˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
_بیخیالهرلغتنامه؛بدان،
عشقمعنایۍنداردجزحسین:)♥️!"
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #تمامِمن پارت³⁰: ماشین رها و جواد از ما کمی جلوتر بود. جواب میدهم: _الو؟! +الو، س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت³¹:
خستگی این چند روز سفر در جانم لانه کرده بود و قصد رفتن هم نداشت. روال زندگی هم تکراری شده بود. هر روز صبح بیدار میشدم و اکثراً با نامه عذرخواهی محمد که روی در یخچال میچسباند مواجه میشدم که مینوشت:«خیلی ببخشید فرمانده امروز باید یکم زودتر میرفتم پادگان نتونستم بمونم با هم صبحونه بخوریم» آخرش هم قلبی، گلی، درختی، شکلکی چیزی میکشید تا مثلاً از دلم در بیاورد. به نبودنهایش عادت کرده بودم. ظهر هم که معمولاً از بیرون برمیگشتم (و آن بیرون شامل خانه رها یا پروژه عکاسی میشد) با تمام خستگی برنج و خورشتی آماده میکردم و گوشهای مینشستم و مشغول میشدم به کتاب خواندن تا محمد بیاید.روز های تیر ماه به همین روال پیش رفت و تیر، جایش را به مرداد داد. محمد کم کم داشت آماده میشد برای سفر. اهمیت نمازش برایش خیلی زیاد بود و همین موجب شد کفش هایش را بدزدند. در راه برگشت از مشهد ایستادیم ومسجدی پیدا کردیم برای اقامه نماز. نماز را خواندیم و از مسجد بیرون زدیم که صحنه ای مقابل چشممان ظاهر شد: کفش محمد را برده بودند! و فقط کفش محمد را؛ کفش های اسپرتی که برای تولدش از عزیز هدیه گرفته بود. خم به ابرو نیاورد. پلاستیکی را با خنده و شوخی به پایش بست بت این امید که در مشهد کفش فروشی پیدا کند...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت³²:
چشم روی هم گذاشتم وحالا باید با محمد خداحافظی میکردم. معلوم نبود چند روز نمیبینمش،
ده روز
ده هفته
ده ماه
یا ده سال؟
محمد با عزیز دست داد. بغض غلیظ عزیز ترکید و قطره های اشک روی گونه هایش قِل خورد. با تمام توانش محمد را به آغوش کشید و بوسید صورت یگانه پسرش را. بغض عزیز با زردآلو ترکیب شده بود. میوه ی مورد علاقه محمد. ساعت کاسیو که با آن رنگ در دست مردانه اش خودنمایی میکرد؛ به گفته خودش هیچوقت از او جدا نمیشد. هدیه من بود. پیراهنش هدیه جواد و شلوارش را هم عزیز از مکه آورده بود. محمد سرتاپا هدیه بود. هدیه ای عزیز که بعضی ها خیلی دیر دوستش میداشتند؛ وقتی که کار از کار گذشته بود.با عزیز، مادر من،رها، پدرم خداحافظی مردانه ای کرد و به من رسید. با خودم عهد بسته بودم آن روز را اشک نریزم، حداقل آن روز. چشمم به چشمان کشیده و پر از ذوقش افتاد. لرزیدن چانه هایم دست خودم نبود.ابهت چشمانش برای من زیادی بود.به صورت خیسم نگاهی کرد و با ته مایه خنده همیشگی اش گفت:«این روسریه هم خیلی بهت میادا!» عطرش را خوب بوییدم. خوب نگاهش کردم این هدیه ی عزیز را. دستانم را به صورتش تبرک کردم و دستانش را بوسیدم. دوستش داشتم، زیااااد! ماشینی که دم در ایستاده بود بوقی زد و جواد با پوزخند به محمد اشاره کرد بیاید و گرمشان است. نمیخواستم برود؛ خداحافظی یادش رفت و به سمت ماشین رفت. دستش را کشیدم...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت³³:
دستش را کشیدم:
_محمد!
