📌 زندگیمان را با #امام_زمان(عج) گره بزنیم.
اینطور نباشد که فقط در دعای ندبه یاد امام زمان باشیم.
در متن زندگی با امام زمان محشور باشیم. در درست عمل کردن با امام زمان محشور باشیم.
اگر اینطور شد، آنوقت امام زمان در صحنه مؤثر است.
💠 لذا دارد یک کسی خدمت #امام_صادق(ع) رسید، عرض کرد من میآمدم عدهای گفتند:
سلام ما را به آقا برسان و بگویید: برای ما دعا کنند. امام صادق(ع) فرمودند: فکر میکنید ما برای شما دعا نمیکنیم؟
هر روز اعمال شما بر ما عرضه میشود و وقتی ما میبینیم کوتاهیهایی از شما صورت گرفته، ناراحت میشویم و برای شما دعا میکنیم که خدا توفیق بدهد جبران کنید و برگردید.
یعنی هر فعل هر روز من به حضرات عرضه میشود.
آنوقت میشود من در دعای ندبه بنشینم زار بزنم ولی در روز رفتار من طور دیگری باشد؟ 😔
#خدایا_منجی_را_برسان
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط می خوام به خدا نزدیک بشم
تنها هدفی که میشه عاشقش شد.❤️
#استاد_پناهیان
#محبت_خدا
💠 أللَّھم عجل لولیڪ ألفرج
🌹
🍃
بِرس که بی تو مرا جان به لب رسید، برس ...
#العجل💔
#قرار_بیقراری
صبحتون منور ب نگاه یوسف زهرا(س)
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت بـیـسـت و شـشـم
اون شب مامان اینا خیلی خوشحال و شاد برگشتن و گفتن که کلی بهشون خوش گذشته.تو دلم خودمو لعنت میکردم بخاطر رفتار بچه گانه ام.شاید به ذهن کارن خطور نکنه که به این خاطر نیومدم اما عمه حتما متوجه میشه.
باخودم گفتم زهرا تو قرار نیست با حرف مردم زندگی کنی پس خودتو عذاب نده.تو پشیمون شدی و همینم برای خدا بسه.مهم خداست که میبخشه نه بنده خدا.
رفتم تو تخت خوابم و با ذکر آروم شدم و خوابیدم.
صبح زود بیدارشدم و جزوه به دست از خونه زدم بیرون.تارسیدن به دانشگاه یه دور دیگه ام خوندم و خیالمو راحت کردم.فقط باید زنگ میزدم به آتنا و میپرسیدم ازش که چرا نیومده.
وارد دانشگاه که شدم نسترن،یکی از هم کلاسیا اومد جلوم و گفت:مبارکا باشه خانم دوستتون داره عروس میشه.
باتعجب گفتم:عروس؟!؟!
_بعله مگه خبر نداشتی؟همه دانشگاه میدونن چطور تو نمیدونی؟
با بهت نگاهش کردم وگفتم:نمیدونم.
_آی آی آتنا بی معرفت دوست صمیمیش رو خبر نکرده.خلاصه تبریک میگم فعلا
وقتی ازم دور شد با قیافه ای وا رفته رو نزدیک ترین نیمکت نشستم.آتنا داشت ازدواج میکرد و من خبر نداشتم؟چرا من باید آخر ازهمه بفهمم؟منی که دوست صمیمیش بودم!
ازش دلخور شدم اما باخودم گفتم حتما دلیلی داره بهتره بعد امتحان بهش زنگ بزنم.از قران و ائمه یاد گرفته بودم کسی رو زود قضاوت نکنم.
امتحانمو که دادم اومدم بیرون دانشگاه و شماره آتنا رو گرفتم.
_جونم دوست جونی؟
_سلام عروس خانم چطوری؟
صداش درنیومد.میدونستم حتما کلی شرمنده شده.برای همین به روش نیاوردم و با شوخی گفتم:ترسیدی ازت شیرینی بخوام نامرد که خبرم نکردی؟
_بخدا آجی اصلا خبری نیست تازه امشب خاستگاریه.برای همین موندم خونه کمک کنم به مامانم.خبر چطوری به گوشت رسید؟
_مثل اینکه یکی کل دانشگاه رو پر کرده.ازدواج دانشجویی همینه دیگه.
بعدم خندیدم.
_بخدا شرمندتم زهراجون اصلا هیچی نشده بود که بهت بگم.میخواستم امشب بعد رفتنشون بگم که خبردار شدی.مسبب این اتفاقو میکشم بخدا
_حرص نخور تپلی من فداسرت فعلا به علیرضا خان برس که بدجور خرابته.
بعدم زدم زیر خنده اما کنترل کردم خودمو.یکم دیگه که حرف زدیم،خداحافظی کردم و اومدم برم داخل دانشگاه که یکی جلوم سبز شد.
_به به خانم باقری.احوال شما؟
از پسرای دانشکده بود و خیلی پاپیچ میشد.
با چادر رومو گرفتم و گفتم:ممنون خوبم.امرتون؟
_منم خوبم مرسی ممنون لطف دارین.
فکر میکرد به این ادا اصولاش میخندم.
خیلی جدی گفتم:حالتونو نپرسیدم گفتم امرتون؟
_عرضی نیست بانو.خواستم احوالی بپرسم.
اگه بحث آبرو و احترام نبود جواب دندون شکنی بهش میدادم.
ازجلوش رد شدم و وارد دانشگاه شدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت بـیـسـت و هفـتـم
از کلاسای اون روز هیچی نفهمیدم از بس هواسم پیش آتنا بود.خوشبختیش آرزوم بود اونم با کسی که لیاقتش رو داره.میدونستم علیرضا پسر فوق العاده خوبیه و دوستم رو خوشبخت میکنه.خداروشکر که یکی پیدا شد این تپل مارو بگیره.
کلاس که تموم شد سریع رفتم خونه و به مامان اینا هم گفتم که واسه آتنا خاستگار اومده.اوناهم کلی خوشحال شدن.فقط محدثه مثل همیشه هیچ عکس العمل خاصی نشون نداد.اصلا دو روز بود باهام لج شده بود و محلم نمیداد.نمیدونم چرا اما خیلی رو اعصاب بود.تاشب بیکار بودم برنامه ای هم نداشتیم برای بیرون رفتن برای همین پای لب تابم کانالای مذهبی رو چک میکردم و مداحی گوش میدادم که مثل همیشه محدثه خانم سرزده وارد اتاق شد.
با غر غر گفت:اه خسته نشدی از بس خدا و پیامبر خوندی؟آدم حالش بد میشه دیگه یک آهنگی چیزی!خسته نشدی از بس غم و غصه گوش دادی؟چیه هی حسین و حسن؟
میدونستم از یک چیزی ناراحته و دق و دلیش رو داره سر من خالی میکنه.
_محدثه خانم اینایی که میگی همشون اعتقاد منن.این حسین و حسن نوه های پیغمبر منن.حق توهین نداری بهشون.
_خب بابا تو ام وقت گیر آوردی نصیحت دینی میکنی.
_اینا نصیحت نبود تذکر بود.خب حالا کارتو بگو.از چی ناراحتی باز انقدر غرغر میکنی؟
_زهرا شد یه بار مثل ادم باهات درد ودل کنم؟
_نه چون خودت نمیخوای؟اصلا چند روزه باز باهام لجی نمیدونم چه گناهی کردم؟!
کمی این دست و اون دست کرد و گفت:زهرا من...من..
_توچی؟
_من برای اولین بار...حس میکنم..
ازاینکه حرفشو نمیزد اعصابم بیشتر خورد میشد.
_خب بگو دیگهههه.
_حس میکنم عاشق شدم.
لبخند محوی زدم.عشق؟!مگه میدونی عشق چیه خواهر من؟عشق به این هوسای زود گذر امروزه نمیگن.عشق مثل زیارته،مقدسه،باید طلبیده بشی.
بایک نگاه عاشق شدن،با یک رفتن فارق شدن رو میاره.
_عاشق؟
_آره..حالا چیکارکنم؟
_لابد تو نگاه اول عاشق شدی؟
_خب...آره
خندم گرفت.اصلا مگه میشه تو یک نگاه عاشق شد.
_لابد عاشق کارن شدی!؟
دستاشو بهم مالوند و گفت:آره.
از استرس و دلشوره رنگش پریده بود.شایدم واقعا دوسش داشت کسی چه میدونه!؟
رفتم جلو دستای یخ زده اش رو گرفتم و گفتم:امشبو استراحت کن فردا حرف میزنیم زیاد حالت خوب نیست عزیزم.
