eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
150 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت88🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم.. حتما حسام بود
💔 🍃 نویسنده: 📚 -جان مامان.. +... -چشم.. گوشی علی زنگ خورد و انگاری مامان بود... منتظر بودیم ببینم اتفاق جدید چیه.. -چیه چرا اینجوری نگاهم میکنید.. بعد هم روبه من ادامه داد.. -جمع کن اجی بریم خونه... نگرانیمو از رفتن با جویدن ناخونام نشون دادم.. علی فهمید... -نترس عمو رفته خونه عمه اینا... سبحان همزمان با کف دست کوبید تو پیشونیش و گفت... +بخشکی ای شانس... این دایی مرتصی چرا نمیره خونه خودشون... -چه میدونم.. همینکه خونه ما نیست خداروشکر.. برگشت و نگاهش رو دوخت به من که همچنان نشسته بودم.. +د بلند شو دیگه.. باید زودتر برم با بابا حرف بزنم.. حسام تمام مدت سرش پایین بود چیزی نمیگفت.. منم بلند شدم.. کاشکی خدا کاری کنه... -ممنون حسام زیاد اذیت شدی امروز.. جواب حرف علی رو نداد.. +علی من کی میتونم بیام خونتون برای..... حرفشو ادامه نداد.. سرمو انداختم پایین.. انگاری واقعی داشت جدی میشد موضوع.. رسیده بودیم بیرون.. +حسام فعلا بیخیال ببینم چی میشه... -علی من روی حرفت حساب میکنم بعد از خدا من نفهمیدم منظورشو... علی دست گذاشت روی شونه شو با گفتن "یاعلی" هم ازش خداحافظی کرد و هم بهش اطمینان داد.. سبحان ازمون جدا شد و من و علی تنهایی روونه ی خونه شدیم.. هیچکدوم دل و دماغ حرف زدن با اونیکی رو نداشتیم.. تا خوده خونه هم همینطور شد و سکوت مطلق بودیم.. در رو پروانه به رومون بازکرد.. منو بوسید و دست علی رو گرفت... +بمیرم برای جفتتون که چقد خسته این... تا خدانکنه ی علی شنیدم و وارد هال شدم.. بابا رو به روی تلویزیون نشسته بود و مامان زودتری اومد به استقبالم.. -دورت بگردم مادر.. بغلم کرد و بغلش کردم از ته دلم.. از پشت شونه ی مامان نیم نگاه دلسوزانه ی بابا رو دیدم... مهربون من... اما خب حق داشت بهم رو نده تا شکسته نشه حرمت برادر بزرگترش... از،بغل مامان نیومده بیرون صدای بابا بلند شد... +جناب علی خان شما که قرار بود برنگردی... علی نگاهشو دوخت به زمین.. پروانه و من.. -مـــــَرد.. مامان اما جراتش یکمی بیشتر بود.. +چی میگم مگه خانوم.. چرا آقا پسرتون فکر میکنه خودش عقل کله.. و چرا فکر میکنن من فکر دخترم نیستم.. +معذرت میخوام بابا.. و خب ته دعوای هر پدر و پسر ایرانی به همین ختم میشد.. اما این وسط "به فکر دخترم بودن بابا" ته دلم رو روشن کرد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 +عمـو جون من نمیتونم.. لبخند زد عمو جونم.. -اختیاری نیست دخترم... قرار من و محسن از ابتدا همین بوده.. و رو به بابا "مگه نه محسنی" گفت و نگاه زمین افتاده ی بابا.. +عمو اصلا شما نظر محمد صادق براتون اهمیت نداره؟! آرامش عجیب عمو همه رو حرص میداد و بیشتر زن عمو رو.. -محمد صادق روی حرف من حرفی نمیزنه! نگاهم کشیده شد تا محمد صادقی که توی اسن هوای سرد تند تند عرق پیشونیش رو پاک میکرد.. راضی نبود دیگه یه دونه پسرت عموجونم.. نشسته بودم روی دومین پله ای که میخورد به سمت اتاقم و حفاظ اون چوبیش توی دستم بود و گاهی هم دندون میزدم اون حفاظی که میدونستم مامان روزانه ده بار دستمال میکشه... +خب حرف خاصی که نمیمونه... -دایی چایی بیارم حالا بعدا هم وقت هست... سبحان بیچاره که کل عصبانیت عمو شد سهمش.. +بسه پسر تو چطور تربیت شدی که انقد سبکی وقتی چندتا بزرگتر دارن حرف میزنن تو چرا جفت پا