✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ونه
نگاهی به عباس انداخت..
دستهایش را.. در جیبش کرده بود.. و با اخم.. به زمین زل زده بود..
فهمید.. که دلیل اخمش.. باز شدن قفل دلش بود..🔓❣
سید نگاهی به فاطمه کرد..
باید از زیر زبان این دو حرف میکشید..
_دلیل خاصی داره؟
فاطمه سر را پایین تر انداخت.. کنار پدر رفت..
_خب اخه.. ایشون که.. راننده اژانس من نیستن.. این چه کاریه.. خب.. خودم میرم دیگه..!
نیم نگاهی به عباس انداخت..
_من ازتون خواهش میکنم.. که دیگه نیاید.. درست نیست..🙏🙏
از ریزش کلمات فاطمه..🍃
تا رسیدن آن به گوش عباس.. ناخودآگاه عباس.. سرش را.. با غم بلند کرد..
بی اختیار لحظه ای.. چشم در چشم شدند.. سریع سر به زیر انداخت..
دستش را.. روی سینه اش گذاشت.. غصه دار.. به پایین چادر فاطمه زل زد..
_اگه خطایی کردم.. به بزرگی #چادرخاکی 🌸حضرت مادر🌸 ببخشید..!
خدای من..!!!
عباس چه میگفت.. فاطمه نمیدانست.. این جمله سنگین را.. چطور هضم کند.. نمیدانست که جواب حرفش.. اینچنین هست..
منظورش این نبود.. که عباس خطایی کرده.!.
چقدر خجالت کشید.. از این جمله.. سکوت کرد.! و دیگر چیزی نگفت..
عباس رو به سید گفت
_اگه اجازه بدین.. تا اخر ترم ببرمشون..
سید کاملا متوجه حال عباس شده بود.. رو به فاطمه گفت
_برو داخل باباجان.. من با داش عباس گل، کار دارم😊
همه به او داش(داداش) میگفتند.. حتی سید..
فاطمه خداحافظی آرامی کرد..
وارد خانه شد.. در را روی هم گذاشت.. خواست برود.. اما کنجکاوی اش مانع شد.. پشت در ایستاد.. و گوش داد..
فاطمه که رفت.. سید گفت
_نه عباس..!! فاطمه معذبه.. خیلی زحمت کشیدی.. ولی از روزهای دیگه نمیخواد بیای..😊
عباس دست سید را گرفت..
تمام خواهش و اصرارش را.. در چشم و کلماتش ریخت..
_اگه که.. تا حالا.. واس خاطر خودش میامدم..
نگاهش را پراکنده کرد.. با دستش پیشانی اش را خاراند.. دستپاچه گفت
_ولی مِن بعد.. واس خاطر.. خاطر.. خودمه.. فقط.. فقط..جان من سید..!! نگو نه..!! 🤦♂❣
سید از لحن کلمات...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار