نگراننباش🙂❤️
"گاهیخداهمهجاروتاریکمیکنه
تانورروپیداکنی" ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۹۳ _ما فیلم های دوربین مدار بسته مهد رو دیدیم نور امیدی به چهره ی دختر ح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۹۶
چند روزی از اون ماجرا میگذشت
دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده بودند .
هیچ خبری هم از حاجی نبود
دلم نمیخواست از طرف نازنین از دختر حاجی خبر بگیرم.
دلم رو یک دل کردم و رفتم سمت مسجد اونجا حاجی رو میشد دید.
امشب چقدر این مسجد شلوغ بود.
آروم وارد حیاط مسجد شدم که با چهره ی جدید حاجی رو به رو شدم
من رو نمیدید ولی من در نگاه اول شناختمش
با اینکه عباو عمامه رو برداشته بود و کنار دیگ بزرگی در حال هم زدن بود ولی این حاجی بد جور به دلم نشسته بود و سریع بین جمعیت پیداش کردم.
یه ربعی گذشت که خودم رو کنارش دیدم و آروم سلامی کردم
_سلام حاجی قبول باشه
به محض دیدنم دستم رو گرفت و از کنار دیگ
به طرف خلوت تر حیاط کشید
_سلام مومن کجایی تو؟
گوشی من خراب شده بود ریست کردم شماره شما پاک شده بود آدرسی هم نداشتم
_خیر حاجی کارم داشتی؟
_بله آقا محمد
روجای من رو بهم برگردوندی!
من یه تشکر نکردم ازت
با خجالت سرم رو پایین انداختم و تشکر کردم
_حاجی ماشاالله چه نذری های خوش عطری هم می پزید امشب هم آشپز خودتونید حتما عالی شده
خندید و گفت:
_برای سلامتی روجا مادرش نذر کرده.
هر موقع ما زحمتی داریم تو پیدات میشه
الان هم میخواستیم ظرفهای غذا رو پخش کنیم خوب شد امدی
راستی شماره ی من رو بزن تو گوشیت برام یه تک بزن شمارت رو داشته باشم اگر باز مزاحمتی بود بتونم پیدات کنم.
_اختیار دارید حاجی
کاری باشه من رو جفت چشمام انجام میدم.
بعد از پخش نذری ها خواستم برگردم خونه که روجا رو دیدم کنار حوض نشسته بود
حیف بود بدون دیدن اون چشمای قشنگ برمیگشتم
رفتم کنار لب حوض نشستم
_کسی میدونه فرشته ی کنار حوض اسم قشنگش چیه؟
_عموووووو
_جون عمو
تو که روجای خودمون هستی
بغلش کردم و بوسه ای روی سرش کاشتم
_چرا تنها نشستی عموجون؟
_مامان گفت بشینم تا خودش بیاد میخواهیم بریم یه جای خوب خوب
_کنجکاو شدم
_اونجای خوب اسمش چیه؟
عمو رو نمیبری؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۹۷
_سلام
وای بازم صدای آروم و با حجب حیای دختر حاجی بود. تپش.های بی حجب حیای دل من.
همین.طورکه روجا بغلم بودبلند شدم سرمو پایین کمیخم شدم
_سلام خانم.
_من اون روز فراموش کردم ازتون تشکر کنم حالم زیاد خوب نبود ممنونم از لطفتون
_الان خوبید؟
سکوتش باعث شد سرمو کمی بلند کنم نگاه متعجبشو که دیدم تازه فهمیدم چی از زیر زبونم در رفته وچی گفتم
_بله؟؟
برای درست کردن گندی.که.زدم روجا رو ازبغلم.زمین گذاشتم و گفتم:
_ببخشید آخه اون روز حالتون خوب نبود برای همین پرسیدم
_بله الان بعدچند روز امروز. حالم.بهتر.شده.خوبم الحمدالله
همون طور که دستمو.رویموهای.روجا میکشیدم زیر لب خدارو شکری از ته دلم گفتم
_مامان میشه عمو محمد هم با ما بیاد؟
_روجا خانم شاید ایشون کار دارن نمیشه مزاحمشون شد.
_نه بیکارم!!!
یعنی
یعنی الان کاری ندارم
اصلا امشب دوکلمه حرف درست حسابی نمیتونستم بگم!!!
آه.بابا.چم.شده
_اگر مایل هستید حوصله و وقتش رو دارید موردی نداره
_ببخشید کجا بایدبیام؟
_پیش دوستای بابا و دایی میریم
از خدا خواسته سریع و بدون وقفه گفتم:
_اگر مشکلی نباشه مزاحم.نباشم خوشحال میشم بیام
_پس بفرمایید.
صندوق عقب ماشین رو پراز غذای نذری کردیم و همراه حاجی حرکت کردیم .
دربین راه یه پیامک به نازنین دادم و موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت که کارم عالیه و حتما از محلشون و دوستای دایی عکس و فیلم بگیرم وبراشون بفرستم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۹۸
بالاخره رسیدیم
چون ماشین حاجی کناری وایستاد و دختر حاجی و روجا هم پیاده شدند منم به طبع از اونا پیاده شدم.
دختر حاجی کیف بزرگی رو از صندلی عقب ماشین برداشت و دست روجا رو گرفت به طرف ساختمانی رفتن که تابلوی اون واضح دیده نمیشد کمی جلو تر رفتم و با دیدن اسم تابلو ازتعجب بازمونده بود فقط نگاه میکردم.
<آسایشگاه جانبازان ثارالله >
یعنی ما امشب اینجامهمانیم ؟
درورودی باز شدو چند نفری به استقبالمون.اومدن و با کمک هم ظرفهای غذارو به داخل بردیم.
حیاط بزرگ و سر سبزی که نو چراغانیه داخل درختان به این حیاط جلوه خاصی داده بود .
به سالن بزرگی رفتیم که تعداد زیادی از مردهای خوش رو به استقبالمون امدند.
تعدادی رو ویلچر بودند و تعدادی با ماسک نفس می کشیدند و تعداد دیگری فقط روی تخت به ما لبخند زدند.
من که شوکه و متعجب از حضور در این مکان
شده بودم فقط و فقط به نگاه متعجب مودراطراف.سالن.می.چرخوندم
من و نازنین فکر میکردیم قرار هست با چه رئیس ومسئولی ملاقات داشته باشیم یا مثلا دوستای دایی چه نفوذی هایی هستند ولی حالا...
حس کسی رو داشته که انگار بازیچه شده...
متنفر از کسانی تلاش بر گشتن دایی داشتن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دلت بگو میریمکربلا...💔
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
هدایت شده از «میم . جــ»
کوری یعقوب یا رسوایی بانوی مصر؟
اولی عشق است اما دومی تاوانِ عشق🙂
دُچار²¹³
May 11
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-❤️🩹-
خوش به حالِ ساکنانِ کربلا ، همسایه اند
آن بهشتی را که ما هر شب تمنا میکنیم . .💔
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسین من برات خیلی گریه کردم خیلی:)💔
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
-اینرضـٰاڪیستڪههـرڪهگـرفتارےدارد؛
پنــٰاهمیبـردبهاو،اوهـمڪسۍرابـےجـوابنمیگذارد:)❤️🩹🫴🏽"
#شاه_خراسان
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
"میگفت
ایکاشخونههامون
یهخروجاضطراریداشت
کهدَرشبازمیشدبهبینالحرمین:)💔!"
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
اغلب وقتی امیدت رو از دست میدی و فکر میکنی که این آخر خطه،
خدا از بالا بهت لبخند میزنه و میگه:
آروم باش عزیزم!
این فقط یک پیچه نه پایان!((:💔
تاسلامیدیگربراهلبیت(ع)...
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
همیشه یه نفر هست؛
تو بی کسی کنارم:)
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
هدایت شده از مادحیـن | 🇮🇷
کـفـن کنـیــد مـرا رو به قـبـــله ی حـرمـش📿🪐
|نـجـــف| چـه جـای قشـنـگی برای تـدفیـن اسـت...🖤🥀
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
گل های نرگس سراغت را می گیرند . .
کجایی آقای گل های نرگس؟:)
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
عید ما دیدن رخسار مه توست بیا عالمی چشـم بـه راه سپه توست بیا . .💔
«ای که یک گوشه نگاهت غم عالم ببرد»
این دلم منتظرِ «یک نگه» توست بیا..(:
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۹۶ چند روزی از اون ماجرا میگذشت دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۹۹
صدای روجا منو از عالم.
متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید.
_عمو خوشگل شدم؟
نگاهش کردمو...
نگاهش کردم دلم نمیخواست چشم بردارم ازش بس که این دختر شیرین زبون بودو خوشکل وااای الان هم با این لباس دکتری و گوشی به گوش و آمپول به دست دیگه عزیز تر تودل برو تر از همیشه شده بود.
رو دوزانو روبه روش نشستم
_عموجون تو خوشگل که بودی...
ولی الان معرکه شدی
راستی خانم دکتر...
وروجک.پرید.وسط.حرفمو.گفت:
_عمو من مثل مامانم پرستارم دکتر نیستم !
_ببخشید خانم پرستار من چند.وقتی.هس این طرف سینه ام بدجوری درد میکنه میشه معاینه کنید؟
همون طور که گوشی اسباب بازیشو روی قلبم قرارمیداد گفت:
_اره فقط بگید ببینم از کی درد داری عمو؟
دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
_خانم پرستار یه مدتی هست وقتی یکی رو میبینم بدجور خودشو.میکوبه.به.سینه.ام...
اصلا انگاری جاش تنگ شده!
روجا با جدیت با اون.چشمهای.خوشکلش نگاهم میکرد و به حرفام گوش میکرد
_دیگه براتون بگم که اون دختر خانم خیلی مهربون و چشمای قشنگی هم داره تازه نقاشی های خیلی تروتمیزی هم می کشه من نمایشش رو هم دیدم کارش حرف نداره تو مسجد هم وقتی چادر پوشیده بود...
آااخ
آخ دیگه نگم برات...
با هر کلمه ام.لبخندش روی لبش بیشتر میشد وقتی گفتم:
آروم سرمو بردم نزدیکش.گفتم:
ببین
_بین خودمون باشه خانم پرستار اسمش روجا خانمه
باخنده گفت:
_عَموووووو
_جون عمو شیرین زبون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۰
وقتی.سرمو.بلند.کردم
دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم
دست کش و روپوش و ماسکی که زده بود با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود.
انگاری همه رو می شناخت که باهمه بامهربونی.وصمیمی حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد.
حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت:
_آقا محمد چرا اونجاوایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم
با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی
منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم.
بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم.کلی خاطره تعریف میکردندو با لذت ازاون روزها میگفتند
روزهایی که برای من مجهول بود و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختی هایی که برای این مرز و آبو خاک ناموس کشیده بودند
جان میگرفت.
از غم عزیزانی میگفتنند که کنار هم جنگیده بودند از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند
از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن
از جنگ نا برابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگی هایی دوستانشون حرف میزدند .
اینقدر حرفهاشون برام جدید جالب بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم وبقبه رو همه با جان و دل فقط گوش میکردم.
جالب بود با این همه درد ورنجی که داشتند بازهم لبخند روی لبشون محو نمیشد.
🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۱
صدای دختر حاجی آروم و ملایم امد
_بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟
_بله بابا امدم
حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت:
_پسرم یه کمک میکنی؟
_روچشمم حاجی
یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم
چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود
سمتش رفتیم
کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید
با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت
حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت:
سلام فرمانده ی خودمون
مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چه طوره ؟
صداش به سختی شنیده میشد
خنده ی بی جونی کرد و گفت:
_حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم.
حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند.
حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچ کدوم عمل نمیکنه
بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه
حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم.
گوشی حاجی که رنگ خورد حاجی رفت
من هم منتظر ایستاده بودم که دست یخ شده ی حاج اکبر رو دستم نشست.
سرم رو پایین بردم و گفتم:
جانم حاجی چیزی لازم دارید؟
🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۲
صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت:
_تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟
نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت
_منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم.
_قابل میدونه که الان اینجایی
این حرفش چقدر دلگرم کننده بود
با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم
_خدارو شکر
_آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟
نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم:
_چی؟
حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش
با پوزخند به خودم تو دلم گفتم:
_محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد...
آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه
_میشه بدید من شونه کنم؟
_بله حتما
با دادن شونه بهم بیرون رفت
من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد:
_حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده
حتما خیلی مرام و معرفت داشتی که الان اینجایی
قدرخودت رو بدون
آروز میکنم عاقبت بخیر و خوشبخت بشی پسرم...
_حاج اکبر .....
الان نگفتم ماسک رو برندارید؟
دودقیقه نیست رفتم!
آقا محمد ماسکش رو بزنید!
تو دلم گفتم:
چشم سوجان خانم به روی چشمم
ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم
بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم:
_خیلی مخلصیم حاجی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۱۰۳
به درخواست نازنین چند تایی عکس از جانبازان و از خود آسایشگاه و از اون حال هوای دست نیافتنی گرفتم.
آخر بار یاد حاج اکبر افتادم و رفتم اتاقش تا یه عکس یادگاری کنارش بگیرم
حرفها و دعا های قشنگش رد خیلی دوست داشتم و نور امیدی بود در دلم...
آروم پلاستیک رو کنار زدم که سرش چرخید سمتم
_حاجی قربونت برم یه عکس مشتی و قشنگ بگیریم یادگاری
با صدای خیلی هسته و خفه ای گفت:
چی بهتر از این فقط تخت رو صاف تر کن من کمی بنشینم.
دست رو چشمم گذاشتم وگفتم:
_به روی جفت چشمام
همون موقع که آماده میشدیم برای عکس
پرده ی پلاستیکی کنار رفت و دختر حاجی با حجب حیا ببخشیدی گفت و روبه حاج اکبر گفت:
خواهش میکنم حرفهایی که گفتم رو گوش کنید تا دفعه ی بعد که میام اینقدر دل نگرون برنگردم.
لطفا مراقب خودتون باشید
_حاج اکبر ماسکش رو کمی برداشت و آروم چشم رد زمزمه کرد.
دختر حاجی خواست برگرده که حاج اکبر نامفهوم چیزی گفت
_جونم حاجی چیزی میخواستی؟
روبه دختر حاجی گفت:
پرستار من با من عکس نمیگره؟
سوجان لبخند به لب گفت:
_باعث افتخاره حتما
الان دیگه همه چیز تکمیل بود آدم هایی که این روزها حال دلم رو عالی کرده بود رو در یک قاب کنار هم داشتم.
دختر حاجی اماده ی رفتن بود و چادر به سر با همون لبخند ملایمی که بیشتر اوقات به لب داشت کنار تخت حاج اکبر ایستاد و من هم طرف دیگر تخت و حاج اکبر هم که کمی بالاتر امده بود برای ثانیه ای ماسک رو برداشت و من یه عکس زیبا رو به یادگاری گرفتم
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
خُذ یَدی و أنقذنی مِن نَفسی..
دستمو بگیر، منو از خودم
نجات بده، من خودمو نمیخوام!
#آقایاباعبدلله🤍
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
https://eitaa.com/joinchat/1526268320C4647fef38b
چله ترک گناه داریم همگی بسم الله بگید بیاید
انشاءالله سربلند باشیم همگی در این راه
#فور
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
شھادت
آغازخوشبختیاست
خوشبختیایکھپایانندارد
شھیدکهبشوی
خوشبخت ابدۍمیشوی(:
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」