eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
هرچند ایرانم ولی قلبم عراق است ؛ من را نگاهم کن همین گوشه کنارم .. ‹
‌حجاب ، يعنی همين دقّت در برخورد که آلوده نشوى و آلوده نسازى ، كه اسير نشوى و اسير ننمايى . . ! _ استادحائری
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁷: ساعت ۲ نصف شب بود. بعد از عروس کشان و کلی دست زدن در خانه مامان و خود عروس و کمی ظرف شستن با خستگی راهی خانه شده بودیم. اینطور بودم که چشمم هر لحظه می‌پرید و سرم هر لحظه پایین می افتاد. جوری که هر بار خوابم می‌برد با افتادن دوباره سرم بیدار می‌شدم. شب‌های تابستان خنک بود. سرم را به شیشه تکه داده بودم که محمد از بس خواب توی سرش بود شیشه را پایین داد تا مثلاً هوای ماشین عوض شود؛ نمی‌دانست منِ بدبخت جوری از خواب می‌پرم که دیگر خوابم نبرد وسر درد تا صبح کلافه ام کند. خلاصه که وقتی به خانه رسیدیم نسکافه خوردم تا سردردم کمی آرام شود که تاثیری نداشت. رفتم روی تخت و پتو را روی سرم کشیدم و در افکار ای بچه‌گانه خودم غرق شدم؛ چیزی زیادی نگذشت که پلک‌هایم سنگین شد وبعد تاریکی... |چند ساعت بعد| فردای عروسی رسم داشتیم که برویم خانه عروس و برای او ناهار ببریم. خانه‌اش زیاد بزرگ نبود ولی خوش سلیقه آن را چیده بود. اکثر لوازم‌های آشپزخانه‌اش چوبی و مبل‌هایش را هم کِرِم رنگ خریده بود. دو خوابه بود و در یک اتاق کمدها و تخت بود و در دیگری کتابخانه و میز تحریر و میز اتو و دیگر خِرت و پرت ها؛ دوتا در داشت. یکی به حیاط میخورد و دیگری به طبقات بالاتر. رفتم پیش رها که درحال چای ریختن بود. سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم:«معلومه سلیقت به من رفته!»... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁸: زیپ چمدان را میبندم و با عجله به دنبال خودم میکِشمَش؛محمد هم یک ساک و کیف دوربین را گرفته بود. از اتاق که بیرون آمدم چمدان راگرفت و کیف دوربین را روی شانه ام انداخت. باردیگر گاز و آب و برق را چِک میکنم که مبادا قطره ی آبی هدر برود که آقا محمد تا یک هفته عذاب وجدان بگیرد و ما را هم مورد عنایت پروردگار قرار دهد. صدای قدم های تند و بعد هم قیژ قیژ در هنگام بسته شدن. با عجله چمدان و ساک را در صندوق عقب جا داد و سوار شد. نگاهش پر از ذوق بچگانه بود؛ این درخششو حس و حالش برایم چیز جدیدی نداشت. هروقت زیارتی میرفتیم یا حتی فکر میکردیم که به زیارت برویم این ذوق و درخشش بچگانه را میشد در چشم هایش دید. چشمان مشکی و پر ابهتش که گاهی قرمز بود و گاهی هم خیس! هرچند که محمد زیاد گریه نمیکرد، تمام گریه هایش مال وقتی بود که از درب حسینیه داخل میشد و صدای روضه سید ابراهیم به گوشش میرسید.یا وقتی که با آقا حامد گلزار شهدا را با روضه و مداحی هایشان روی سر میگذاشتند.میرسیم سرِ میدانی که با رها و جواد قرار داشتیم تا باهم راه بیوفتیم به سمت مشهد... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁹: هفده هجده ساعتی میشد که در ماشین خشکمان زده بود و فکر به ادامه مسیر در آن گرما آزارمان میداد.نور آفتابِ غروب کمی میخورد در چشمهایش و از آن رنگِ تلخ و سیاهش به قهوه ای خوشرنگ و جذاب تغییر میکند. نمیدانم چرا نیم رخش را بیشتر دوست دارم. شروع میکند با صدای مردانه و بمَش مداحی مورد علاقه ام را بخواند؛ بغض میکند و اشکی ریز از گوشه ی چشمان آهویی اش سر میخورد و گونه اش را نمناک میکند.روی ردِ اشکش دستی میکشد و با لحنی که ته مایه ی خنده دارد میپرسد: +خب فرمانده جان چه خبر از سرباز ها؟ _من که فقط همین یدونه سربازو دارم، همینم انقد اذیت میکنه کم مونده اخراجش کنم +ای بابا! یه ذره رحم داشته باش فرمانده خشن خودش به حرفش میخندد. از آن خنده های عمیق با صدای بلند که کاری در دل آدم میکند که بیا و ببین! پوزخند میزند: +خشن هم نمیتونی باشی _الان این تعریف بود؟ +اره دیگه، انقدر لطافت داری نمیتونی خشن باشی در جوابش فقط سر تکان میدهم.به روبرو که خیره میشوم موبایلم زنگ میخورد. رها است... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³⁰: ماشین رها و جواد از ما کمی جلوتر بود. جواب می‌دهم: _الو؟! +الو، سلام آبجی _سلام، خوبین، کجایین شما؟ + یکم جلوتر جلوی پمپ بنزین وایسین نمازو بخونیم بعد ادامه ی مسیر صدایش به زور به من میرسید: _باشه |چند روز بعد| سفر مشهد هم با تمام شیطنت ها و خنده ها و شوخی های محمد و جواد تمام شد. هر لحظه که وارد حرم میشدیم، موج افکار منفی مغزم را درد می آورد. محمد را بیشتر از همیشه دوست میداشتم. چهره اش مهربان تر شده بود و شوخی ها و شیطنت های بچگانه اش بیشتر. عزیز راست میگفت؛ همیشه میگفت شیطنت های محمد بخاطر این است که در بچگی بزرگی کرده و صبح تا شب مشغول کار و عرق ریختن برای در آوردن لقمه ای نان حلال بوده و حالا که بزرگ شده است بگذارید کمی بچگی کند. محمد بزرگ بود! خیلی بزرگ تر از سنش! چشم هایش اما هنوز پنج ساله بودند. وقتی از ته دل خوشحال میشد برق میزدند و وقتی روضه ای به گوشش میرسید خیسِ خیس! چشم هایش را دوست داشتم؛ اصلا، فقط چشم هایش نبود. من تک تک سلول های بدنش، تک تک حروفی که با چاشنیِ زردآلو از دهانش خارج میشد، تک تک حرکات و رفتارش و تک تک اشک هایی که از چشمش میریخت و خنده هایی که از لبش جاری میشد را دوست داشتم!محمد خاص بود، خیلی خاص... ادامه دارد...
🌍چرا آقای اسماعیلی تصویر شهید رئیسی و شهید عبداللهیان را کنار شهدای ترور گذاشته یعنی رئیس جمهور و وزیر خارجه مون را هم ترور کردند⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین آغوش رهبری با شهید هنیه🙂🖤 ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
گر بنازد به علی شيعه ندارد عجبی ؛ عجب اينجاست خدا هم به علی می‌نازد♥️!'
