در شهرِ غریب ، از وطن میگویم
از حسرت کربلا سخن میگویم
اما به خدا اگر که زائر بشوم ...
در کرب و بلا هم از حسن میگویم
#السلامعلیڪیاحسنبنعلی
#اللهمارزقناکربلا💔
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
من عقیده ی راسخ دارم بر اینکه
یکی از نیاز های اساسی کشور
زنده نگه داشتن نام شھدا است. .
[مقام معظـم رهبـری]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا اینجوری رو امام زمانت حساب باز کردی؟😔🥺
‹#منتظـرـآنه›
هدایت شده از «میم . جــ»
اینجا میفروشم
کسی خواست ،بیاد پیوی
@KHANOM_MIM0
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حــسیـــــــن💔
‹ #اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #تمامِمن پارت¹²: _آخه دورت بگردم،توهم باید راضی باشی!اون بنده خدا قراره یه عمر باتو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹³:
برق اتاق را که روشن میکنم سلانه سلانه پشت میز مینشینم.محمد کت آبی رنگش را مرتب میکند و با نگاهی سنگین میگوید:
+عزیزم، هنوز ساعت هفتِ صبحه.یکم دیگه بخواب بعد بیا کارتو انجام بده
_صد و خورده ای عکسو باید اِدیت بزنم تا ظهر،وقت ندارم
نفس عمیقی میکشد:
+باشه،هرجور خودت میدونی
شانه ای به موهایش میکشد و خداحافظی میکند.
|چند ساعت بعد|
باقی مانده ی چای ام را سر میکشم و میرون سراغ عکس آخر؛فکر نمیکردم دوساعته تمام شود.عکس را که باز میکنم صدای آیفون را میشنوم. بلند میشوم و اتاق را ترک میکنم.آیفون را برمیدارم:
_کیه؟
+منم آبجی!
رها بود.در را باز میکنم و تعارف میکنم بیاید داخل؛چند لحظه ای طول میکشد تا با آسانسور چهار طبقه بالا بیاید و برسد به واحد ما.بعد از سلام و احوالپرسی مفصل میپرسد:
+آقا محمد که نیستن؟
_نه سرکاره،راحت باش
چادرش را در می آورد و روسری گلدارش را کمی شُل میکند؛روی کاناپه مینشیند و به کوسن لَم میدهد. کمی چای در قوری میریزم و میگذارم روی سماور تا دم بکشد.میپرسم:
_خب،نظرت چیه؟
+راجب چی؟
_همون پسره،چی بود اسمش...وایسا الان میگم
+زحمت نکش،اسمش جواده
_اها،اره همون
+والا پسر خوبیه؛به بابا هم گفتم
_لباس بخرم پس؟
+شاید...
ادامه دارد...
?✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹⁴:
سینی را روی میز میگذارم؛تشکر میکند.نگاهی به کامپیوتر می اندازد و میگوید:
+عکسای هفته ی پیش رو ادیت زدی ؟
_اره،تا الان مشغول بودم
+عه؟!خوب شدن حالا؟
_اره خیلی،عروس دوماد حرف گوش کنی بودن
کمی از چای را مینوشد.
|چند ساعت بعد|
نیم ساعتی میشد که رها برگشته بود خانه و من مشغول آماده کردن نهار بودم. برنج را که روی گاز گذاشتم درب قابلمه ای که خورشت داغ در آن قُل میزد باز کردم که انگشت اشاره ام به درب قابلمه برخورد کرد.درب فلزی را انداختن و دستم را به سرعت زیر آب سرد گرفتم.دستمالی دور دستم پیچیدم که محمد در را باز کرد.در را نبسته بود که چشمش افتاد به دست من؛همینطور که کفشش را در می آورد گفت:
+سلام فرمانده جان،دستت چیشده؟
_علیک سلام،هیچی خورد به در قابلمه سوخت
+ای بابا،خب دختر بیشتر مواظب باش
_باشه،کجا بودی؟
+سرکار طبیعتا
_کفشت چرا گِلی شده پس؟
+اها،هیچی چیز خاصی نیست؛دم در پام رفت تو گِل
_بارون شدید بود نه؟!
+بد نبود،خداروشکر
در قابلمه را آب گرفتم و غذا را آماده کردم.محمد قیمه دوست داشت و این هم شده بود بهانه ی من؛هفته ای سه چهار وعده قیمه داشتیم.دستش را با حوله خشک میکند و پشت میز مینشیند...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹⁵:
دستش را با حوله خشک میکند و پشت میز مینشیند. کمی برنج برای خودش میکشد و شروع میکند به تعریف کردن از رنگ و لعاب غذا؛منم همینجور خیره به خوردنش نگاه میکنم. وقتی با اشتها غذا میخورد سیر میشوم.انگار تمام هدفم از درست کردن غذا دیدن غذا خوردن محمد مهدی بود.
چند دقیقه ای سکوت میکند؛نه سکوت از روی حرف نداشتن،اتفاقا حرف زیاد داشتیم اما یا وقت نداشتیم برای صحبت ویا هر موقع که میشد باهم صحبت کنیم هرچه حرف گفته و نگفته بود از ذهنمان میپرید. محمد با جمله ای بحث را شروع میکند:
+ریحانه،اگه من برم سوریه...
جوری سرم را بالا آوردم که بنده ی خدا لحظه ای ترسید و حرفش را قطع کرد:
_اگه تو بری سوریه؟
+والا اکثر رفیقام رفتن،منم خیلی وقته تو ذهنمه که برم،گفتم به تو بگم اجازه بگیرم،بعد اگه تو راضی بودی...
حرفش را قطع میکنم:
_من راضی نیستم،اگه یه وقت خدایی نکرده بری اونجا و اتفاقی برات بیوفته چی؟
+خب ،اگه راضی نیستی که بیخیالش میشم
_بله ،بیخیالش شو،عزیز من تو هنوز جوونی تازه اول زندگیته میخوای کلی کار انجام بدی بعد بری اونجا ...
+نترس،خدا به هرکسی مثل منو تو که لیاقت شهادت نمیده که
نگاهی سنگین می اندازم:
+به هرکسی مثل من
لبخند زورکی میزنم و مشغول غذا میشوم...
ادامه دارد...