میای وسط... هروقت برای تو نقشه میکشیدن اظهار نطر کن... شاید تیرخلاص این ماجرای وحشتناک رو باید تا اخر مدیون سبحان باشم که تاب نیاوورد و بلند شد و قدم علم کرد رو به روی دایی مرتضی ش و گفت... +دایی با تمام احترامی که براتون قایلم باید بگم من هیچوقت نقشه ی زندگیم رو نمیدم دست شما که بکشین وقتی به دل این دوتا جوون گوش نمیدین که اون سها کسی دیگه رو دوست داره و پسرتونم که معلومش نیست اینهمه سال اونور آب چیکار کرده که حالا زده به سرش زده بیاد اینجا و زن بگیره... تازه اینا اولشه، چون من از قرارداد بد شما و دایی محسنم خبر ندارم... فقط باید بگم که این حرف شما هیچوقت به کرسی نمیشینه.... معطل جوابی نموند و رفت سمت خروجی... +من زن دارم... سکوت جمع رو مضاعف کرد حرف محمدصادق... هیین بلند پروانه و وای گفتن زن عمو ، دست مامان که ضربه ای شد به صورتش خبر از فاجعه ی بدی میداد که محمد صادق بالاخره بیانش کرد... همه ی اینها یک طرف بود و لبخند شاد و بدجنسونه ی سبحان یک طرف.. شادی علی و برداشته شدن بار سنگینی که انگار روی شونه ش عجیب احساس میکرد ، با کشیدن کف دو دستش به صورتش... و قلب من که انگار دوباره نور امید برگشت به فضای تاریک و سرد این روزهاش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 +تنها دلیلش همین حرف بابا بوده مامان فقط همین... -سخت بود یه کلمه به من بگی که تهش نشه این جنگ و جدال بیهوده و روانمون رو بهم بریزه... هان؟؟! -دیدین که مادر من الان هم که گفتم نتیجه بازهم همون بود... شما که دیکتاتوری بابا رو میشناسین.. +صادق... با تشر بابا محمد صادق ساکت شد و ادامه نداد دعوای مادر و پسری رو.. عمو تحمل حرف تک پسرش براش سخت بود و بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت از خونه بیرون.. من شاد بودم و بدون هیچ اظهار نظری به بقیه نگاه میکردم.. به مراد دلم رسیده بودم و چی بهتر از این.. -خب داداچ یه ندا میدادی میومدیم عروسیت... این بار عمه طاقت نیاوورد و سبحان رو به باد بد و بیراه گرفت.. +چخبرته تو چرا هرکی هرچی گفت یه چی داری که مسخرش کنی شرایط رو نمیفهمی درک نمیکنی الان تو چه وضعی هستیم... سبحان بیتفاوت تر از هر وقت دیگه ای، شونه بالا انداخت و رفت نشست سرجاش.. +خب بابا الان قراره چیکار کنیم؟! سوال علی بود از بابا.. -هیچی.. شاید من و عمو مرتضی قرارایی با همدیگع داشتیم که این برای موقع بچگیه این دوتا بوده ، ولی الان ترجیح میدادم خودشون تصمیم بگیرن.. محمد صادق در واقع کار بدی نکرده.. -عمو باور کنید من از ترس بابام حرفی نزدم تا بکشه به اینجا و بتونم اعلام کنم و گرن من خیلی بیجا بکنم بخوام دختر شمارو اسیر کنم... اره جون خودت دو روزه مارو علاف کردی... -دعوام نکنیدا ولی اقای محمد صادق بهتر بود زودتر میگفتی و الا تا ما گرد و خاک نمیکردیم که تو همچنان میشستی عرق پاک میکردی... علی بزور کنترل داشت روی خنده هاش.. منم از اون بالاتر ریز ریز میخندیدم.. پروانه با ببخشیدی بلند شد اومد سمت من... میدونستم یه نیشگون مهمونش هستم،زودتر بلند شدم و رفتم سمت اتاقم.. اومد تو اتاق در رو هم پشت سرش بست و زد زیر خنده... -وااای خدا عرق پاک میکردی... دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدام نره بیرون و خندیدم... همونطور که حدس میزدم واقعا نیشگونی نثار بازوم کرد... +ور پریده چه میخنده میدونه ممدصادق پرید و نوبت رسید به حسام جونووو... لبخندی زدم به شادیه زن داداش مهربونم... واز ته قلب خداروشکر کردم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آموزشگاه.. امروز تمام دنیا بد باشه من خوبم.. خیلی خوب.. در آموزشگاه باز و حسامم مثل هرروز پشت میزش نشسته بود.. -سلام..صبحتون بخیر.. بلند شد.. +سلام همچنین... سرشو انداخت پایین و با لبخند ادامه داد، +خداروشکر، نه به خاطر اتفاق بدی که ممکنه بین پسر عمو و عموتون افتاده باشه ، بخاطر حل شدن موضوعی که برام حکم مرگ و زندگی داشت... تو دلم الحمدلله ای گفتم و حرفای حسام رو با لبخند تایید کردم.. با شور شعف بیشتری اون روز کار کردم.. میدونستم همه چی حل شده و قرار نیست دنیا به نفعم نچرخه.. مامان زنگ زده و ازم خواسته هرچه زودتر برم خونه.. حسام اصرار میکرد باهام بیاد ولی دلیلی نداشت برای اومدن.. تنهایی راهی خونه شدم.. وقتی رسیدم دم کوچه چمدونای پشت در خونه ی عمو توجهم رو جلب.. مستقیم رفتم اونجا.. عمه رو به روی عمو مرتضی ایستاده بود و با اشک یه چیزایی براش میگفت.. زن عمو هم با تمام فخری که میتونست بفروشه کنار مامان... حق داره فخر بفروشه خب.. خبر داره بابا یه دوره ای ورشکست شد.. هیچی نداشت.. حتی نون شب.. خبر داره علی مثل پسر خودش تا دکتری درس نخونده و فوقشم به زور گرفت... خبر داره مامان طلاهاشو فروخت.. دست اخر هم زندگی تو فرنگ کجا و زندگی روستایی کجا... -اومدی مامان؟! +جونم عزیزم.. سلام زن عمو.. جواب سلامم رو نداد زن عموی با کلاسم خخخ و رو به مامان ادامه دادم.. +مامان عمه چیشده.. -عموت میخواد برگرده اونور... +بهتر.. خب زن عمو هم ناراحت بود از پسرش و هم احتمالا از دست دادن عروس گلی مثل من... -من نمیدونم چرا ثریا خانوم انقد اصرار دارن... +وا خب زن عمو داداششه ها.. اومده بوده مثلا بمونه نره.. و بازهم از اینهمه صحبتم با زن عمو برگردوندن چهره ش از من نصیبم شد.. +داداش باید من بمیرم که تو بری اصلا جیغ عمه و حرف کوبنده ش عمو رو ساکت کرد.. تک خواهر بود دیگه.. جراتشو داشت دستور بده.. حتی به داداش بزرگه ش و بزرگ فامیل.. و خب انگاری حرفش خریدار داشت که تو بغل عمو جا گرفت و بوس از موهاش شد نصیبش... و این یعنی این "تو بردی" چقد سخت بود پذیرش این موضوع برای زن عمو که جوری دسته ی چمدونش رو رها کرد و عقب گرد به سمت اتاقشون ، که چمدون خورد زمین و مامان آروم "خاک به سرمی" گفت و من ریز ریز خندیدم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت92🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آ
سلام دوستان: 💔 🍃 نویسنده: 📚 +بابا؟! عمو امتناع میکرد از اینکه حتی محمد صادق رو ببینه چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنه.. ولی صادق باید برمیگشت اونور آب بهرحال زن داشت... و این دم آخری دلش خداحافظی جانانه از پدرش رو میحواست... که باز هم اگر عمه نبود معلوم نبود این پسرک بیچاره چطور باید طعم بوسه روی دستای پدرش رو میچشید.. +مرتضی خلاف که نکرده پسرت عاشق ش ه زن گرفته هرچند بیجا کرده که بهت نگفته ولی خب از ترس و حجب و حیاش بوده.. -از حجب و حیاش بوده که بدون اجازه وخبر من زن گرفته؟! +تو ببخشش -ثریا هی منو نیار پایین +بمیرم اگه قصدم این باشه.. خدانکنه ی عمو خیلی نامحسوس بود... +بابا من ته همه ی این ماجرا پسر شمام و عاشق شما تهش من برمیگردم دقیقا همینجا تهش من برای شما میمونم و شما برای من بابا ببین سها هم گناه داشت اخه با اجبار... چشم من اشتباهمو قبول دارم که بهتون نگفتم ولی خب فرصت جبران بهم بدین... ببینید الان من میخام برم بابا خفه میشم نخواین ببخشینم.. چقدر فیلم هندی بلد بود این محمدصادق و رو نمیکرد... دل منم کباب شد چه برسه به عمو که پدرشه.. -برو سفرت بی خطر... بقیه ی ماجرای شما دوتا رو با محسن تصمیم میگیریم.. صادق معطل نکردو دست عمو رو بوسید... و باز هم خداروشکر که با لبخند رفت و قول داد همراه زنش برگرده... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد صادق رفت و خیلی زود از تب و تاب اون چند روز پر استرس کم شد.. روز جمعه بود امروز و سه روز تا محرم.. مامان نذر داشت هرسال این موقع ها امسالم مامان حسام اومده بود کمک.. اما این بار یه عنوان دیگه هم داشت جز خاله نسرین... مادر کسی بود که نهایتا تا آخر ماه محرم یه سر به خونمون میزد برای خواستگاری و این موضوع رو همه میفهمیدن... -نسرین خانوم برای آقا حسامم بکشید جدا بذارید گفتین روزه ست.. راست میگفت مامان.. دو سه روزی بود دقت کرده بودم حسام روزه میگرفت.. +چشم میکشم براش... نوبرونه شو میبرم برای پسرم... منظورش اولین کاسه بود... پروانه نشست کنارم... -میدونی چرا حسام سه روزه روزه گرفته؟! تعجب کردم مگه روزه دلیل میخواست.. -علی میگه منو حسام از بچگی قرار بستیم هربار یه گناهی کردیم که بعدش عذاب وجدان امونمون رو برید،سه روز روزه بگیریم... حالا برو ببین برای کدوم گناه حسام خان روزه گرفته... بعدم با خنده بلند شد و رفت... ٭٭٭٭٭--💌 # ادامه دارد💌
💔 🍃 نویسنده: 📚 شبهای ماه محرم با تمام عظمتش پیش روی ما بود.. لباس مشکی هایی که برتن کردیم.. کوچه هایی که مشکی پوش شد.. هییت و دسته هایی که دوباره رونق گرفتن.. دم در هر خونه ای پرچم "یاحسین" و "یاابالفضل" شور و هیجان دلچسبی به پا کرده بود.. آدم دوست داشت تمام این حس و حال خوب رو یکجا نفس بکشه.. آماده بودیم بریم هییت.. علی و بابا زودتر رفته بودن.. +سها تو چادر نمیخوای؟! ذهنم رو میبرد جاهای خیلی دور.. فاصله و خاطره هایی که دوستش نداشتم.. ذهنم رو میبرد شبی که تو اشک و گریه هام میلرزیدم... اون شبی که چادر زهرا اشتباهی رفت سرم.. من چقدبی وفا بودم به چادری که با یک باد اومد و یه شب میون دویدنام با بادی هم رفت... یادم رو میبرد به اون شبی که صبح خیابونارو بالا پایین کردم.. چقدر تنها بود و این روزها اسمش رو میذارم "نادونی" چقدر نادون بودم روزهایی که کله م پر از یه اشتباه و به ظاهر زیبایی بود.. دل و ذهن و تمام حواسم پـَرت بود که روزای پر هیجان جوونیم رو خراب کرد.. از ته دل آهی کشیدم و با تکون دادن سر جواب منفیم رو به پروانه رسوندم.. مانتو مشکی بلندم روپوشید و روسری ساتن براق مشکیم.. -خوبی حالا نمیخواد هم چادر باشه.. +اهوم.. راه افتادیم سمت حسینیه.. تو دلم یه شوری به پا شد.. یه حس خوب که باید دنباله ش رو میگرفتم.. یه حس خوب که باید محکمش میکردم.. پایه هاش رو قوی میکردم.. با گوش دادن به روضه ها و مداحیا، فهمیدم حال خوب اینجاست... گوشیم رو در آووردم و تو دفترچه یادداشتش نوشتم "بسم الله حال دلمان خوب نبود روضه برپا شد.." تاریخ زدم ۳/۸/۹۵ چه تاریخ قشنگی بود وقتی وصل شد به هدیه ای که علی بهم داد... یه سر بند مشکیه "یازهرا" که تا رسیدن به خونه هدیه ی داداشیم میدیدم و روی چشمام جا داشت.. اما سبحان طاقت نکرد و گفت، "حسام داده تو نگهداری، امشب بسته بوده پیشونیش" از اونجا به بعد روی قلبم جا داشت تا وقتی دوباره برسونمش به صاحب اصلیش... ٭٭٭٭٭--💌 💌
💔 🍃 نویسنده: 📚 وقتی سبحان برای خودشیرینی پیش بابا این موضوع رو گفت، بابا با خنده اما جدی روبه علی گفت: +بنظرم وقتش رسیده که رسمی بشه این موضوع.. وخب اولین نفری که از تعجب ته خیار موند تو حلقش و با کمک دستای علی نفسش برگشت، خود سبحان بود... -واااا دایی حالا برا یه سربندی... خوبه دستمال قرمز نفرستاده بچه... +سبحااان.. -جونم مامان دلتون هوس عروس کرده... میگیرم برات😍 احساس سنگینی نگاهی مجبورم کردم سرمو بلند کنم بین اون بحثی که من باید نگاهمو میدوختم زمین و خجالت خرج صورتم میکردم... صاحب این نگاه علی بود... با لبخند گرم و برادرانه ش انگاری میگفت‌، دیدی همه چی درست شد؟؟؟ لبخند زدم و در جوابش گفتم.. دیدم همه چی درست شد... اونشب با فکر به تموم اتفاقای قشنگ پیش روم، گرم خواب شدم.. فکرشم نمیکردم صبح که از خواب بیدار شدم و طبق هرروز با موهای ژولیده و آشفته میرم پایین با خاله نسرین رو به روبشم که با ذوق و شوق زیادی داره برای مامان تعریف میکنه از من و خوشحاله که قرار زندگیش بیوفته دست من... قبل از اینکه بتونم برگردم بالا نگاهش بهم افتاد.. +سلام عزیزم... دستی به موهام کشیدم از خجالت.. +سلام خاله صبحتون بخیر ببخشید منو... خندیدن ریز ریز با مامان... -میبینی نسرین خانوم بعدا نگی دخترش تنبل بود.. خاله هم با لبخند ادامه داد... +دختر خانوم تنبل شما آروزی حسام منه... حرفش اندازه ی ده سال شادی کاشت تو دلم... برگشتم اتاقم... همونطور که میخندیدم... مامان حسام اومده بود از بابا اجازه بگیره برای خوندن یه صیغه محرمیت ساده... این بین مخالفت عمو یه جوری کرد حال دلمونو... +اخه به این سرعت که نمیشه... -داداش شما ایران نبودی نمیشناسیشون ما همسایه دیوار ب دیوار بودیم... +اخه محسن این پسر شغلش درست حسابی نی درس خونده ست یا نه، اصلا فامیلی چیزی، کسیو داره ازش حمایت کنه... -آقا مرتضی بزرگتر سها شما و آقا محسن هستین ولی این آقا پسر هم درسشونو خوندن هم الحمدلله با اینکه حمایتی از طرف کسی نشده بازهم تونسته موفق باشه کارش رو به راهه و ماشین و خونه هم داره... استرس تو جونم افتاده بود که حرف بعدیه عمو دلیلش شد... و الحمدالله برای من اهمیتی نداشت این تهدیدش... "نه سها و نه حسام هیچکدوم از سهم الارث فامیلی ، سهمی ندارند من نمیتونم میراث پدرم رو بسپارم دست غریبه" انگاری قرارشون با بابا برای ازدواج منو محمد صادق هم همین بود... لبخند زدم به روی عموی مهربونم و زیرلب گفتم... "فدای آرامشی که قراره کنار یه مرد خوب داشته باشم ، حتی اگا فامیلی نداشته باشه" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[.. بسم الله الرحمن الرحیم..] 💙 نامه ای از سوی پروردگار به همه ی انسان ها سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرده ام و نه با تو دشمنی کرده ام. 💙افسوس که هرکس را فرستادم تا راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی (یس 30) 💜و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی (انعام 4) 💙و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام (انبیا 87) 💜 و مرا به مبارزه طلبیدی (یونس 48) 💜و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی چیزی از تو بگیرد نمی توانی از او پس گیری (حج 73) 💙پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشم هایت از وحشت فرو رفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی , گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم می کنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی (احزاب 10) 💜تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی که من مهربانترینم در بازگشتن (توبه 118) 💙 وقتی در تاریکی ها به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی (انعام 63-64) 💜این عادت دیرینه ات بوده است هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و هر وقت سختی به تو رسید از من نا امید شده ای (اسرا 83) 💜آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت?(شرح 2-3) 💙غیر از من که برایت خدایی کرده است?(اعراف 59) 💜پس کجا می روی?( تکویر 26) 💙پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری (مرسلات 50) 💙 چه چیزی جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که میبینی خودت را بگیری(انفطار 6) 💜مرا بیاد می آوری من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند تا قطره ای باران از خلال آنها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران نا امیدی تو را پوشانده بود (روم 48) 💜من همانم که میدانم در روز روحت چه جراحت هایی بر می دارد و در شب روحت را در خواب به تمامی باز می ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم (انعام 60) 💜من همانم که وقتی میترسی به تو امنیت می دهم (قریش 4) 💜 برگرد مطمئن برگرد (فجر 28) 💙 تا یکبار دیگر دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم ( مائده 54) _____________ ارسالی در سایت از ان‌شاءالله عاقبت بخیر بشن♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت95🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 وقتی سبحان برای خودشیرینی پیش بابا این موضو
💔 🍃 نویسنده: 📚 و چه جالب بود که دست تقدیر من رو کنار کسی قرار داد که از پنج سال پیش همین حوالیم بوده.. دقیقا همین نزدیکی... حسام بود و من... من بودم و اون... دقیقا کسیکه روزی که میخواستم کد رشته هامو وارد کنم خواست حرفشو بزنه و نذاشتم.. گفتم "ادامه نده" الان چه مشتاق بودم برای ادامه دادن.. رو به روم نشسته بود.. من سرم پایین بود و اون بدتر.. من عرق میرختم و اون بدتر... هیچوقت فکر نمیکردم این لحظه انقدر سخت باشه برام... سبحان میگفت استرس نداره که حسام خودمونه.. همونی که یه روز کامل رفتی آموزشگاهش خل بازی در اوووردی و پنج سال هی بهش گفتی نه... خندیدم.. از چشم حسام دور نموند.. +سها خانوم من نمیدونم چی بگم شما همه ی منو بلدید و منم الحمدلله از شما باخبرم.. اگه صحبتی هست شما بفرمایید چیزی نگفتم.. دنبال واژه و کلمه میگشتم که دوباره خودش ادامه داد... +اینکه آقا مرتضی چه شرطی کردن با شما به گوش من رسیده.. پرروییه که الان اینجام.. ولی یه چیزی ته دلم امیدوار بود به خانومی شما که رسیدم تا دم در خونتون... و خب این بین روحیه ای که سبحان میداد هم بی تاثیر نبود.. من خندیدم و اون هم.. و ادامه داد.. +امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم این حجم از اعتماد و خب خوبیه شمارو.. و اینکه ببخشید منو که همه چی انقد یهویی و عجله ای شد.. فکرشم نمیکردم یه سربند اقا محسن رو ناراحت کنه و باعث بشه... البته بازهم سبحان کار درستی نکرده... اگه اجازه میدادم دقیقا ایشون تا فردا تعارف تیکه پاره میکردن و منه بدبخت باید گوش میدادم هرچند حرفای جدیم رو گذاشته بودم برای بعدا... +آقا حسام شما چه گناهی مرتکب شدین؟! تعجبش به شکل فوق العاده زیادی نشون داد و اونقدی باسرعت سرش رو آوورد بالا که گردنش صدا داد.. تو دلم میگفتم "خاک برسرت که بچه ی مردم رو سکته دادی" +نه نه منڟورم اینه که چرا سه روز روزه گرفتین.. یعنی چیزه... علی میگه.... اسم علی که اومد خندید.. نفسمو آڔاد کردم و گفتم خداروشکر... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