#رمانِسـرباز
#پارت بیستم🤍
شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-پدرت چقدر برات مهمه؟
نگران شد.
با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. سریع رفت پیشش.با نگرانی گفت:
-بابا کجاست؟
امیررضا هم نگران شد:
_مغازه..چی شده مگه؟!
-بریم.
-کلاست؟!
-ولش کن،بریم.
هردو سوار شدن.امیررضا پرسید:
_چیشده؟!
_نمیدونم.فقط تندتر برو.
وقتی رسیدن، مغازه رو نشناختن.
یه کم به اطراف نگاه کردن.همین مغازه بود.
حاج محمود فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت، ولی هیچ وسیله ای توش نبود. خالی خالی بود.فقط میزکار حاج محمود وسط فروشگاه بود که اونم خالی بود. امیررضا با پدرش تماس گرفت،
خاموش بود.به مغازه کناری رفت.بعد احوالپرسی گفت:
_مغازه ما چیشده؟! پدرم کجاست؟!
-صبح که اومدیم دیدیم مغازه شما رو خالی کردن.یعنی جارو کردن.همه چیز بردن.فقط هم مغازه شما رو خالی کردن. از هیچکدوم دیگه،هیچی کم نشده.حاج نادری الان کلانتریه.
-دوربین ها چیزی نشان ندادن؟!
-نه،طرف حرفه ای بوده.
-بابام حالش خوب بود؟
-آره،حاج محمود آروم بود.پلیس اومد، چند تا سوال پرسید،بعد باهم رفتن کلانتری.
امیررضا تشکر و خداحافظی کرد و رفت پیش فاطمه.به فاطمه گفت:
_تو از کجا فهمیدی؟
-هر بلایی سر ما میاره،بهم خبر میده..بابا حالش خوب بود؟
-آره،کلانتریه..تو رو میبرم خونه،بعد میرم پیش بابا.
فاطمه چیزی نگفت،
و امیررضا حرکت کرد.وقتی فاطمه رفت تو خونه و در بست،حرکت کرد.
حاج محمود تو راهرو کلانتری نشسته بود.وقتی امیررضا رو دید با تعجب گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟! مگه نگفتی فاطمه تا ظهر کلاس داره؟! تو دانشگاه ولش کردی؟!
-نه بابا،بردمش خونه.
-میدونست؟!
-بله،پسره بهش گفته بود.
-حالش خوب بود؟
-بله،نگران شما بود.
حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت...
#رمانِسـرباز
#پارت۲۱🤍
حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت.
-بفرمایید
وقتی صدای آرام فاطمه رو شنید،دلش آرام شد.
-سلام دخترم
-سلام بابا جونم،خوبین؟
-خوبم،نگران من نباش،نگران هیچی نباش.
-بابا شرمنده م.
-همه دار و ندار من فدای یه تار موی تو. این چیزها که مهم نیست.من و مادرت روزهای سخت تر از این رو گذروندیم. دخترم قوی باش و توکل کن.
شب حاج محمود و امیررضا رفتن خونه. حاج محمود سراغ فاطمه رو از زهره خانوم گرفت.زهره خانوم گفت تو اتاقشه.
در اتاقش باز بود.
فاطمه داشت نماز میخوند. ایستاد و با افتخار نگاهش میکرد.حاج محمود همیشه به داشتن همچین دختری افتخار میکرد. نمازش که تمام شد،برگشت سمت پدرش.بلند شد و گفت:
_سلام بابای مهربونم.
از اینکه فاطمه حالش خوب بود، خوشحال شد.
-سلام دختر گلم،قبول باشه.
-ممنون بابا جون.تا شما دست و صورت تون رو بشورین شام آماده میکنم.امشب غذای مخصوص سرآشپز داریم.
امیررضا گفت:
_یعنی امشب باید سر گرسنه روی بالشت بذاریم.
-نه داداش جونم.حالا چون شمایی نون و پنیر بهت میدم.
فاطمه غذا ماکارونی درست کرده بود. امیررضا گفت:
_مامان،خوبه فاطمه گاهی خونه باشه ها،شما یه مرخصی میرین.
رو به فاطمه گفت:
_تو اصلا برا چی میری دانشگاه.بشین تو خونه به مامان کمک کن.
-چیه داداش،از بردن و آوردن من خسته شدی؟
-نه،از بس تو ماشین حرف میزنی خسته شدم.
رو به پدرش گفت:
_چندبار از دست پرحرفی های فاطمه حواسم پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم.
-من پرحرف نیستم،شما کم حرفی.بوق ماشین گفت رضاجان یه چیزی بگو خواهرت بفهمه زنده ای.
همه خندیدن.
-تازه این خانمه که میگه درب خودرو باز است،گفت رضاجان علائم حیاتی ندارن.
همه خندیدن.
فردای اون روز،
مثل همیشه امیررضا،فاطمه رو به دانشگاه برد.افشین هم نزدیک خونه حاج محمود بود.طوری که دیده نشه اوضاع خانواده حاج محمود رو بررسی میکرد. وقتی دید همه چیز عادیه و حتی امیررضا و فاطمه میخندن،تعجب کرد.
چند روز بعد حاج محمود گفت:
_حاج رسولی امروز اومد پیشم.بعد از کلی مقدمه که میدونم دزد اومده مغازه ت و اینجور چیزها،از فاطمه برای پسرش خاستگاری کرد.
همه به فاطمه نگاه کردن....
#رمانِسـرباز
#پارت۲۲🤍
همه به فاطمه نگاه کردن.
-چرا اینجوری نگاهم میکنین؟!!
زهره خانوم گفت:
_خب نظرت چیه؟
-کسی که تا حالا ندیدمش چطوری درموردش نظر بدم.
امیررضا گفت:
_امیرعلی پسر خوبیه،من میشناسمش.
فاطمه به حاج محمود نگاه کرد.به امیررضا اشاره کرد و گفت:
_خب بابا جون،عروس خانم پسندیدن، کی عروسی دعوتیم؟
امیررضا گفت:
_خیلی پر رویی.دختر هم دخترهای قدیم. تا حرف خاستگار میشد،سرخ میشدن، میرفتن یه گوشه قایم میشدن.
-چه خوب دخترهای قدیم رو میشناسی. با چندتا شون دوست بودی،ناقلا؟
-یکیش مامان گلم،دو تا خاله و یه عمه.
-مامان بزرگ یادت رفت.
-با مامان بزرگ دوست نبودم.اون موقع ها بابابزرگ غیرتی میشد.
همه خندیدن.
حاج محمود گفت:
_پس میگم هفته دیگه بیان.
-چهارشنبه باشه باباجون.چهارشنبه درسهام سبک تره.
امیررضا گفت:
_من آرزو به دل موندم که تو یه کم خجالت بکشی.
دوباره همه خندیدن.
چند روز گذشت.
حال و هوای خونه حاج محمود برای افشین عجیب بود.اینکه کسی مدام آزارشون میده و فروشگاه حاج محمود رو خالی کردن، ولی اونا اونقدر آرام و خوشحالن،براش عجیب بود.
هر روز تا آخر شب،
نزدیک خونه شون بود.مراقب بود که دیده نشه.یه شب پسر جوانی رو دید که با دسته گل و شیرینی همراه پدر و مادرش،زنگ در خونه حاج محمود رو زد. خیلی تعجب کرد.تو همچین موقعیتی که دارن،خاستگار؟!!
به پسر جوان دقت کرد.
خوش تیپ و خوش هیکل بود.چهره ش مثل افشین نبود ولی خوب بود.پسر خوبی به نظر میومد و مهمتر از همه مذهبی بود.افشین احساس کرد فاطمه حتما بهش جواب مثبت میده.
حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو هال بودن و فاطمه تو آشپزخونه.
بعد احوالپرسی و یه کم صحبت،زهره خانوم به فاطمه گفت چایی بیاره.
فاطمه با سینی چایی وارد پذیرایی شد و سلام کرد.خانم و آقای رسولی با لبخند نگاهش کردن ولی امیرعلی سرش پایین بود.
بلند شد و سلام کرد.
بعد از پذیرایی چای،فاطمه کنار مادرش نشست.آقای رسولی درمورد پسرش صحبت میکرد.امیرعلی بیست و پنج سال داشت و پلیس راهنمایی و رانندگی
بود.
فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن....
#رمانِسـرباز
#پارت۲۳🤍
فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن.فاطمه گذرا به امیرعلی نگاه کرد.جوان مودب و محجوبی به نظر میومد.
مدتی صحبت کردن.فاطمه گفت:
_من برای امشب دیگه حرفی ندارم.اما شاید لازم باشه بعدا باز هم صحبت کنیم. اگه برای شما حرفی،سوالی،نکته ای مونده، بفرمایید.
-فعلا خیر.
با هم رفتن داخل.
فاطمه دو هفته زمان خواست تا فکر کنه. افشین تو ماشین منتظر بود.خانواده رسولی سمت ماشین شون میرفتن.خانم رسولی به امیرعلی گفت:
-خب پسرم،نظرت چیه؟
امیرعلی لبخند محجوبی زد و گفت:
-از اون چیزی که شما گفتین،خیلی بهتر بود.
-پس مبارکه؟
-منکه مطمئنم،تا نظر فاطمه خانم چی باشه.
پدر و مادرش خندیدن.سوار ماشین شدن و رفتن.
ولی افشین هنوز همونجا بود و فکر میکرد. با خودش گفت اگه فاطمه ازدواج کنه باید بیخیالش بشم؟..ولی سیلی هایی که بهم زده چی میشه؟.. مشت های امیررضا؟.. لگدی که با پاش زد توی دهانم؟.. نه..تا من #انتقاممو نگیرم، فاطمه حق نداره ازدواج کنه.اما تصمیم گرفت صبر کنه تا ببینه نظر فاطمه چی هست.
چند روز گذشت.
فاطمه از پدر و مادرش خواست که امیرعلی رو تنها دعوت کنن.امیرعلی باز هم با دسته گل رفت خونه شون.باز هم اون موقع افشین اونجا بود و امیرعلی رو دید.بعد از پذیرایی و شام،امیرعلی و فاطمه رفتن تو حیاط که صحبت کنن.
افشین بیرون منتظر بود.
امیرعلی خوشحال تر و مطمئن تر از دفعه قبل از خونه بیرون اومد.
سه روز بعد فاطمه و امیررضا و امیرعلی باهم رفتن بیرون.فاطمه میخواست امیرعلی رو بیشتر بشناسه.
افشین تعقیب شون میکرد،
تا بفهمه نظر فاطمه چی هست ولی از رفتار فاطمه معلوم نبود، جوابش مثبته یا نه.
به رستوران سنتی رفتن.
امیررضا به بهانه های مختلف فاطمه و امیرعلی رو تنها میذاشت.
افشین فکر نمیکرد،
اینجور آدمها وقتی میخوان ازدواج کنن، اینقدر باهم رفت و آمد کنن و حتی بیرون برن.
از چهره امیرعلی معلوم بود،
دوست داره با فاطمه ازدواج کنه ولی باز هم محجوب و سربه زیر بود.فقط دو بار کوتاه به فاطمه نگاه کرد. نمیفهمید چرا امیرعلی به فاطمه نگاه نمیکنه،چطور میتونه به چهره به این زیبایی خیره نشه؟
ولی فاطمه تمام مدت به امیرعلی نگاه نکرد.دوبار لبخند کوتاهی روی لبش اومد ولی زود محو شد.خیلی با احترام و رسمی با امیرعلی صحبت میکرد.
امیررضا با لبخند به امیرعلی گفت:
_داداش جان،دیر وقته دیگه.بهتره تشریف ببرید استراحت کنید..سرکار بودی،خسته ای.
امیرعلی هم لبخند زد.خداحافظی کرد و رفت.ولی امیررضا و فاطمه هنوز نشسته بودن.افشین طوری که متوجه نشن، بهشون نزدیک شد تا بفهمه چی میگن.
امیررضا گفت:
-خب آبجی کوچیکه،نظرت چیه؟
-پسر خوبیه ولی...باید بیشتر فکر کنم.
-وای از دست شما دخترها..چقدر ناز میکنی.از خدات هم باشه..خواهر من،بهتر از امیرعلی گیرت نمیاد ها،از من گفتن بود.
-معلومه خیلی از دستم خسته شدی ها.
-باید هر روز به ما سر بزنی ها،وگرنه من حوصله م سر میره.
-بهتر،حوصله ت که سر بره،ازدواج میکنی. البته با این اخلاقی که تو داری، بیچاره اون دختر.ولی غصه نخور،خودم یه دختر شیرین مغز برات پیدا میکنم.
#رمانِسـرباز
#پارت۲۴🤍
فاطمه برعکس اینکه اصلا به امیرعلی نگاه نمیکرد،تمام مدت با مهربانی و محبت به امیررضا نگاه میکرد.افشین با خودش گفت کاش فاطمه به منم اینطوری نگاه میکرد... افشین تو محتاج محبت هیچکس نیستی.
امیررضا و فاطمه رفتن ولی افشین هنوز نشسته بود و فکر میکرد.مطمئن بود که فاطمه به ازدواج با امیرعلی راضی میشه.
دو روز گذشت.
حاج محمود گفت:
_دخترم،درمورد امیرعلی هنوز به نتیجه نرسیدی؟
-آقای رسولی آدم خوبیه ولی..میترسم.
-از چی؟
-مزاحمت های اون پسره.
امیررضا گفت:
-امیرعلی پلیسه.اون پسره جرأت نمیکنه دیگه بهت نزدیک بشه.
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: _من...جوابم مثبته ولی خیلی نگرانم.
همه لبخند زدن.زهره خانوم گفت:
_طبیعیه دخترم،مبارک باشه.
فاطمه رو به پدرش گفت:
-لازم نیست به آقای رسولی بگیم که کسی مزاحم میشه؟
-حالا که جوابت مثبته،بدونه بهتره.. خودم فرداشب بهش میگم.
امیررضا با خنده گفت:
_نه..این فاطمه اصلا خجالت کشیدن بلد نیست ها.دختر پاشو برو تو اتاقت..تو الان مثلا باید خجالت بکشی.
همه خندیدن.
صبح فاطمه با امیررضا به دانشگاه رفت. بعد کلاس براش پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-نمیتونی ازدواج کنی.
نگران شد.
نکنه بلایی سر امیرعلی آورده باشه.با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. پیش امیررضا میرفت که افشین رو تو سالن دید.
با پوزخند و خیره نگاهش میکرد.
مطمئن شد اتفاقی افتاده ولی سعی کرد بی تفاوت باشه.پیش امیررضا رفت ولی چون مطمئن بود افشین داره نگاهش میکنه،خیلی معمولی به امیررضا گفت: _بریم.
-کلاس نداری مگه؟!!
-بریم میگم برات.
وقتی سوار ماشین شدن،فاطمه گفت:
-شماره امیرعلی رو داری؟
امیررضا مثلا غیرتی شد و با لبخندی گفت:
_چه زود خودمونی میشی،فعلا باید بگی آقای رسولی،فهمیدی؟
فاطمه با ناراحتی گفت:
-شماره شو داری؟
امیررضا نگران شد.
-آره،چیشده مگه؟
-نمیدونم.یه جوری که هم زشت نباشه هم نگران نشن،زنگ بزن بهش،ببین حالش چطوره.
-فاطمه،چیشده؟!
-نمیدونم..باز این پسره پیام داده....
#رمانِسـرباز
#پارت۲۵🤍
-نمیدونم..باز این پسره پیام داده که نمیتونی ازدواج کنی..زنگ بزن داداش.
با نگرانی شماره امیرعلی رو گرفت. خانمی جواب داد.گفت:
_این گوشی همراه آقای جوانی هست که تصادف کرده و آوردنش بیمارستان،شما میشناسینش؟
امیررضا خشکش زد.
به فاطمه نگاه کرد.فاطمه سرشو بین دستهاش گرفته بود.خانمه میگفت:
-الو...الو
امیررضا گفت:
-حالش چطوره؟
-فعلا معلوم نیست.ظاهرا که زیاد خوب نیست.
عصبانی،پیاده شد که سراغ افشین بره.فاطمه هم سریع پیاده شد و صداش کرد.
-امیر
امیررضا به فاطمه نگاه کرد.
-بدترش نکن داداش..بریم.
افشین از دور نگاهشون میکرد.
امیررضا دوباره با شماره امیرعلی تماس گرفت و آدرس بیمارستان رو پرسید.
با پدرش هم تماس گرفت،
و جریان رو تعریف کرد.حاج محمود خیلی ناراحت شد.گفت:
-من میرم بیمارستان.فاطمه رو برسون خونه،بعد بیا بیمارستان.
ولی فاطمه راضی نمیشد.
میخواست زودتر از حال امیرعلی مطمئن بشه.بالاخره امیررضا کوتاه اومد و فاطمه هم با خودش برد.ولی قرار شد تو محوطه بیمارستان باشه.چون هنوز جواب مثبت فاطمه رو به خانواده رسولی نگفته بودن و نمیخواستن امیرعلی یا اطرافیانش فاطمه رو ببینن.
امیررضا داخل بیمارستان رفت و فاطمه روی نیمکت،تو محوطه نشست.
با خدا درد دل میکرد.
خدایا خودت خوب میدونی چقدر برام سخته کسی بخاطر من اذیت بشه.کمکم کن...
-چند نفر دیگه باید بخاطر تو قربانی بشن؟
سرشو برگرداند.
افشین بود که کنارش نشسته بود و خیره نگاهش میکرد.سریع بلند شد.
-چند نفر باید بخاطر خودخواهی های کثیف تو قربانی بشن؟..تو یه موجود حقیری..حتی حیف بهت بگن آدم.
برگشت که بره.افشین عصبانی ایستاد و گفت:
_خودت خواستی فاطمه نادری.کاری میکنم که به غلط کردن...
کسی از پشت سرش گفت:
-آقای مشرقی
افشین برگشت سمت صدا.یه دفعه صورتش داغ شد.تعادلش بهم خورد. دستشو به نیمکت گرفت تا نیفته.کمی که گذشت به کسی که بهش سیلی زد،نگاه کرد.پدر فاطمه بود که با اخم نگاهش میکرد.
افشین به فاطمه نگاه کرد.سرش پایین بود.از پدرش شرمنده بود.حاج محمود جلوی نگاه افشین ایستاد و گفت:
_به نفعته دیگه هیچ وقت نبینمت.
-دو بار دخترت بهم سیلی زد.اونم از پسرت،حالا هم خودت..کاری میکنم خودت دخترتو...
دوباره حاج محمود سیلی محکمی به صورت افشین زد و گفت:
_تو خیلی کوچکتر از اون هستی که من و خانواده مو تهدید کنی...تو هیچی از مرد بودن نمیدونی.
رو به فاطمه گفت:
-بریم دخترم.
حاج محمود و فاطمه میرفتن و افشین با #خشم و #کینه به رفتن اونا نگاه میکرد.
ورودی ساختمان بیمارستان بودن...
#رمانِسـرباز
#پارت۳۱🤍
-اینا رو میگی که بذارم بری؟
-اولا اینقدر میفهمم که برای اینکه بذاری برم باید ازت تعریف کنم نه اینکه نداشته هاتو یادت بیارم.دوما الان اجازه رفتن تو هم دیگه دست خودت نیست.سوما تو که خوب میدونی من اگه بمیرم برام لطفه.تا اینکه زنده بمونم و اذیت شدن خانواده مو ببینم.بخاطر همین با آزار دادن اطرافیانم، آزارم میدادی.
هر دو سکوت کردن.مدتی گذشت.افشین گفت:
_نمیدونم چرا ولی میخوام کمکت کنم بری.
به در دیگه سالن اشاره کرد و گفت:
-ماشین من اونجاست.سویچ هم روشه. مستقیم میری.اونقدر میری که به یه جاده فرعی میرسی.اون جاده رو نیم ساعت با سرعت میری تا به موازات جاده اصلی میرسی.حدود بیست دقیقه دیگه میری تا بتونی به جاده اصلی بری.وقتی بری تو جاده اصلی دیگه در امانی.
-تو چی؟ اونا زنده نمیذارنت.
تعجب کرد.پرسید:
-نگران منی؟!!...من سرشونو گرم میکنم تا بری.فقط با سرعت برو و پشت سرت هم نگاه نکن.
دست های فاطمه رو باز کرد.
فاطمه بلند شد،برای تشکر سر تکان داد و رفت. هنوز از در بیرون نرفته بود که در دیگه سالن باز شد و آریا وارد شد.وقتی فاطمه رو دید که داره میره،فریاد زد:
-بایست.
افشین هم داد زد:
-برو.
و یه میله آهنی برداشت،
و سمت آریا رفت.با فریاد آریا سه مرد دیگه هم وارد سالن شدن.با افشین درگیر شدن.افشین یکی از مردها رو با میله آهنی زد.
آریا سمت در رفت تا با ماشین دنبال فاطمه بره.افشین میله رو پرتاب کرد و به پای آریا خورد.دو نفر دیگه باهم میزدنش.
روی زمین افتاد و دیگه توان دفاع از خودش نداشت.آریا میله آهنی رو برداشت و بالای سر افشین ایستاد.میله رو بالا برد.
افشین که مرگ رو نزدیک دید،ترسید. چشمهاشو بست.
تو دلش گفت خدایا اگه واقعا وجود داری یه کاری بکن.
آریا میله رو پایین میاورد که در سالن از جا کنده شد.فاطمه با ماشین افشین با سرعت زیاد نزدیک میشد.آریا و مردهای دیگه ترسیدن و عقب رفتن.نزدیک افشین ترمز کرد.در عقب رو از داخل باز کرد و به افشین گفت:
-زود باش سوار شو.
افشین به سختی صندلی عقب سوار شد. هنوز درو نبسته بود که فاطمه با سرعت حرکت کرد.
هوا تاریک شده بود.هیچی دیده نمیشد.
-از کدوم طرف برم؟
-بهت گفته بودم دیگه..
-الان از اون یکی در اومدم بیرون..
-برو سمت راست.
روی صندلی دراز کشید.با خودش گفت...
#رمانِسـرباز
#پارت۳۲🤍
روی صندلی دراز کشید.
با خودش گفت برگشتن فاطمه اتفاقی بوده،ربطی به وجود داشتن خدا نداشت.
یک دفعه چیزی به شدت با ماشین برخورد کرد. به پشت سرش نگاه کرد. ماشین آریا بود.داد زد:
_گاز بده دیگه،رسیدن.
فاطمه با سرعت رانندگی میکرد.
-آخرشه..تندتر از این نمیره.
افشین تو دلش گفت خدایا غلط کردم،یه کاریش بکن.
ماشین روی تپه ای رفت.
تکان شدیدی خورد.فرمان از دست فاطمه رها شد و ماشین سمت راست چرخید. فاطمه ترمز کرد.ماشین ایستاد.صدای تصادف ماشینی تو بیابان پیچید.افشین و فاطمه به پشت سرشون نگاه کردن. ماشین آریا بود که تو دره سقوط میکرد.
فاطمه پیاده شد،
و افشین در رو باز کرد.متوجه شدن لبه یه دره بزرگ متوقف شدن.فاطمه روی زانو هاش افتاد و سجده شکر کرد.افشین به فاطمه نگاه کرد. سر از سجده برداشت. با اخم به افشین گفت:
_تو کلا عادت داری بری تو دره و قعر جهنم،آره؟!
لبخند کمرنگی زد و گفت:
_تو هم کلا عادت داری آدما رو از دره و قعر جهنم نجات بدی،آره؟
-آب داری تو ماشینت؟
-یه بطری تو داشبورد هست.
فاطمه بطری آب رو برداشت و گفت:
-میخوری؟
-نه،تشنه م نیست.
فاطمه دورتر رفت، تا بتونه وضو بگیره.
افشین هم دراز کشید و به اتفاقاتی که افتاده بود،فکر میکرد.
مدتی گذشت.
نشست تا ببینه فاطمه کجاست.فاطمه دورتر نماز مغرب و عشاء میخوند.وقتی نمازش تمام شد،سمت ماشین رفت.جدی و با اخم گفت:
-خوبی؟
-تمام بدنم درد میکنه.
-خونریزی داری؟
-ظاهرا که نه ولی شاید خونریزی داخلی داشته باشم.
-از کدوم طرف بریم.از هرجایی تو بگی من برعکسش میرم.
افشین خندید و گفت:
-نمیدونم.
-چراغ قوه داری تو ماشینت؟
-صندوق عقب هست.
چراغ قوه رو برداشت،
و به اطراف نگاه کرد.چیزی پیدا نبود. گوشی افشین رو برداشت.رمز داشت.
-رمزشو باز کن.
افشین قفل شو باز کرد و دوباره به فاطمه داد.آنتن نداشت.عصبانی گفت:
_اینجا کجاست که آنتن هم نداره؟!!!
-بهتره که ندونی.
-به راهی که از کارخانه گفتی،مطمئنی؟
-آره.
-به نظرم بهتره همین راه رو برگردیم و از اونجا بریم.
-خوبه.
فاطمه پشت فرمان نشست و افشین صندلی عقب نشسته بود.هر دو ساکت بودن.فاطمه گفت:
_مطمئن بودم خدا کمکم میکنه.ولی فکرشم نمیکردم اینجوری.کی #جزخدا میتونست دل سنگ افشین مشرقی رو نرم کنه.کی #جزخدا میتونست نزدیک یه دره بزرگ از مرگ حتمی #نجاتمون بده.
یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن....
#رمانِسـرباز
#پارت۳۳🤍
یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن. کارخانه رو دور زد و از مسیری که قبلا افشین گفته بود،رفت.
تو دلش از خدا و امام حسین(ع) #تشکر میکرد و آرام اشک میریخت.افشین با تمسخر گفت:
-گریه میکنی جلوتو می بینی؟!
عصبانی گفت:
-من اگه الان با چشم های بسته هم رانندگی کنم هیچی نمیشه.بر و بیابونه. هیچی نداره.حتی دره هم نداره بندازمت پایین و از دستت راحت بشم.
افشین خندید و چیزی نگفت.
به جاده اصلی رسیدن.دوباره گوشی رو بهش داد تا قفل شو باز کنه.آنتن داشت. کنار جاده توقف کرد.ساعت ده بود.شماره پدرشو گرفت.حاج محمود گفت:
-بله.
-سلام باباجونم.
-فاطمه!! کجایی تو؟ خوبی؟
نگرانی از صدای حاج محمود معلوم بود.
-خوبم،باباجونم،خوبم.نگران نباشین.
-کجایی؟
-نمیدونم بابا.
به افشین گفت:
-کی میرسیم؟
-یه ساعت دیگه ورودی شهره.
-باباجونم،دو سه ساعت دیگه میام خونه.نگران نباشین.
حاج محمود عصبانی شد و جدی تر پرسید:
_فاطمه کجایی الان؟
-نمیدونم بابایی..تو جاده م.نمیدونم جاده کجاست.
-تنهایی؟
-نه.
-اون پسره عوضی هم هست؟
صدای حاج محمود بالا رفت.افشین هم شنید.
-بخیر گذشت بابا.نگران نباشید.میام خونه.
تماس رو که قطع کرد،
اینترنت گوشی رو روشن کرد.دو تا مداحی دانلود کرد.گوشی رو به دستگاه پخش ماشین وصل کرد.صدای مداحی تو ماشین پیچید.
افشین لبخندی زد و با خودش گفت تا حالا همچین صدایی تو ماشینم پخش نشده بود.
بیست دقیقه بعد مداحی ها تمام شد و یه دفعه آهنگ بدی پخش شد.فاطمه جاخورد و سریع قطعش کرد.خنده ش گرفت ولی لب گزید تا جلوی خندشو بگیره.اما افشین بلند خندید.
به ورودی شهر رسیدن.فاطمه گفت:
_میتونی رانندگی کنی؟
-چرا؟ خسته شدی؟
#رمانِسـرباز
#پارت۳۴🤍
-چرا؟ خسته شدی؟
-اگه میتونی رانندگی کنی،من میرم خونه بعد تو برو.اگه نمیتونی اول میرسونمت بیمارستان.بعد با ماشینت میرم خونه. ماشین تو میدم امیررضا فردا برات بیاره.. چکار کنم؟
-برو خونه تون.خانواده ت نگرانتن.
-به من ربطی نداره ولی بهتره بری بیمارستان.به قول خودت شاید خونریزی داخلی داشته باشی.
-لازم نیست.فقط تمام بدنم کوفته ست. تو خونه استراحت میکنم،خوب میشم.
-به من ربطی نداره.
افشین لبخند زد و چیزی نگفت.
از پشت سر به فاطمه خیره شده بود. حالا که غبار کینه از بین رفته بود،تو دلش اعتراف کرد که به فاطمه علاقه مند شده.
فاطمه سرکوچه توقف کرد و گفت:
-بیا بشین پشت فرمان و زودتر از اینجا برو.
-برو تو کوچه.
-نمیخوام بابام و امیررضا ببیننت.
با شیطنت گفت:
_میترسی بلایی سر من بیارن..اینقدر نگران من نباش.
-خیلی پررویی...نمیخوام خانواده م بیشتر از این بخاطر من ناراحت بشن.
پیاده شد و گفت:
-امروز به من لطف کردی،گرچه خودت شروع کردی ولی در هر صورت مرام به خرج دادی،اگه پررو تر نمیشی،ممنون.
چند قدم رفت.برگشت و گفت:
-ترجیح میدم دیگه اتفاقی هم نبینمت.
رفت.
افشین منتظر بود فاطمه بره تو خونه. وقتی رفت داخل و درو بست،ماشین روشن کرد و رفت.
فاطمه درو بست،
پشت در نشست و نفس راحتی کشید. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا سریع به حیاط رفتن.وقتی چهره نگران و ناراحت خانواده شو دید،خواست بایسته و بره سمتشون ولی سرش گیج رفت و افتاد.
زهره خانوم سریع رفت پیشش.
دستی به صورت دخترش کشید.رو به حاج محمود گفت:
-حاجی،تب داره!!
با اورژانس تماس گرفتن.سرم بهش وصل کردن و دارو دادن.
حاج محمود گفت:
-حالش چطوره؟
پزشک اورژانس گفت:
_بخاطر فشار عصبی بوده.دارو هاشو بهش بدید،کم کم بهتر میشه.
افشین تو ماشین،تو پارکینگ خونه ش نشسته بود و به اتفاقات چند ساعت قبل فکر میکرد.
هنوز گیج بود.
اما حالا که اعتراف کرده بود به فاطمه علاقه مند شده،حس خوبی داشت.یاد پویان افتاد.با خودش گفت:
اگه پویان بفهمه عاشق فاطمه شدم، حسابی بهم میخنده و مسخره م میکنه.
لبخندی روی لبش نشست و از ماشین پیاده شد.
روز بعد حال فاطمه بهتر شد.
به چهره نگران پدرومادرش نگاه میکرد. گفت:
_شرمنده م.من خیلی اذیت تون میکنم.. حلالم کنید.
زهره خانوم،فاطمه رو در آغوش گرفت و گفت:
-دختر گلم،چی شده؟!
فاطمه گریه ش گرفته بود
-مامان..خدا همیشه حواسش به من هست.. خدای مهربونم بغلم کرده بود... حتی یه کم فشارم داد...مامان..آغوش خدا چقدر گرم و مهربونه...
سرشو رو شونه مادرش گذاشت و گریه میکرد.
دو هفته گذشت.
فاطمه نزدیک ماشینش بود که افشین گفت:
_سلام
خیلی جدی گفت:
-سلام.گفته بودم...
-گفته بودی ترجیح میدی دیگه اتفاقی هم منو نبینی.
-پس چرا الان اینجایی؟
#رمانِسـرباز
#پارت۳۵🤍
-پس چرا الان اینجایی؟
افشین طلبکارانه گفت:
-زندگی منو بهم ریختی.کلی سوال برام به وجود آوردی.هیچکسی هم جز تو نمیشناسم که ازش بپرسم.
-قابل قبول نیست.اینترنت هست،کتاب هست.منابع زیادی هست که بتونی سوالهاتو ازشون بپرسی.
سمت ماشینش رفت که افشین گفت:
-اونا قانعم نکرد.
-حالا سوالت چی هست مثلا؟
-اینجا بگم؟!
-میخوای بریم کافی شاپ،اونجا بگو!!
افشین خنده ش گرفت.
-خوبه،موافقم.
فاطمه عصبانی تر گفت:
-تمومش کن.دیگه مزاحم من نشو.
در ماشینش رو باز کرد که سوار بشه.
افشین گفت:
-من واقعا قصد مزاحمت ندارم.فقط جواب سوالهامو میخوام.
فاطمه جدی نگاهش کرد.
وقتی مطمئن شد واقعا قصد مزاحمت نداره،یه کم مکث کرد.بعد گفت:
-ماشینت کجاست؟
-دویست متر بالاتر.
-برو سوار ماشینت شو،دنبال من بیا.
بعد مدتی رانندگی کنار خیابان پارک کرد.از ماشین پیاده شد و داخل ساختمانی رفت.افشین هم پشت ماشین فاطمه پارک کرد.به تابلو سر در ساختمان نگاهی کرد.
*موسسه قرآنی اهل بیت(علیهم السلام)*
فاطمه پیش روحانی ای رفت.مودب و سربه زیر گفت:
-سلام حاج آقا
حاج آقا با احترام گفت:
_سلام خانم نادری،حال شما؟ خانواده خوبن؟
-خداروشکر،همه خوبیم.شما خوبید؟ خانواده خوبن؟
-خداروشکر.. امری دارید درخدمتم.
-عرضی دارم،الان وقت دارید؟
حاج آقا به صندلی اشاهره کرد و گفت:
-بله،بفرمایید.
فاطمه روی صندلی نشست و گفت:
_یکی سوالاتی درمورد خدا داره،از من پرسیده.فکر کرده من میتونم جواب بدم.
-خب جواب بدید،شما که میتونید.
-ایشون جواب های تخصصی میخواد.در ثانی چون آقا هستن،من معذب هستم.
-بسیار خب،معرفی شون کنید،هروقت خواستن تشریف بیارن.من درخدمتشون هستم.
-الان پایین هستن.فقط.. حاج آقا شرمنده.. از اون جوانهایی هست که کلا تو این فضاها نیست..تا حالا مسخره میکرده و اینجور چیزها.
حاج آقا با لبخند گفت:
-چرا اینجور آدمها میان سراغ شما؟!!
فاطمه خنده شو جمع کرد و گفت:
-چی بگم! خدا هم با من شوخی داره.
حاج آقا ایستاد و گفت:
_بسیار خوب.بفرمایید ببینم این دفعه کی هست.
فاطمه سمت ماشین افشین رفت...
#رمانِسـرباز
#پارت۳۶🤍
فاطمه سمت ماشین افشین رفت.
به شیشه سمت شاگرد ضربه زد.افشین شیشه رو پایین داد.فاطمه گفت:
_پیاده شو.
-اینجا کجاست منو آوردی؟
-مگه جواب سوالهاتو نمیخوای؟ آوردمت اینجا سوالهاتو بپرسی دیگه.
-من از تو پرسیدم...
فاطمه در ماشین باز کرد.بدون اینکه سوار بشه گفت:
-دیدی سوال بهانه بود برای مزاحمت.
-نه
-پس چی؟ چرا پیاده نمیشی؟
افشین به حاج آقا اشاره کرد و گفت:
_من با این جماعت کاری ندارم.
-منم از اون جماعت هستم.پس با منم کاری نداشته باش.
-من میخوام جواب های تو رو بدونم.
-تو وقتی قلبت درد بگیره،میری پیش دامپزشک؟!!
افشین خنده ش گرفت.گفت:
-این چه ربطی داشت الان؟
-وقتی سوالی برات پیش میاد برو پیش #متخصص اون موضوع.ایشون حاج آقا موسوی هستن.تخصص شون جواب دادن به سوالهای توئه.من بهتر از ایشون نمیشناسم وگرنه اینجا نمیآوردمت.حالا هم اگه میخوای برو پیش ایشون،اگه نمیخوای مجبور نیستی.اما درهر صورت دیگه سراغ من نیا!.
در ماشین رو بست و سمت حاج آقا رفت.افشین از اینکه فاطمه با حاج آقا صحبت میکرد،نگران شد.
پیاده شد.حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_سلام.
با دقت نگاهش کرد.
روحانی سادات و جوان با چشمهای قهوه ای روشن و موها و ریش خرمایی.چهره دلنشینی داشت،مخصوصا با لبخندی که روی لبش بود.
-سلام
حاج آقا دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت:
_من محمد موسوی هستم.
افشین به فاطمه نگاهی کرد.
فاطمه هم منتظر عکس العمل افشین بود. دست داد و گفت:
_منم افشین مشرقی هستم.
-خوشبختم افشین جان.اشکالی نداره که بگم افشین؟
-نه.
فاطمه گفت:
_ببخشید حاج آقا.من همیشه باعث زحمت میشم.
-اختیار دارید.من از دیدن امثال آقا افشین خوشحال میشم.
-اگه با من امری ندارید من مرخص میشم.
-خواهش میکنم.عرضی نیست.خداحافظ
-خدانگهدار.
افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد...