❤️«بسم رب شهدا»❤️
داستان تحول من از یه خواب شروع شد.!
من حجابمو داشتم ولی کامل نبود ولی شدید عاشق شهدا بودم همیشه یکی از ارزوهام این بود برم شلمچه:)
ی شب شهید (:احمد مشلب:) اومد تو خوابم بهم گفت خواهرم ی هدیه دارم برات از طرف مادرم فاطمه زهرا بهم داده ک ب دستت برسونم هدیه رو بهم داد ازش گرفتمش یه چادر مشکی خوشگل بود سرم کردم خیلی خیلی حس خوبی داشتم انگار تو اسمونا داشتم پرواز میکردم
رو بهم کرد و گفت مادرم گفته هواتو داشته باشم گفته ک از امانتیش ب خوبی استفاده کن و مراقبش باش خواهرم ما چقدر شهید دادیم بخاطر همین چادر تو لیاقتشو داشتی ک مادر اومده و بهت هدیه داده ب خوبی سرت کن و ازش مراقبت کن میدونم امانتدار خوبی هستی اینو گفت و رفت.....
چند روز بعد از این خواب بابام زنگ زد گفت وسایلتون رو جمع کنید میخواییم بریم ی جایی.!
شکه شدم گفتم کجا بابا.؟
گفت میخواییم بریم شلمچه از خوشحالی خیلی زیاد گریم گرفت:)
باورم نمیشد ۲روز بعد تحولم شهدا طلبید منو:)
رفتیم شلمچه حدود دو هفته اونجا بودیم خیلی خوب بود اونقدر خوب بود ک دوس نداشتم برگردم از اون موقع ب بعد همیشه دعا میکنم بهترین برا خدا باشم و یکی از یار های امام زمان باشم ن سربارش کاری نکنم ک اشک اقام دربیارم:)
امیدوارم شماهم راه زندگیتون رو پیدا کنید و بهترین باشین برای خدا.!❤️
❤️خوشم که دیدن تو شوق آخرین سفرم بود
فقط هوای تو در کولهبار مختصرم بود❤️
🥰🥰 #روایت بخشنده ترین بخشنده
- خداحافظ رفیق...
+ چی؟!
- شرمندم:/!✋🏻🚶🏻♂
+ یعنی اجازه ندادن بیام؟!!
- موقع تــــــــو هنوز نرسیده..
#آغازدلتنگــــــی🙂💔
#روایت...