از کجا بفهمم عزت نفسم پایینه؟!🤔
•┈┅┅┅┅┅┅⭑┅┅┅┅┅┈•
•🧜🏻♀•یه عالم در مورد خودت افکار منفی داری
•✨•درباره احتمالات بد زیاد فکر میکنی
•🤍•خیلی برات سخته تمجید دیگران رو بپزیری
•⛱•حضور در اجتماع برات سخت و طاقت فرساست
•🤷♀•نمیدونی نیازات چین و نمیتونی بیانش کنی
•🧘•مدام فکر میکنی مردم ازت بدشون میاد
✻┄┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄┄✻
‹ #مشاوره🌱›
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #سی_ودو
مینا رو رسوندم و تو راه برگشت من موندم و کلی فکر و خیال💭😔
اینکه ازکجا باید شروع کنم و چیکار باید کنم🤔
اینکه چجوری باید مستقل بشم🤔
چجوری باید شوهر ایده آل مینا بشم و تو دلش خودم رو جا کنم🤔
خودم رو گذاشتم جای مینا
واقعا من هم اگه همچین پسر بی عرضه ای میومد خواستگاریم بهش اعتماد نمیکردم😞
گیج گیج شده بودم😕
رفتم سمت دانشگاه خودم و دیدم رو برد آگهی 🏆مسابقه ی بین المللی🏆 ای رو زده
یه فکری به سرم زد💭☺️
شاید با اول شدن تو این مسابقه که خیلی هم معتبره بتونم یکم برا مینا خود نمایی کنم😍
.
سریع رفتم ثبت نام کردم🏃
چون مسابقه سختی بود از دانشگاه ما کسی ثبت نام نکرده بود...
به جز 👈من و زینب👉 که قاعدتا باید یک تیم میشدیم😕
اصلا این قضیه رو دوست نداشتم ولی مجبور بودم
به خاطر مینا و به خاطر نشون دادن استقلالم مجبور بودم😔
.
به خاطر اینکه نشون بدم #بی_عرضه نیستم😞
این مسابقه برام خیلی مهم بود و به خاطر همین آزمایشگاه دانشگاه رو با التماس فراوان گرفتیم و شروع کردیم به ساختن نمونه ها...✌️
روزهای اول تنهایی میرفتم به زینب خانم چیزی نمیگفتم تا اینکه یه روز اومد و گفت:
-آقا مجید ببخشید میتونم یه چیزی بگم؟😐
-بفرمایین؟
-شما از من بدتون میاد؟ یا از حضورم ناراحتید؟
همونطور که در حال ور رفتن با نمونه ها بودم گفتم:
-نه چرا باید همچین چیزی باشه؟
-نمیدونم...ولی حس میکنم اضافی هستم
-نه...اینطور نیست
-اخه همه کارها رو دارید بدون اطلاع تنها انجام میدید
.
فهمیدم داره راست میگه و جوابی هم نداشتم... 😔
راستش نمیخواستم زیاد دور و برم باشه و حتی لحظه ای #فکرم از مینا دور بشه...😔💔
شمارشون رو گرفتم تا ساعتهای کارگاه رو باهاشون هماهنگ کنم...📲
زینب دختری آروم و منطقی بود و گاهی اوقات حس میکردم با مینا دارم این پروژه رو انجام میدم
توی ذهنم میگفتم الان اگه مینا اینجا به جای زینب بود چی میشد😞
روزهای اول به جز خوندن فرمول ها و عددها با هم حرفی نمیزدیم
ولی بعد چند هفته که راحت تر شدیم یه فکری به ذهنم زد
.
آخه زینب تنها دختری بود به جز مینا که میتونستم باهاش حرف بزنم
به ذهنم زد ماجرای مینا رو براش تعریف کنم و ازش #مشاوره بخوام🤦♂
بالاخره اونم دختره و بهتر میدونه چطور باید با دخترا رفتار کرد
مشغول کار بودیم که گفتم:
-خانم اصغری
-بله؟
-میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم..
-بفرمایین
-والا راستش نمیدونم چجوری بگم...😔
-راحت باشین
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی