˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-❤️🩹-
خوش به حالِ ساکنانِ کربلا ، همسایه اند
آن بهشتی را که ما هر شب تمنا میکنیم . .💔
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسین من برات خیلی گریه کردم خیلی:)💔
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
-اینرضـٰاڪیستڪههـرڪهگـرفتارےدارد؛
پنــٰاهمیبـردبهاو،اوهـمڪسۍرابـےجـوابنمیگذارد:)❤️🩹🫴🏽"
#شاه_خراسان
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
"میگفت
ایکاشخونههامون
یهخروجاضطراریداشت
کهدَرشبازمیشدبهبینالحرمین:)💔!"
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
اغلب وقتی امیدت رو از دست میدی و فکر میکنی که این آخر خطه،
خدا از بالا بهت لبخند میزنه و میگه:
آروم باش عزیزم!
این فقط یک پیچه نه پایان!((:💔
تاسلامیدیگربراهلبیت(ع)...
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
همیشه یه نفر هست؛
تو بی کسی کنارم:)
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
هدایت شده از مادحیـن | 🇮🇷
کـفـن کنـیــد مـرا رو به قـبـــله ی حـرمـش📿🪐
|نـجـــف| چـه جـای قشـنـگی برای تـدفیـن اسـت...🖤🥀
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
گل های نرگس سراغت را می گیرند . .
کجایی آقای گل های نرگس؟:)
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
عید ما دیدن رخسار مه توست بیا عالمی چشـم بـه راه سپه توست بیا . .💔
«ای که یک گوشه نگاهت غم عالم ببرد»
این دلم منتظرِ «یک نگه» توست بیا..(:
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۹۶ چند روزی از اون ماجرا میگذشت دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۹۹
صدای روجا منو از عالم.
متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید.
_عمو خوشگل شدم؟
نگاهش کردمو...
نگاهش کردم دلم نمیخواست چشم بردارم ازش بس که این دختر شیرین زبون بودو خوشکل وااای الان هم با این لباس دکتری و گوشی به گوش و آمپول به دست دیگه عزیز تر تودل برو تر از همیشه شده بود.
رو دوزانو روبه روش نشستم
_عموجون تو خوشگل که بودی...
ولی الان معرکه شدی
راستی خانم دکتر...
وروجک.پرید.وسط.حرفمو.گفت:
_عمو من مثل مامانم پرستارم دکتر نیستم !
_ببخشید خانم پرستار من چند.وقتی.هس این طرف سینه ام بدجوری درد میکنه میشه معاینه کنید؟
همون طور که گوشی اسباب بازیشو روی قلبم قرارمیداد گفت:
_اره فقط بگید ببینم از کی درد داری عمو؟
دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
_خانم پرستار یه مدتی هست وقتی یکی رو میبینم بدجور خودشو.میکوبه.به.سینه.ام...
اصلا انگاری جاش تنگ شده!
روجا با جدیت با اون.چشمهای.خوشکلش نگاهم میکرد و به حرفام گوش میکرد
_دیگه براتون بگم که اون دختر خانم خیلی مهربون و چشمای قشنگی هم داره تازه نقاشی های خیلی تروتمیزی هم می کشه من نمایشش رو هم دیدم کارش حرف نداره تو مسجد هم وقتی چادر پوشیده بود...
آااخ
آخ دیگه نگم برات...
با هر کلمه ام.لبخندش روی لبش بیشتر میشد وقتی گفتم:
آروم سرمو بردم نزدیکش.گفتم:
ببین
_بین خودمون باشه خانم پرستار اسمش روجا خانمه
باخنده گفت:
_عَموووووو
_جون عمو شیرین زبون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۰
وقتی.سرمو.بلند.کردم
دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم
دست کش و روپوش و ماسکی که زده بود با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود.
انگاری همه رو می شناخت که باهمه بامهربونی.وصمیمی حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد.
حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت:
_آقا محمد چرا اونجاوایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم
با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی
منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم.
بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم.کلی خاطره تعریف میکردندو با لذت ازاون روزها میگفتند
روزهایی که برای من مجهول بود و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختی هایی که برای این مرز و آبو خاک ناموس کشیده بودند
جان میگرفت.
از غم عزیزانی میگفتنند که کنار هم جنگیده بودند از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند
از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن
از جنگ نا برابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگی هایی دوستانشون حرف میزدند .
اینقدر حرفهاشون برام جدید جالب بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم وبقبه رو همه با جان و دل فقط گوش میکردم.
جالب بود با این همه درد ورنجی که داشتند بازهم لبخند روی لبشون محو نمیشد.
🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۱
صدای دختر حاجی آروم و ملایم امد
_بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟
_بله بابا امدم
حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت:
_پسرم یه کمک میکنی؟
_روچشمم حاجی
یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم
چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود
سمتش رفتیم
کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید
با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت
حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت:
سلام فرمانده ی خودمون
مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چه طوره ؟
صداش به سختی شنیده میشد
خنده ی بی جونی کرد و گفت:
_حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم.
حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند.
حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچ کدوم عمل نمیکنه
بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه
حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم.
گوشی حاجی که رنگ خورد حاجی رفت
من هم منتظر ایستاده بودم که دست یخ شده ی حاج اکبر رو دستم نشست.
سرم رو پایین بردم و گفتم:
جانم حاجی چیزی لازم دارید؟
🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۲
صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت:
_تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟
نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت
_منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم.
_قابل میدونه که الان اینجایی
این حرفش چقدر دلگرم کننده بود
با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم
_خدارو شکر
_آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟
نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم:
_چی؟
حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش
با پوزخند به خودم تو دلم گفتم:
_محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد...
آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه
_میشه بدید من شونه کنم؟
_بله حتما
با دادن شونه بهم بیرون رفت
من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد:
_حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده
حتما خیلی مرام و معرفت داشتی که الان اینجایی
قدرخودت رو بدون
آروز میکنم عاقبت بخیر و خوشبخت بشی پسرم...
_حاج اکبر .....
الان نگفتم ماسک رو برندارید؟
دودقیقه نیست رفتم!
آقا محمد ماسکش رو بزنید!
تو دلم گفتم:
چشم سوجان خانم به روی چشمم
ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم
بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم:
_خیلی مخلصیم حاجی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۱۰۳
به درخواست نازنین چند تایی عکس از جانبازان و از خود آسایشگاه و از اون حال هوای دست نیافتنی گرفتم.
آخر بار یاد حاج اکبر افتادم و رفتم اتاقش تا یه عکس یادگاری کنارش بگیرم
حرفها و دعا های قشنگش رد خیلی دوست داشتم و نور امیدی بود در دلم...
آروم پلاستیک رو کنار زدم که سرش چرخید سمتم
_حاجی قربونت برم یه عکس مشتی و قشنگ بگیریم یادگاری
با صدای خیلی هسته و خفه ای گفت:
چی بهتر از این فقط تخت رو صاف تر کن من کمی بنشینم.
دست رو چشمم گذاشتم وگفتم:
_به روی جفت چشمام
همون موقع که آماده میشدیم برای عکس
پرده ی پلاستیکی کنار رفت و دختر حاجی با حجب حیا ببخشیدی گفت و روبه حاج اکبر گفت:
خواهش میکنم حرفهایی که گفتم رو گوش کنید تا دفعه ی بعد که میام اینقدر دل نگرون برنگردم.
لطفا مراقب خودتون باشید
_حاج اکبر ماسکش رو کمی برداشت و آروم چشم رد زمزمه کرد.
دختر حاجی خواست برگرده که حاج اکبر نامفهوم چیزی گفت
_جونم حاجی چیزی میخواستی؟
روبه دختر حاجی گفت:
پرستار من با من عکس نمیگره؟
سوجان لبخند به لب گفت:
_باعث افتخاره حتما
الان دیگه همه چیز تکمیل بود آدم هایی که این روزها حال دلم رو عالی کرده بود رو در یک قاب کنار هم داشتم.
دختر حاجی اماده ی رفتن بود و چادر به سر با همون لبخند ملایمی که بیشتر اوقات به لب داشت کنار تخت حاج اکبر ایستاد و من هم طرف دیگر تخت و حاج اکبر هم که کمی بالاتر امده بود برای ثانیه ای ماسک رو برداشت و من یه عکس زیبا رو به یادگاری گرفتم
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
خُذ یَدی و أنقذنی مِن نَفسی..
دستمو بگیر، منو از خودم
نجات بده، من خودمو نمیخوام!
#آقایاباعبدلله🤍
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
https://eitaa.com/joinchat/1526268320C4647fef38b
چله ترک گناه داریم همگی بسم الله بگید بیاید
انشاءالله سربلند باشیم همگی در این راه
#فور
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
شھادت
آغازخوشبختیاست
خوشبختیایکھپایانندارد
شھیدکهبشوی
خوشبخت ابدۍمیشوی(:
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
آقایِ امام حسین!
ما خسته ایم،
از دنیایی که هر چی فراق داشت
یک جا نوشت پایِ ما ..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا امام حسین...❤️🩹
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
"كأنَّضُلوعيتُناديك"
+انگاراستخوانهایمصدایتمیزنند❤️🩹-
#دلی
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۰۱ صدای دختر حاجی آروم و ملایم امد _بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۴
به محض رسیدن به خونه عکسی که با دل جون گرفته بودمش رو تو لب تاب ریختم و از گوشیم پاکش کردم.
فردا وقتی عکسها رو به نازنین نشون دادم
اول شوکه و بعد متعجب نگاهم کرد سکوتش نشون میداد باور نکرده.
_چیه ؛ باور نداری؟
_نه
آخه مگه میشه اون دایی کله گنده فقط این رفقا رو داشته باشه؟
یا تو داری ما رو میپیچونی یا اونا دارن بازیت میدن!
_چی میگی برای خودت؟
اونا اصلا نمیدونستند من میخوام برم مسجد
که بخوان من رو بازی بدن!
من هرچی فکر میکنم متوجه نمیشم کجای این خانواده و دایی مشکوکه که نقشه ی قتل کشیدید!
_به به آقا محمد حرفای جدید میگی!
این بار چیزی از حرفات گزارش نمیکنمولی دفعه ی بعدی وجود نداره
تو هم هر کاری که بهت گفته میشه فقطیگی چشم.
در ضمن ما دنبال این چهار تا جانبازی که بدون کپسول نفس ندارن نیستیم
دنبال دوستای کله گنده و نفوذیشون هستیم تو هم اگر خیلی زرنگی یه چیزی ازاونا پیدا کن.
نه که تو همه عکس ها جوری عکس گرفتی انگاری رفتی سیزده بدر...!
حرفی باهاش نداشتم و حرفی نزدم که رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
باید فکری میکردم
باید به ظاهر دنبال این باشم که از دایی مدرک جمع کنم
ولی در اصل باید پول عمل دختر عموم رو جور میکردم تا بتونم سفته هام رو پس بگیرم و خودم رو از بند خلاص کنم.
تو مرام من نمک خوردن و نمکدون شکستن نبود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۱۰۵
چند روزی از امدن نازنین می گذشت
خبری ازش نبود منم باهاش تماسی نگرفته بودم.
ولی صبح با پیامکی که فرستاد شوکه شدم
حالا هرچی شمارش رو میگیرم که یه توضیح بهم بده برنمیداره.
عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خودم و کسی که باعث این گرفتاری بود بد و بیراه میگفتم.
صدای در خونه که آمد از آیفون نازنین رو دیدم در رو باز کردم و منتظر جلوی در ایستادم.
_سلام شاه داماد
حال و احوالتون ؛ خوبید ان شاالله
داداشی چقدر دوست داشتم تو رخت دامادی ببینم تو رو
خدایا شکرت که این آرزوی منم برآورده شد.
اگر چیزی نمیگفتم به چرت و پرت گفتن ادامه میداد
بدون هیچ جواب فقط پرسیدم :
_بگو بدونم پیامکی که فرستادی یعنی چی؟
_یعنی اینکه قراره داماد بشی!
بلند شدم و عصبی به طرفش رفتم که لبخندش رو جمع کرد و جدی گفت:
_گوش کن ببین چی میگم
هر چی فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که هرچی هست تو اتاق کار دایی هست
از اونجایی که همیشه تو اتاق کارش هست و ماهم به اونجا دسترسی نداریم باید تو عضوی از این خانواده بشی تا بتونی به اون اتاق بری و مدارک و هرچی که نیاز هست رو بذاری وبیاری
بعد آزادی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۶
_صبرکن ؛ من متوجه نشدم مگه شما به جاهای دیگه خونه ی حاجی ودایی دسترسی دارید؟
باخنده گفت:
_خیلی دست کم گرفتی!
تو اون خونه شنود کار گذاشتیم خونه ی حاجی کنترل شده هست و خبری هم نیست فقط خونه ی دایی یه اتاق قفل بود و وقتی هم برای باز کردنش نداشتن اون اتاق در دسترس مانیست نمیدونیم اونجا چه خبره
_لعنت به شما
لعنت به من که کنار شما کار میکنم
شما معنی حریم رو میدونید؟
چه طور اون شنود رو کار گذاشتید؟
_بس کن محمد هرچی کمتر بدونی برای خودت بهتره
منم حوصله نداره بخوام تو رو قانع کنم
فقط کاری که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم.
قرار شده بری خواستگاری سوجان.
سکوت من رو که دید ادامه داد
تازه خیلی هم ازتو خوششون میاد
همین چند شب پیش وقتی روجا از تو تعریف میکرد و وسط حرفش گفت عمو محمد
سوجان یه سوال ازش پرسید
با اینکه دلم میخواست بدونم چی در مورد من میگفتن ولی بازم حالت عصبی خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد
سوجان از دخترش پرسید حتما خیلی عمو محمد رو دوست داری که همش در موردش حرف میزنی؟
روجا هم وقتی گفت:
_اره مامان خیلی...
سوجان در جوابش میدونی چی گفت؟
اگر خودم گوش نکرده بودم باورم نمیشد وقتی گفت:
_ایشون آدم مهربون و بامحبت و خیری هستند مامانم باید این جور آدم هارو دوست داشت چون تعدادش تو دنیا کمه !
_محمد باورت میشه دختر حاجی اینجوری بگه درموردت ؟
خدایی کلی خوشمان امد.ایولاداری!
همون موقع بود سند ازدواجت رو امضا کردند و گفتند بهت اطلاع بدم مثل اینکه دخترحاجی دلش پیش تو گیر کرده...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۷
هرچند که خودم مشتاق بودم و آرزو هر پسری ازدواج با دختر نجیب و با حیایی مثل دختر حاجی هست.
ولی این ازدواج از هر لحاظ درست نبود
و من حق انتخاب نداشتم.
فعلا نقش من نقش یه مترسک بود.
به هر حال...
من نمیخواستم با دروغ برم جلو...
دلم نمی خواست یه محمد پوچ رو بشناسن
اگر دختر حاجی درمورد من نظر خوبی داره
پس نباید با دروغ این نگاه رو خراب کنم.
با تکان خوردن دست نازنین جلوی صورتم به خودم امدم و نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟
_حله دیگه ؟
با سوجان صحبت کنم ؟
_نه
_محمد تو حق انتخاب نداری!
حق مخالفت نداری!
دلت نمیخواد که تهدیدت کنن!
با اونا نمیشه شوخی کرد دیدی چه راحت روجا رو دزدیدن به همون راحتی میتونن زندگی یکی رو محو و نابود کنن.
با سری پایین افتاده و دلخور از موقعیتی که داشتم گفتم :
_محلت بده کمی فکر کنم
خودم بهت خبر میدم
_باشه حله تا فردا خبرش رو بهم بده
بعد هم رفت و پشت سرش در رو بستم
بهتر بود خودم پا پیش میگذاشتم
بهترین کار این بود خودم جلو میرفتم ولی چه جوری ؟
بهتره اول به حاجی بگم
نه اول به دخترش میگم باید بهش ثابت کنم نیت من پاک هست.
فقط گرفتارم و نیاز به کمکشون دارم.
یعنی چه واکنشی نشون میده
کمکم میکنن یا نه تحویل پلیسم میدن
با این فکرهای آشفته روزم رو گذروندم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۸
امروز صبح با هر بدبختی بود
تصمیمم رو گرفتم ؛ بهتر بود خودم پا پیش بگذارم و خودم تمام ماجرا رو بگم اینجوری وجدانم آرامش میگرفت
مگر نه اینکه حاجی تو سخنرانیش گفته بود:
بزرگترين گناه کبيره مايوس و نااميد شدن از رحمت الهي هست.
یادمه این حرف امام علی بود.
پس نا امیدی جایی نداشت .
منم با تمام وجودم امید داستم به نگاه خدا
از مولا علی مدد گرفتم رو دلم رو یک دل کردم و راهی بیمارستانی که دختر حاجی اونجا کار میکردم شدم.
بعد از پرس و جو کردن متوجه شدم شیفت شب بوده و الان احتمالا شیفتش تموم میشه
برای همین بدون معطلی بیرون بیمارستان منتظر ایستادم.
زیاد طول نکشید که دختر حاجی با همون چادر مشکی و باهمون حیا ی همیشگیش
ازورودی بیمارستان خارج شد و به طرف خیابون اصلی راه افتاد
سریع خودم رو نزدیکش رسوندم
_سلام
_سلام
شما این وقت !
اینجا چی کار میکنید ؟
_باشما کاری داشتم میشه صحبت کنیم ؟
_بله بفرماید
ولی بابا خونه هست
_خونه نه
اگر امکانش هست اول باخودتون صحبت کنم
بعد با حاجی
اینجا یه پارک هست.
من زیاد مزاحمتون نمیشم اگر میشه بیایید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب 💗
#پارت۱۰۹
حالا که نشسته بودم و دختر حاجی منتظر حرفهای من بود قفل کرده بودم و هیچ جوره نمیدونستم باید از کجا شروع کنم.
کمی دست دست کردم و بالاخره با حرف دختر حاجی مجبور شدم شروع کنم.
_اگر حرفی هست بفرمایید من گوش میکنم
واگر نه که من برم پدر دلواپس میشن.
ناچار سرم رو پایین انداختم و عرق پیشونیم رو پاک کردم و در دل توکلی به امام علی کردم و شروع کردم
اول اینکه نظرتون هر چی بود.لطفا واکنش نشون ندید که جلب توجه کنه .
_راستش برای خودم سخته گفتنش در این شرایط و در این مکان ولی چاره ای ندارم.
راستش سوجان خانم من ؛ من میخواستم اگر شما اجازه بدید برای خواستگاری با خانواده مزاحمتون بشم.
سکوتش باعث میشد بیشتر خجالت زده سر به پایین نگه دارم.
_آقا محمد نظر من منفی هست.
با شنیدن این حرفش یخ کردم
حتی نخواست فکر کنه !
پس چی فکر کردی آقا محمد شما شخصیتی نیستی که بخواد برات وقت بگذاره و بهت فکر کنه!
به حال خراب خودم پوزخندی زدم که بلند شد
همراهش بلند شدم و بدون معطلی ادامه دادم
ممنون که حتی قابل ندونستید ساعتی فکر کنید ولی حرف من تموم نشده
میشه بنشینید
_نشست و نشستم.
راستش من هم مثل شما
خودم رو لایق این امر با شما نمیدونستم ولی حرف دل رو باید گفت منم خوشحالم که گفتم و شانسم رو صادقانه محک زدم حالا به بن بست خوردم هم به فال نیک میگیرم.
اما ادامه ی حرفام کمی تلخ هست
ولی به کمکتون نیاز دارم