eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستم‌میگفت: چرافکرمیکنۍشهیددیگہ‌نگات‌نمیکنہ؟! چرافکرمیکنۍامام‌رضاتورونمۍطلبہ؟! چرافکرمیکنۍخدانگآشوازت‌گرفتہ؟! چرا؟ اولاشهیدبہ‌خواست‌تونیومده‌توۍقلبت‌ کہ‌بہ‌خواست‌توبخوادبره‌بیرون دوما‌امام‌رضامآرومۍطلبہ(: خودمون‌نمیریم! گناهامون‌نمیزارن(: سوما... خودت‌ببین‌اصلامنطقیہ‌این‌حرف.. خدااگه‌یک‌هزارم‌ثانیہ نگاشوازت‌بگیره دیگہ‌شش‌هاۍقفسہ‌ۍ‌سینت براۍهمیشہ‌ازڪارمیوفتن!
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت چقدر اخلاق عباس عوض شده بود.. ✨دیگر خبری از اخم هایش نبود.. 🌟دیگر داد نمی زد.. عصبی شدن هایش را میکرد.. 💫دیگر در مغازه.. مراقب بود چه میگوید.. در معامله داشته باشد.. را.. و البته را بگوید.. 💠این عباس عاشق اهلبیت کجا.. و آن عباس عصبی و تند مزاج کجا 💠این عباس با ادب و بامرام کجا.. و آن عباس سرخود و اخمو کجا صبح ها که به مغازه میرفت.. تا نزدیک غروب.. مغازه بود.. و بعد.. به مسجد محله میرفت.. روزهای فرد هم.. بعد از نماز.. زورخانه بود.. تا به خانه میرسید حدود ١١ شب🕚🌃میشد.. کسی نبود که... شیفته ، و عباس نشده باشد.. از همه خداحافظی کرد.. خسته از زورخانه بیرون آمد.. سر به زیر.. با عادت همیشگی.. کفشش را روی زمین میکشید.. صدای لخ لخ کفش بلند بود.. کتش را.. روی دوش می انداخت.. مشتی وار راه میرفت.. برای خودش.. دم گرفته بود.. مداحی زمزمه میکرد..😍 💚اقامون دلبره.. دلا رو میخره.. با اون نسیمــــی که داره بوی گل یــــاس.. دلا رو میخره.. کربلا میبره.. با یک نگاه نازنین و مست عبـــــاس.. 💚اییییی همه هستــــــی زینب ابوفاضل.. ایــــی می و ای مستی زینب ابوفاضل.. با شور میخواند.. و راه میرفت..😍🚶‍♂ 💚یلِ ام البنین.. حیدر کربلای زینــــب ابوفــــــاضل.. یل ام البنین.. صدای دعوایی را شنید..😵🗣 خواندن مداحی اش را.. قطع کرد..صدا بلندتر از آن بود.. که کسی متوجه نشود.. صدای دختر و پسر جوانی بود.. از لحن دختر جوان..حدس میزدمزاحمتی درکار باشد.. به سمت آنها رفت... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت _چالش..؟! عباس باز سکوت کرد.. باید طوری جمله بندی میکرد.. که بانویش خش برندارد.. جواب را به بعد موکول کرد.. به خانه رسیدند.. فاطمه که پیاده شد.. عباس به سمت مغازه راند.. به مغازه رسید.. لحظاتی که مشتری نبود.. گوشی دستش بود.. یا پیام میداد.. یا پیام میخواند..😍🤦‍♂و یا تماس می‌گرفت.. به محض رسیدن به مغازه.. مشتری که نبود.. با خیال راحت.. روی صندلی نشست... و پیام داد.. _احوال جانانم..😍 _بسته به احوال شماست..جان دل☺️ _همون عید غدیر باس عقد باشه.. هیئت.. اربعین.. دوماه محرم و صفر.. کم نی..! حله بانو..؟! _پس شرط من چی آقاااا...! _تا اخر عمر به دلت میمونه.. ینی.. ینی.. نمیشه..! هی میخای بگی.. من مراسم نداشتم..! قبول کن.. چالش داره! _نه خب... به دلم نمیمونه.. پشیمون هم نمیشم.! مشتری آمد.. عباس گوشی را کنار گذاشت.. و به کمربند و پیرهنی فروخت.. وقتی مشتری رفت.. دوباره سراغ گوشی اش رفت..حسین اقا.. گاهی از حرکات پسرش لبخندی میزد..😊عباس بیرون از مغازه رفت.. و تماس گرفت..📲 _مشتری اومد.. معذرت.!😊 _میدونم..! فداسرت تاج سر☺️ عباس راه میرفت و با دلبرش حرف میزد.. _خب چی میگفتیم... اها.. اگه..پشیمون شدی چی..؟! _کاری نداره عزیزم..! خب.. عروسی جبران کن😅🤭 عباس با خنده گفت _عهههه....!؟!؟! نه بابا....!!!بچه زرنگ کجایی..؟!😂 از خنده فاطمه..😅🙈 عباس بلندتر خندید..😂و بعد با لبخندی گفت _اون که.. رو جف چشام..!😊ولی یه چیزی دوست دارم باشه..! البت میل خودته.. اما من دوس دارم که باشه.. _که مهریه م ١٣٣ تا باشه..؟! عباس متحیر و متعجب..😧😳 ساکت شده بود.. از سکوت عباس.. فاطمه طاقت نیاورد و گفت _چیه خب..!☺️ _تو از کجا فهمیدی..!؟!😳 _خب دیگه..!😇 به سمت مغازه برگشت.. _نه بگو.. میخام بدونم..! _از محبتت به اهلبیت(ع) خبر دارم.. از عشق و ارادتت به حضرت ابوالفضل(ع) هم خبر دارم.. عباس با لبخند.. در سکوت گوش میداد.. _از سربندی که بهم دادی.. از اینکه وقتی روز محرمیتمون.. سر سفره سربند رو دیدی.. خیلی ذوق کردی..☺️ همه حسم همین بود.. که دوست داری مهریه م.. به حروف ابجد.. حضرت اباالفضل(ع) ١٣٣ تا باشه.. عباس دلش قرص شده بود..با لحن عاشقانه و محکمی گفت _آخ... دقیقا همینه..! حقا که بهت میاد بانو.. چند روزی گذشت.. خانواده اقاسید و حسین اقا.. در تدارک مراسم عقد مختصر و ساده ای بودند.. ساعت حدود ٢ ظهر شده بود.. حسین اقا عزم رفتن به خانه را داشت.. طبق معمول.. برای ناهار.. به خانه میرفت.. و عباس در مغازه میماند.. تا غروب.. چند سفارش کلی به عباس کرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
آدمیزاد موجود عجیبی است ! برای هدایتش ۱۲۴۰۰۰ پیامبر کفایت نکرد اما برای گمراه کردنش یک شیطان کافی بود…!