بایک قرص مسکن راهی اتاقش کردم و تا وقتی بخوابه پشت در اتاقش موندم.
وقتی هم خوابید باخیال راحت برگشتم تو اتاقم.
ادامه دارد....
#نویسنده_زهرا_بانو
موضوع انشاء: خوش بختی …
به نام خدا
خوش بختی یعنی قلب مادرت بتپد …
پایان !!!
#پیشاپیش_مبارک
#ولادت_حضرت_زهرا_س 💖
#روز_مادر 💚
@sajadeh
"بنام خالق مادر"
کسی که پای مادرش را ببوسد؛مثل این است که آستانه خانه خدا را بوسیده است.
🌹 «گنجینه جواهر »🌹
🦋صبحتون منور ب نگاه
حضرت مادر 🦋
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت بـیـسـت و هشـتـم
شبانه خودم تو خلوت انقدر فکر کردم که داشتم دیوونه میشدم.دیدن حال محدثه اونم برای اولین بار برام غیرقابل باور بود.کارن چیزخاصی نداشت که محدثه اینهمه جذبش شده بود.یک پسر معمولی اما بااعتماد به نفس زیاد و مغرور بود که دل خواهر ما رو بدجور برده بود.
نمیدونم چرا اما هیچوقت همچین حسی به من دست نداده بود و ازاین بابت خدارو شکر میکردم.خیلی نگران محدثه بودم امشب حالش خیلی خراب بود.دستای یخ زده اش،رنگ پریده اش،استرس و اضطرابش..همه و همه منو نگران حال خواهرم میکرد.
خواهری که هیچوقت برام خواهر نبود اما دوسش داشتم.خواهری که منو به چشم یک دختری با عقاید عهد بوقی نگاه میکرد اما باز هم خواهرم بود.خواهری که جلو همه منو چندین بار بخاطر حجابم به تمسخر گرفته بود اما من نمیتونستم از حس خواهریم بگذرم و بهش بی اهمیت باشم.
دوسش داشتم و این بخاطر خونی بود که تو رگ های جفتمون درجریانه.
خدا گفته حتی اگه کسی بهت بدی کرد تو بهش خوبی کن.تا اگر جایی تو هم بدی کردی خدا بهت خوبی کنه و ببخشت.
خیلی از توهین ها و تهمت ها رو از زبون دوست و فامیل و آشنا شنیدم،خیلی از حرفها رو از خواهرم شنیدم اما بخشیدم.بخشیدم تا بخشیده بشم اگر گناهی کردم.
سجادمو پهن کردم و چادر سفیمو سرم کردم.نشستم پای سجاده و برای حال خواهرم دعا کردم.دعاکردم خواب راحتی داشته باشه و دیگه اینجوری نبینمش.ازخدا خواستم به دلش آرامش بندازه و اگر هوسی تو دلش هست نابودش کنه.
چون هوس خود به خود وقتی شکل بگیره و بزرگ تر بشه،آدم رو نابود میکنه.
ازخدا برای خواهرم طلب بخشش کردم و براش نمازخوندم.
نزدیک اذان بود برای همین تا نماز کمی ذکر گفتم و بعد نماز صبحمو خوندم.
سرم که رفت روی بالش،خواب عمیقی منو به سمت خودش برد.
صبح عطا بیدارم کرد وگفت مهمون داریم پاشو کمک مامان کن.
بعد اینکه دست و صورتم رو شستم رفتم تو آشپزخونه و صبح بخیری گفتم
از محدثه خبری نبود فقط مامان مشغول آشپزی بود.
_مهمونمون کیه مامان؟
_عمتو دعوت کردم واسه ناهار زود باش کمک کن.
_محدثه کجاست؟
_خوابه هنوز برو بیدارش کن که کلی کار داریم.
رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم.رو تختش آروم خوابیده بود.رفتم جلو دیدم نور آفتاب مستقیم افتاده تو صورتش و خوشگل ترش کرده.
پرده پنجره رو باز کردم که نور آفتاب اذیتش نکنه.
دستمو بردم جلو و آروم رو موهاش کشیدم.خواهری بخواب آروم من امروز جای تو هم کار میکنم.میدونم شب سختی داشتی.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت بـیـسـت و نهـم
کلی کمک مامان کردم تا بالاخره محدثه بیدارشد.با چشمای پف کرده اومد بیرون و سلامی کرد.
مامان گفت:علیک سلام تنبل خانم.زهرا طفلی جای تو همه کار کرد گفت بزارین محدثه بخوابه خسته است.
_اوف مامان هزار بار گفتم لیدا.چرا تو گوشتون نمیره؟
بعد با اخم و غرغر ازمون دور شد و رفت دستشویی.
مامان همونطور که خیار ریز میکرد گفت:میبینی تروخدا؟اینم جواب زحمتای من!
خندیدم و گفتم:بیخیال مامان جون حالا یه چیزی گفت بعدا پشیمون میشه نمیشناسینش؟!
ساعت۱۲که اذان گفتن نمازمو خوندم.
سلام آخرو که دادم صدای مهمونا اومد.سجادمو جمع میکردم که در باز شد و کارن اومد تو.
_عه ببخشید نمیدونستم اتاق تویه.
یک نگاه کلی بهش انداختم و گفتم:مشکلی نیست.سلام.
لبخندی زد وگفت:سلام.خوبی؟
سری تکون دادم و چادر سفیمو رو سرم مرتب کردم گفتم:ممنونم خوبم خوش اومدین.
باید از اتاق میرفتم بیرون.محدثه نباید فکر کنه با کارن سر و سری دارم.
رفتم جلو و گفتم:ببخشید
همونطور ایستاد تو صورتم زل زد وگفت:بابت؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:اینکه راهتون رو سد کردم.
نگاهی به خودش انداخت و زود کنار کشید.
_متوجه نشدم
پسره مغرور عذرخواهیم بلد نیست.
_مهم نیست
در اتاقمو بستم و رفتم تو پزیرایی.به همه سلام کردم و اقاجون و مادرجون رو بوسیدم.
دوباره رفتم تو آشپزخونه کمک مامان.محدثه نشسته بود کنار آناهید و باهاش گرم گرفته بود.کسیم نبود کمک مامان باشه برای همین من رفتم.مامان چای ریخته بود که بردم به همه تعارف کردم.عموم گفت:ان شالله چای خاستگاریت عموجان.
سرخ شدم از خجالت اخه تاحالا کسی از این حرفا بهم نزده بود!
_ممنونم عمو.
جلو کارن که سینی رو گرفتم آروم گفت:ممنون حاج خانم.
چیزی بهش نگفتم و رفتم تو آشپزخونه.سر به سر گذاشتن بایک پسر نامحرم اصلا در شان من نبود.حالا بزار هرچی دلش میخواد بگه برای من مهم نیست.
من و مامان هم رفتیم پیش بقیه نشستیم.پدرجون رو کرد به من وگفت:چرا سینما نیومدی باباجان؟خیلی فیلم خوبی بود.
_درس داشتم پدرجون.
آناهید با ادعاگفت:اووووه حالا مادرس خوندیم به کجا رسیدیم زهراجون که تو انقدر خودتو درگیر میکنی؟آخر همه دخترا شوهرداریه دیگه.
مصمم گفتم:اما من آینده دیگه ای برای خودم رقم میزنم.
_یعنی ازدواج نمیکنی؟
لبخند زدم و گفتم:هرچیزی به جاش عزیزم.
مادرجون گفت:بیخیال این حرفا پسرم کار پیدا کرده.تو یک شرکت معتبر و عالی.
کارن شروع کرد به حرف زدن:درواقع من ارشیتکت اون شرکتم و تو کار نقشه کشی و طرح ریزی همکاری میکنم.
عمه با افتخار لبخند زد و همه با خوشحالی بهش تبریک گفتن.
اما کارن باشنیدن تبریک خشک و خالی من انگاری جاخورد.انگار انتظار برخورد صمیمانه تری داشت.باید فکر اون شب و ذوق وشوق بچگونمو از فکرش میپروندم.من همچین دختری نبودم و نیستم.
تو سفره چیدن کمک مامان کردم و خداروشکر همه چی عالی و زیاد بود.غذاهای مامان هم همیشه خوش مزه میشد.همه با کلی تشکر و تعریف غذاشون رو تموم کردن و باز هم زهرا موند و ظرفهاش.
خنده ام گرفت و شروع کردم به شستن ظرفها.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
مادرم....
حس قشنگ با تو بودن...
بوسه بر دستانت...
نگاه پر مهرت...
همه و همه ...
بزرگترین نعمت خداوند است برای من...
ک بر من منت گذاشته...
الهی...
بینهایت سپاسگزارم 🦋
♥️سایه ات مستدام دلخوشیم♥️
#روز_مادر_پیشاپیش_مبارک🦋
۱۵_بهمن_روز_مادر
Hamed Zamani - Gozinehaye Rooye Miz 320.mp3
13.48M
سرزمینی ک نگاش ب آسمونه و...
حسابش از زمین #جداست...
ذره ذره خاکش از #غرور_و_غریته...
سرزمینی ک شن کویرشم..
لشکر #خداست..
بغض نا تموم #مادری...
بالا سرِ جنازهی #پسر...
بغضی ک ی مرتبه صدا میشه...
#سکوت و می شکنه...
_______________
ای تموم #بچه هام فدای تو..یاحسین (ع)
زندگیم نثار کربلای تو ...یاحسین(ع)
#دهه_فجر_مبارک
گزینه های روی میز
#حامد_زمانی
🌺بنام خالق بی همتا 🌺
هرگاه مایل به گناه بودی این
سه نکته را فراموش مکن
الله مے بیند
ملائك مے نویسند
درهر حال مࢪگ مۍ آید
🦋روزتون بی گناه🦋
#ذکر_روز
یا قاضی الحاجات
۱۰۰مرتبه🦋
30-sorood(www.rasekhoon.net)_02.mp3
1.44M
مثل سلمان و ابوذر در خونت میشینیم...
اخه تو چهرهی تو تصویر حیدر میبینیم 🦋
#چشم_تموم_کائنات
#حتما_گوش_بدید
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت سـے ام
مادرجون اومد تو آشپزخونه و گفت:الهی بمیرم مادر همیشه زحمت ظرفا میفته گردن تو.
بعد هم سرمو گرفت تو بغلش و بوسید.
_این چه حرفیه مادرجون شما رحمتین.
_فدات بشم گل دخترم.تو عزیز مادری.ان شالله خوشبخت شی مادر.
مادرجون نسبت به بقیه با من مهربون تر بود و هیچوقت بخاطر چادرم منو مسخره نکرده بود.خیلی دوسش داشتم و میدونستم میتونم حرفامو باهاش بزنم.
_من قربونتون بشم مادرجون این چه حرفیه؟برین بشینین منم الان میام.
مادرجون که رفت،محدثه سراسیمه اومد تو و گفت:چای بریز بده من ببرم.
میدونستم میخواست جلو عمه و کارن خوش خدمتی کنه برای همین بدون حرفی دستامو خشک کردم و چای ریختم تا ببره.
با استرس سینی چای رو برد و منم بقیه ظرفها رو شستم.تموم که شد رفتم پیش بقیه نشستم و فقط مثل همیشه مادرجون ازم تشکر کرد.
یکم گپ زدیم تا اینکه مهمونا عزم رفتن کردن و بلندشدن.
برای بدرقه همراهشون رفتیم تا جلوی در.
وقتی خیالم راحت شد که رفتن،رفتم تو اتاق و خستگیمو در کردم.کمرم واقعا درد میکرد.
از وقتی عمه اینا اومده بودن ایران کار منم ده برابر شده بود.چون زیاد دورهمی نداشتیم خونه پدرجون اما بخاطر عمه این رفت و آمد ها زیاد شده بود و زحمت منم زیاد.اشکال نداره برای غریبه که کار نمیکنم.هم خون منن،فامیل منن،خانواده منن.
انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد.
با تکون دستی بیدارشدم.
_هوم؟
_هوم چیه پاشو زهرا.
محدثه بالاسرم نشسته بود و هی تکونم میداد.
_چیه؟چیکارم داری؟
_پاشو تو درسای عطا کمکش کن من حوصله ندارم
و بعد هم سریع رفت بیرون.نگاه کن تروخدا منو بیدار کرده که کمک عطا کنم چون خودش حوصله نداره.هوف عجب آدمی هستی دیگه تو!
خواب از سرم پریده بود.نزدیک اذان مغربم بود دیگه بلندشدم تا کمک عطا میکردم،اذانم میگفتن.
ریاضی درس مورد علاقه من بود برای همین با حوصله براش توضیح دادم و اونم کلی ازم تشکر کرد.
نمازمو خوندم و یک زنگ به آتنا زدم و خبرا رو گرفتم ازش.کلی خوشحال بود میگفت خانواده خوبین.منم از ته دلم براش ارزوی خوشبختی کردم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو