#عاشقانه_شهدا🙃🍃
خوشبختیای که من چشیدم در یکی یا دو زمینه نیست. شاید برخی فکر کنند کسانی که مذهبی و حزباللهی هستند، آدمهای خشکی در خانهشان هستند ولی مصطفای من خیلی عاطفی بود. در کوچکترین تغییر و تحولاتی که در خانه و ظاهر خانه اتفاق میافتاد خیلی سریع ابراز میکرد که مثلا چیزی در خانه عوض شده است.
خیلی زیبا میتوانست محبتش را ابراز کند. زمانی به او اعتراض میکردم تا درباره این مبلغی که در خانه گذاشته است بپرسد که چه شد و کجا خرج شد، اما مصطفی میگفت فرقی نمیکند که او خرج کند یا من خرج کنم. هیچ وقت در هیچ موردی بازخواست نمیکرد و سوال و جواب نداشتیم. اینکه مثلا بپرسد کجا رفتی؟ چه کار کردی؟ پول را برای چه خرج کردی؟ در واقع بین ما یک حالت اعتماد کامل وجود داشت.
همسر #شهید_مصطفی_صدرزاده
🌱|@sajad110j|
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
قهربودیم☹️
درحال نمازخوندن بود
نمازش که تموم شد ؛
هنوز پشت به اون نشسته بودم
کتاب شعرش رو برداشت
و با یه لحن دلنشین
شروع کرد به خوندن😍
ولے من باز باهاش قهربودم!😒☹️
کتابو گذاشت کنار
بهم نگاه کرد و گفت:
غزل تمام ؛
نمازش تمام ؛
دنیـا مـات ؛
سکوت بین
من و واژه ها
سکونت کرد!🙄
بازم بهش نگاه نکردم☹️
اینبارپرسید:
عاشقمی؟🙄
سکوت کردم
گفت:
عاشقم گر نیستے😓
لطفی بکن نفرت بورز😬
بےتفاوت بودنت😕
هرلحظه آبم مےکند😞
دوباره با لبخند پرسید:😊
عاشقمی مگه نه؟؟🧐🤨
گفتم: نـه!!😑
گفت:
لبت نه گوید
و پیداست مے گوید دلت آری🙄😋😅
که این سان دشمنے
یعنے که خیـلے دوستـم دارے😍😅😉
زدم زیرخنده😅
و روبروش نشستم ؛
دیگه نتونستم بهش نگم
که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم
و از ته دل گفتم
خداروشکرکه هستے😍💞
همسر#شهیدعباسبابایی
🌱|@sajad110j|
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
دوࢪان نامزدۍ پنجشنبه ڪه از مدࢪسه مےآمدم، دست به ڪاࢪ مےشدم؛ تا منصوࢪ بࢪسد خانه ࢪا بࢪق مےانداختم. حیاط ࢪا آب و جاࢪو مےڪࢪدم و چشم به دࢪ مےماند تا او بࢪسد👀
غذا ࢪا مادࢪم مےگذاشت. یڪ باࢪ ڪه منصوࢪ آمد، مادࢪم نبود. دلم مےخواست یڪ چیز جدید و جالب بࢪایش بپزم😇
همین دیࢪوز از ࢪادیو طࢪز تهیه یڪ سوپ ࢪا شـنیده بودم. همان ࢪا پختم. مزهۍ سوپ به نظࢪم عجیب بود🤔
فقط آب بود و بࢪنج و سبزۍ.
هࢪچـه فڪ ڪࢪدم، نفهمیدم چه ڪم دارد☹️
بعد ڪه مادࢪم آمد و غذا ࢪا توۍ قابلمه دید، گفـت: حمیده، چـࢪا توۍ این غذا گوشت نریختی؟😳
این ڪه هیچے نداࢪه! منصوࢪ چیزۍ بهت نگفت؟
منصوࢪ نه تنها چیزۍ بهم نگفته بود، بلڪه با اشتها خوࢪده بود و ڪلے هم تعࢪیف ڪࢪده بود!😅🤭
همسر#شهید_منصور_ستاری
🌱|@sajad110j|
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم.
جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود،من هم در جواب فیلمبردار گفتم: ان شاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود.
من رضا را خیلی دوست داشتم،فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود.بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید؟
گفت: همین که خانم گفت.
همسر#شهیدرضاحاجیزاده
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
گاهـے پیش مـےآمد
که پیش خودم فکر میکردم
کاش شرایط طوری چیده نمیشد
که محمدحسین بخواهد برود😢
اما به محض این که این فکر به سرم میآمد به خودم مـےگفتم:
خب اینکه خودخواهـے است!😓
از اول هـم قرار بود برای کارهایش پایه باشی قرار نبود که ترمز باشـے
با این حرفها خودم را آرام میکردم
بـهـم مـےگفت:
همسـرت که حسینـے بـاشـد ،
تـو را زهیـر میکند!😇😍❤️
همسر#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
🌱|@sajad110j|
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
یک ماه بعد از عقد جورشد
رفتیم حج عمره.
دوتایی بار اولمان بود که مکه میرفتیم.
میدانستیم اولین بار که نگاهمان به کعبه بیفتد سه تا از حاجت های
شرعی مان برآورده میشود...
استادمان گفته بود: قبل از دیدن خانه خدا،اول به سجده بروید و بعد از تقاضای حاجات تان از خدا،سر از سجده بردارید.
او زودتر از من سرش را بلند کرد..
به من گفت: توی سجده باش! بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن،خرج امام حسین! :)
نگاهم که به خانه کعبه افتاد،محمدحسین گفت: ببین، خدا هم
مشکی پوش امام حسینه!
خیلی منقلب شدم...
حرف هایش آدم را به هم میریخت.
در سعی صفا و مروه روضه میخواند و من هم همراهیش میکردم.
به او گفتم: باید بگیم خوشبحالت هاجر! اون قدر که رفتی و اومدی،بالاخره آب برای اسماعیل ات پیدا شد؛کاش برای رباب هم آب پیدا میشد...
با این حرفم انگار آتشش زدم،
بلند بلند گریه میکرد..🌱'!
همسر#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
"محبوبم ، من نمی توانم تو را فقط همسرم صدا كنم چون، پاره های جانم در تو حل شد و پاره های عمرم چون دو فرزند از تو روييد. بايد تو را به جای همسرم به نام ديگری بخوانم كه هم، آن معنای دوست داشتن را در خود داشته باشد و هم در برگيرنده روييدن پاره های عمرم از وجود تو باشد و نمی دانم كه چه بگويم"
نامه#شهيدعلیرضانوری به همسرشون
~🕊
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همسرم از همان اول ازدواج، پیشنهاد داد که هر وقت دلخوری از من داری و نمیتوانے ابراز کنے، برایم بنویس!
خودش هم همین کار را میکرد.
عادت داشت قبل از خواب همه مسائل روز را حل کند.
خیلے وقتها شبها برایم مینوشت که امروز بخاطر فلان مسئله از من دلخور شدی، منو ببخش. من منظوری نداشتم آخرش هم یه جمله عاشقانه مینوشت.
گاهی من کاغذ را که میخواندم، میگفتم: کدام مسئله را میگے؟ من اصلا یادم نمیاد، یعنی آن مسئله اصلا من را درگیر نکرده بود، ولے پویا مراقب بود که نکند من دلخور شده باشم...
✍🏻به روایت همسر
#شهید_پویا_ایزدی♥️🕊
.
.
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
در سالهاے اول زندگے،
یک روز مشغول اتو کردن لباسهایش بودم؛
در همین حال از راه رسید و از من گله کرد
و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفهاے در قبال کارهاے شخصے من ندارید.
شما همین که به بچهها رسیدگے مےکنید، کافےست.
تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباسهایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن،اتو مےزد
و هیچ توقعے از بنده نداشت...
همسر#شهیدعلیصیادشیرازی
https://eitaa.com/sajad110j
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
در سالهاے اول زندگے،
یک روز مشغول اتو کردن لباسهایش بودم؛
در همین حال از راه رسید و از من گله کرد
و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفهاے در قبال کارهاے شخصے من ندارید.
شما همین که به بچهها رسیدگے مےکنید، کافےست.
تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباسهایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن،اتو مےزد
و هیچ توقعے از بنده نداشت...
همسر#شهیدعلیصیادشیرازی
https://eitaa.com/sajad110j
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
میلاد پیامبر اکرم(ص) بود که
مهریه را معین کردند.
همان روز هم با حضور فامیل ها یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم
صیغه عقد را که خواندند،
رفتیم با هم صحبت کنیم.
دیدیم دنبال چیزی می گردد؛
گفت: اینجا یه مُهر هست؟
پرسیدم: مُهر برای چی؟
مگه نماز نخوندی؟!
گفت: حالا تو یه مُهر بده.😊
گفتم: تا نگی برای چی می خوای،
نمی دم.🙄
می خواست نماز شکر بخواند
که خدا در روز میلاد رسول الله
به او همسر عطا کرده!
ایستادیم و با هم نماز شکر خواندیم.
همسر#شهیدعبداللهمیثمی
🌸@sajad110j🌸
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
من در سن بیست و یک سالگی با محمدحسین ازدواج کردم.این برای من مهم بود که با آدمی زندگی کنم که معیارهایم همخوانی داشته باشد و لذا محمدحسین جزو کسانی بود که همه جوره با معیارهای من همخوانی داشت.
محمدحسین دو مرتبه به خواستگاری من آمد که بار اول،به دلیل این که برخی از شرایط من مثل اشتغال را قبول نکرد،نتوانستیم به توافق برسیم.اما بار دوم این موضوع را قبول کرد و ازدواج کردیم.
بعد از مراسم عروسی بلافاصله به مشهد رفتیم اما بعد از این که از مشهد برگشتیم،محمدحسین حدود ۱۲ الی ۱۳ روز به ماموریت رفت.
در آن ابتدای زندگی از وضعیت مالی چندان خوبی برخوردار نبودیم و تمام وامهایی که بابت مراسم ازدواج گرفته بود،از حقوقش کسر میشد.
محمد حسین در سپاه مشغول به کار بود و برخلاف آن چیزی که در تصور برخی وجود دارد،حقوق چندان زیادی دریافت نمیکرد.
بیشتر حقوق محمد حسین خرج اقساط وام میشد و لذا مجبور بود در برخی موارد برای گذراندن زندگی با ماشین پدرش کار کند.
همسر#شهیدمحمدحسینمرادی
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
تا اومدم دست بہ ڪار بشم سفره رو انداختہ بود.
یہ پارچ آب،دو تا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشتہ بود سر سفره.
نشستہ بود تا با هم غذا رو شروع ڪنیم.
وقتی غذا تموم شد گفت:
الهی صد مرتبہ شڪر،دستت درد نڪنہ خانوم؛تا تو سفره رو جمع میڪنی منم ظرفها رو میشورم.
گفتم: خجالتم نده،شما خستہای تازه از منطقہ اومدی،تا استراحت ڪنی ظرفها هم تموم شده.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
خدا ڪسی و خجالت بده ڪہ میخواد خانومشو خجالت بده.
منم سرمو انداختم پایین و مشغول ڪار شدم.
همسر#شهیدحسنشوکتپور
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
صبح زود حمید میخواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم🙂
وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود.
همین كه تخم مرغها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش،هم عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه😰
حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت: آروم باش،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمیبرم!
این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم😇
یه هفته تموم میبردش دكتر بهم میگفت: دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد...☺️
همسر#شهیدحمیدباکری
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
در آغاز فصل عاشقی زندگی شهید
هر کسی چیزی میگفت.
یکی میگفت دویست سکه،
و دیگری میگفت کم است.
بزرگ مجلس گفت مهریه را کی گرفته و
کی داده، اما به دختر ارزش می دهد.
در تمام این حرفها و چانه زنیهای مهریه
من همه حواسم به حسن بود،هر بار که
صدای حضار مجلس بلند میشد و صدای
دیگری بلند تر،حسن غمگین و
غمگینتر میشد و هر لحظه
ناراحتیاش بیشتر میشد،
تا اینکه صبرش سرآمد و به پدرم گفت:
حاج آقا اجازه میدهید من با فاطمه خانم
چند دقیقه خصوصی صحبت کنم...
وقتی به اتاق رفتیم گفت: کالا که نمیخواهم
بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم، یک پیشنهاد میدهم، اگر شما هم
راضی باشید، به حضار مجلس هم
همان را می گوییم.
نظرت با هفت سفر عشق:
قم،مشهد،سوریه،کربلا،
نجف،مکه،مدینه چیست؟
و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی..
همسر#شهیدحسنغفاری
@sajad110j
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
برای اولین بار رفتیم حرم
و بعد بهشت رضا(ع) برای زیارت شهدا
وقتی برمیگشتیم،آقا ولی گفت:
مثل اینڪه رسـم است داماد حلقه را
به دست عروس میڪند
خندیـدم....
گفت: حلقه را به من بدهید
ظاهراً مادرم اشتبــاهی دست شما ڪرده
حلقه را گرفت و دوباره دستم ڪرد.
#شهیدولیاللهچراغچی
S A J E D E H _ 3 1 3
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
با اینکه از گل خریدن و هدیه دادن و محبت کردن کم نمیگذاشت
ولی چند وقت یک بار میپرسید:
از من راضی هستی؟
بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت
میگفت:
وقتی همسرت از تو راضی باشد
خدا یکجور دیگری نگاهت میکند.
همسر#شهیدمحمدپورهنگ
S A J E D E H _ 3 1 3
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همیشہ سر اینکہ
اصرار داشت حلقہ ازدواج
حتماً دستش باشد
اذیتش مےکردم مےگفتم:
حالا چہ قید و بندے دارے؟!
مےگفت: حلقہ سایهیِ
یك مرد یا زن در زندگے است
من دوست دارم
سایه تو همیـشہ دنبال من باشد
من از خدا خواستہام
تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍❤️
همسر#شهیدمحمدابراهیمهمت
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
قهر بودیم...
درحال نمازخوندن بود
نمازش که تموم شد
هنوز پشت به اون نشسته بودم
کتاب شعرش رو برداشت
و با یه لحن دلنشین
شروع کرد به خوندن
ولے من باز باهاش قهربودم!☹️
کتابو گذاشت کنار
بهم نگاه کرد و گفت:
غزل تمام
نمازش تمام
دنیا مات
سکوت بین
من و واژه ها
سکونت کرد!🤭
بازم بهش نگاه نکردم
اینبارپرسید:
عاشقمی؟👀
سکوت کردم
گفت:
عاشقم گر نیستے
لطفی بکن نفرت بورز😬
بےتفاوت بودنت
هرلحظه آبم مےکند😢
دوباره با لبخند پرسید:😇
عاشقمی مگه نه؟🤨
گفتم: نه!😑
گفت: لبت نه گوید
و پیداست مے گوید دلت آری😁
که این سان دشمنے
یعنے که خیلے دوستـم دارے😉❤️
زدم زیرخنده😄
و روبروش نشستم
دیگه نتونستم بهش نگم
که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم
و از ته دل گفتم
خداروشکر که هستے😍❤️
همسر#شهیدعباسبابایی
S A J E D E H _ 3 1 3