•❤️‍🩹⛓•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•❤️‍🩹⛓•
گناه‌میکنه ؛ بعد‌میگه‌قراره‌‌توبه‌کنم ، ببخشیدولی‌عزرائیل‌‌قبلش‌ باهاتون‌‌هماهنگ‌‌نمیکنه . .؛ 👀 |شهیدعباس‌دانشگر| › ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
.توهرجایگاهی که باشیم چه پروفسور باشیم،چه معلم چه رئیس جمهور.. اگه به امام زمان اتصال نداشته باشیم جاهلیم! چقدر متصلیم؟( : ‹
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
به سرِ شانه مردم چه‌ نیازیست! تا سرم هست به دیوار اباعبدالله... ‹
شهادت لباس ِ تک سایزیه که باید تن ِ آدم به اندازه‌ی ِ اون در بیاد . هروقت به سایز ِ این لباس تک سایز‌ دراومدی ؛ پرواز می کنی ، مطمئن باش ! ‹ شهیدآوینی ›
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
دل‌من‌تنگِ‌ضریح‌است‌حرم‌می‌خواهم کیست‌تاکعبه‌یِ‌شش‌گوشه‌نشانم‌بدهد؟
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
_بیخیال‌هر‌لغت‌نامه‌‌؛بدان، عشق‌معنایۍ‌ندارد‌جزحسین:)♥️!" ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
✨ثواب یهویی✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³¹: خستگی این چند روز سفر در جانم لانه کرده بود و قصد رفتن هم نداشت. روال زندگی هم تکراری شده بود. هر روز صبح بیدار می‌شدم و اکثراً با نامه عذرخواهی محمد که روی در یخچال می‌چسباند مواجه می‌شدم که می‌نوشت:«خیلی ببخشید فرمانده امروز باید یکم زودتر می‌رفتم پادگان نتونستم بمونم با هم صبحونه بخوریم» آخرش هم قلبی، گلی، درختی، شکلکی چیزی می‌کشید تا مثلاً از دلم در بیاورد. به نبودن‌هایش عادت کرده بودم. ظهر هم که معمولاً از بیرون برمی‌گشتم (و آن بیرون شامل خانه رها یا پروژه عکاسی می‌شد) با تمام خستگی برنج و خورشتی آماده می‌کردم و گوشه‌ای می‌نشستم و مشغول می‌شدم به کتاب خواندن تا محمد بیاید.روز های تیر ماه به همین روال پیش رفت و تیر، جایش را به مرداد داد. محمد کم کم داشت آماده میشد برای سفر. اهمیت نمازش برایش خیلی زیاد بود و همین موجب شد کفش هایش را بدزدند. در راه برگشت از مشهد ایستادیم ومسجدی پیدا کردیم برای اقامه نماز. نماز را خواندیم و از مسجد بیرون زدیم که صحنه ای مقابل چشممان ظاهر شد: کفش محمد را برده بودند! و فقط کفش محمد را؛ کفش های اسپرتی که برای تولدش از عزیز هدیه گرفته بود. خم به ابرو نیاورد. پلاستیکی را با خنده و شوخی به پایش بست بت این امید که در مشهد کفش فروشی پیدا کند... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³²: چشم روی هم گذاشتم وحالا باید با محمد خداحافظی میکردم. معلوم نبود چند روز نمیبینمش، ده روز ده هفته ده ماه یا ده سال؟ محمد با عزیز دست داد. بغض غلیظ عزیز ترکید و قطره های اشک روی گونه هایش قِل خورد. با تمام توانش محمد را به آغوش کشید و بوسید صورت یگانه پسرش را. بغض عزیز با زردآلو ترکیب شده بود. میوه ی مورد علاقه محمد. ساعت کاسیو که با آن رنگ در دست مردانه اش خودنمایی میکرد؛ به گفته خودش هیچوقت از او جدا نمیشد. هدیه من بود. پیراهنش هدیه جواد و شلوارش را هم عزیز از مکه آورده بود. محمد سرتاپا هدیه بود. هدیه ای عزیز که بعضی ها خیلی دیر دوستش میداشتند؛ وقتی که کار از کار گذشته بود.با عزیز، مادر من،رها، پدرم خداحافظی مردانه ای کرد و به من رسید. با خودم عهد بسته بودم آن روز را اشک نریزم، حداقل آن روز. چشمم به چشمان کشیده و پر از ذوقش افتاد. لرزیدن چانه هایم دست خودم نبود.ابهت چشمانش برای من زیادی بود.به صورت خیسم نگاهی کرد و با ته مایه خنده همیشگی اش گفت:«این روسریه هم خیلی بهت میادا!» عطرش را خوب بوییدم. خوب نگاهش کردم این هدیه ی عزیز را. دستانم را به صورتش تبرک کردم و دستانش را بوسیدم. دوستش داشتم، زیااااد! ماشینی که دم در ایستاده بود بوقی زد و جواد با پوزخند به محمد اشاره کرد بیاید و گرمشان است. نمیخواستم برود؛ خداحافظی یادش رفت و به سمت ماشین رفت. دستش را کشیدم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³³: دستش را کشیدم: _محمد! +جانم _خداحافظی نکردی! +آخ آخ ببخشید و با دست «خاک تو سرت»ی حواله ی جواد کرد: +فرمانده جان مراقب خودت باش انقدر هم گریه نکن، تاوقتی من بیام تو خدانکرده کور میشیا! از من گفتن بود _توهم مراقب خودت باش، حواست باشت محمد زخمی نشی که حال و حوصله ندارم +یا علی! باشه چشم، ولی فکر کنم اگه زخمی شم تو زخمامو دوبرابر کنی _چرا؟ +خب عصبانی میشی که چرا به داعشیه نگفتی نزن _عهههه، زبونتو گازبگیر دیوونه نگاهی گرم و دستانی گرم تر. خودش را به صورتم نزدیک کرد: +خداحافظت فرمانده جونم، نگران نباش، از شر سربازت راحت نمیشی اگر میتوانستم دوباره آن حس خنده در میان اشک هایم را می طلبیدم. به سمت ماشین رفت و با ابهت مردانه ی همیشگی اش دستی تکان داد و در را باز کرد. همین که در ماشین باز شد صدای غرولند های زیر لب جواد آمد.با خنده دستش را پایین آورد تا جواد کمی ساکت شود؛در ماشین را بست و ماشین راه افتاد.مامان کاسه ی آب را پشت سرشان ریخت و همه پچ پچ کنان رفتند داخل خانه.حالا فقط من بودم و خودم و خودم.اشکی آرام روی گونه ام لغزید و روی دستم چکید... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³⁴: دوسه روزی بیشتر از نبود محمد نگذشته بود که خانه ی خودمان را ترجیح دادم و راهی شدم. عصر بود و هوا گرمِ گرم در وسط ماه مرداد و تابستان. عزیز صبح راه افتاده بود به سمت شهرش، اصفهان زیبا و حالا پیامک داده بود که نزدیک است. چای دم کردم و روی صندلی که در بالکن سرسبزمان گذاشته بودیم سر خوردم و فقط خواندم. یک کتاب، دوکتاب، سه کتاب. نزدیک به یک ماه با سختی و دوری و تماس های تلفنی یکی درمیان گذشت. شب بود که رها به موبایلم زنگ زد. حوصله حرف زدن و خوش وبش کردن نداشتم. موبایل را خاموش کردم. ظرف هارا که آبکشی کردم به سمت اتاق سر خوردم برای خواب. برق هارا خاموش کردم و چراغ خواب را روشن.هنوز پتو را روی سرم نکشیده بودم که صدای چرخیدن کلید، خواب آلودگی ام را به ترس تبدیل کرد.پتو را کنار زدم. از نور کم جانی که از آشپزخانه میتابید سایه ای تشکیل شده بود. پشت در مردی بود با ظاهر هیکلی و عضله های بیرون زده که کوله ای پشتش نگه داشته بود. کاتر را از روی میز برداشنم و به زیر تخت پناه بردم.قدم های مرد نزدیک تر میشد. در اتاق را هل داد و با قیژی که تنم را مور مور میکرد در باز شد. سایه ی مرد پر رنگ تر و پر رنگ تر شد. عرق سردِ کف دستم روی زمین چکید... ادامه دارد...
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
‹آقای اباعبدالله¹²⁸› نمیدونی چقدر دلم تنگ شده برات:) ) دلتنگ صدای هله بیکم یا زوار...🥲💔 ^اربعین بطلب مارو اقا جان^🙂🖤 ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
عشق ، چیزی بیش از یه کلمه‌ی ِ سه حرفیه .