+جانم
_خداحافظی نکردی!
+آخ آخ ببخشید
و با دست «خاک تو سرت»ی حواله ی جواد کرد:
+فرمانده جان مراقب خودت باش انقدر هم گریه نکن، تاوقتی من بیام تو خدانکرده کور میشیا! از من گفتن بود
_توهم مراقب خودت باش، حواست باشت محمد زخمی نشی که حال و حوصله ندارم
+یا علی! باشه چشم، ولی فکر کنم اگه زخمی شم تو زخمامو دوبرابر کنی
_چرا؟
+خب عصبانی میشی که چرا به داعشیه نگفتی نزن
_عهههه، زبونتو گازبگیر دیوونه
نگاهی گرم و دستانی گرم تر. خودش را به صورتم نزدیک کرد:
+خداحافظت فرمانده جونم، نگران نباش، از شر سربازت راحت نمیشی
اگر میتوانستم دوباره آن حس خنده در میان اشک هایم را می طلبیدم. به سمت ماشین رفت و با ابهت مردانه ی همیشگی اش دستی تکان داد و در را باز کرد. همین که در ماشین باز شد صدای غرولند های زیر لب جواد آمد.با خنده دستش را پایین آورد تا جواد کمی ساکت شود؛در ماشین را بست و ماشین راه افتاد.مامان کاسه ی آب را پشت سرشان ریخت و همه پچ پچ کنان رفتند داخل خانه.حالا فقط من بودم و خودم و خودم.اشکی آرام روی گونه ام لغزید و روی دستم چکید...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت³⁴:
دوسه روزی بیشتر از نبود محمد نگذشته بود که خانه ی خودمان را ترجیح دادم و راهی شدم. عصر بود و هوا گرمِ گرم در وسط ماه مرداد و تابستان. عزیز صبح راه افتاده بود به سمت شهرش، اصفهان زیبا و حالا پیامک داده بود که نزدیک است. چای دم کردم و روی صندلی که در بالکن سرسبزمان گذاشته بودیم سر خوردم و فقط خواندم. یک کتاب، دوکتاب، سه کتاب. نزدیک به یک ماه با سختی و دوری و تماس های تلفنی یکی درمیان گذشت. شب بود که رها به موبایلم زنگ زد. حوصله حرف زدن و خوش وبش کردن نداشتم. موبایل را خاموش کردم. ظرف هارا که آبکشی کردم به سمت اتاق سر خوردم برای خواب. برق هارا خاموش کردم و چراغ خواب را روشن.هنوز پتو را روی سرم نکشیده بودم که صدای چرخیدن کلید، خواب آلودگی ام را به ترس تبدیل کرد.پتو را کنار زدم. از نور کم جانی که از آشپزخانه میتابید سایه ای تشکیل شده بود. پشت در مردی بود با ظاهر هیکلی و عضله های بیرون زده که کوله ای پشتش نگه داشته بود. کاتر را از روی میز برداشنم و به زیر تخت پناه بردم.قدم های مرد نزدیک تر میشد. در اتاق را هل داد و با قیژی که تنم را مور مور میکرد در باز شد. سایه ی مرد پر رنگ تر و پر رنگ تر شد. عرق سردِ کف دستم روی زمین چکید...
ادامه دارد...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
‹آقای اباعبدالله¹²⁸›
نمیدونی چقدر دلم تنگ شده برات:) )
دلتنگ صدای هله بیکم یا زوار...🥲💔
^اربعین بطلب مارو اقا جان^🙂🖤
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
سرطان حجاب استایل 🙄
‹#حجاب_استایل›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بنر میزنم 15 تومن پر چذب و با رضایت و نمونه یه پروفایل مخصوص کانال خودتون با اسم کانالتون به عنوان هدیه براتون میزنم به جاش برام دعا کنید اربعین برم کربلا💗🥲
فقط تا اخر هفته اینده 15 تومنه بعد برمیگرده به قیمت اصلیش یعنی 35 تومن😔✌️🏻💔
آیدیم👇🏻
@norabano313
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
چند نفر میدید به ما ؟ تگ میزارم #فور @gomnam19
چقدر هم که فور کردید
May 11
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
-كانرَجُلاًيعيشُ
فيالدنيالكنّهلميكنمنأهلِها ..
+مردیبودکهدردنیازندگیمیکرد
امااهلِدنیانبود...!(:
‹ #سـردآر_دلهـا›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #تمامِمن پارت³⁴: دوسه روزی بیشتر از نبود محمد نگذشته بود که خانه ی خودمان را ترجیح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت³⁵:
اسمم را صدا زد؛ به سبک خودش. همین که خودم را از زیر تخت بیرون کشیدم برق را روشن کرد. خودش بود. با همان ریش مشکی و موهای لخت که حالا کمی ژولیده شده بود و چهره اش را نمکی تر کرده بود. دستان مردانه و انگشتان کشیده اش را به سمت بالا برد و گفت:«من تسلیمم!اون وسیله دفاعی روبنداز اونور» کاتر را روی تخت انداختم.دستش را جلوی صورتم تکان میدهد:
+چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ نکنه انتظار داشتی پیدات نکنم؟ فقط سرت زیر تخت بود!
خودش بود، خودِ خودِ خودش:
+فرمانده؟ نکنه به سربازا هم اینجوری قایم شدنو یاد میدی؟
خندیدم، آن شب خیلی خندیدم. بودنش بزرگ ترین نعمتی بود که میتوانستم داشته باشم و نمیخواستم از دستش بدهم. شب روی بالکن مستقر شدیم و از لابلای برگهای گل هایی که مامان به من هدیه داده بود؛ آسمان و شهر را نگاه کردیم. ترکیب نورهای رنگی ساختمان و تیر برقها با تاریکی فضا صحنه دلنشینی را به وجود آورده بود. انگار روی زمین ساخته شده توسط خدا اکلیل از جنس نور پاشیده باشی.نگاهی به نیم رخم انداخت. انگار خستگی این چند ماه در چهره ام دیده میشد. پرسید:
+خیلی خسته ای مگه نه؟
مکثی کردم:
_مشخصه؟
با حرکت سر حرفم را تایید کرد:
_خب به هر حال نبودن آدمی مثل تو آدمو پیر میکنه
نفسی عمیق از روی غرور کشید...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت³⁶:
زیر تخم مرغها را خاموش کردم تا زیاد پخته نشود. تخم مرغ عسلی خیلی دوست داشت. تخم مرغها را به ظرفی خوش رنگ و لعاب منتقل کردم و روی آنها را بابرگهای ریحان تزیین کردم و روی میز پر از خوراکی جا دادم. صدای خرچ و خرچ مسواک زدنش توی سرویس بهداشتی آرامشم را به هم میزد اما من از همین هم نهایت استفاده را میبردم و ذخیره میکردم برای روزهای نبودنش. همینطور که دستش را به ته ریش خیسش میکشید آن یکی دستش را بالا آورد و ابرو بالا داد:
+به به! چه کرده فرمانده با این سرباز شکمو!
_دیگه دیگه، راستی چه خبر از اونجا؟ زیر توپ و فشنگ خوش گذشت؟
زیاد میلی برای تعریف کردن کشت و کشتار و وحشیبازیهای داعش حیوان صفت نداشت. وگرنه با زبانی چرب و نرم از دیشب تا حالا از زیر زبانش میکشیدم. خندههای زیر زیرکی و چاله گونهای که هر بار تو میرفت از هر آدم سالمی دل میبرد. مگر میشد بدون آن چشمهای کشیده و ابهت مردانه زندگی کرد؟ همینطور که به سمت آشپزخانه روانه میشد شروع کرد به سینه زنی و خواندن مداحیهای عربی که از دوستانش در آنجا یاد گرفته بود.صندلی را عقب کشید تا بنشیند. صدای جیغِ کشیده شدن پایه ی صندلی روی موزاییک ها ناخن میکشید روی صفحه ی اعصابم...
ادامه دارد...