بسم الله الرحمن الرحیم
✍امـــــام صـــــادق عـــــلیهالسّلام:
هـــــرڪہ وضو گیرد و آبـــــ وضـــــو را بـــــا دســـــتمال خشکـــــ ڪـــــند، یڪـــــ حـــــسنہ بـــــراےاو نوشتـــــہ شـــــود و هـــــر ڪہ وضو گـــــیرد و آبـــــ وضـــــو را بـــــا دســـــتمال خشکـــــ نکند، تـــــا هـــــنگامے ڪہ آبـــــ وضـــــویش خشکـــــ گـــــردد سے حسنـــــہ بـــــراے او نوشتـــــہ میشود.
📚 ثـــــوابالاعـــــمال ۵۶
🤩صبحتون زهرایی 😍
🦋ب رسم هر جمعه...
عاشقانه لب میزنم ...
دلم ب مستحبی خوش است ک جوابش
واجب است:
♥️"السلام علیک
یا صاحب الزمانم عج"♥️
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ♥️
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و هـفـتـم
شب ساعت۸بود که صدای بوق ماشینی اومد و منم دویدم دم پنجره دیدمکارنه.
حتما اومده بامن حرف بزنه.
شایدم با محدثه..
برای اینکه باهاش روبرو نشم،سریع رفتم زیر پتو و وانمود کردمکهخوابم.
دقایقی نگذشت که صدای دراومد و بعدم صدای مامان.
_زهراجان؟خوابی دخترم؟پاشو کارن اومده کارت داره.
تکوننخوردم و چشمام رو بستم.
یکمکهگذشت،مامان رفت و منم نفس راحتی کشیدم.
اصلا آمادگی روبرو شدن با کارن رو نداشتم.
بخاطر اینکه وانمود کردم خوابم تا وقتی صدای لاستیکای ماشین کارن رو نشنیدم از اتاق بیرون نرفتم.
بعدشم که خواستم برم،مامان چراغا رو خاموش کرد و همه خوابیدن.
ای به خشکی شانس.
منم مجبور شدم بخوابم اما به زور.
صبح کلاس نداشتم برای همین تا۱۰خوابیدم.
بعدشم که بیدارشدم گوشیمو روشن کردم.
کارن۵بار پیام داده بود و ۱۰بار زنگ زده بود.
نمیدونم چه حسی بود اما دلم یکهو براش تنگ شد.
استغفراللهی گفتم و فکرمو منحرف کردم سمت درس و دانشگاه.
حرف زدن با آتنا هم برای منحرف شدن فکر عالی بود.
سریع بهش زنگ زدم.
_جانم زهرایی.سلام.
_سلام عروس خانوم جون.چطوری؟
_خوبم گلی توخوبی؟
_شکر خدا خوبم.چه خبرا؟
_خبرا دست شماست خانوم.چه خبر از دامادمان؟
_خوبه طفلی اسیر شرط و شروطای بابام شده.بابام هر دفعه یه سازی میزنه.نمیدونم چرا اما با علیرضا موافق نیست.نمیدونم چی ازش دیده که انقدر سنگ میندازه جلو پامون.
_حتما مصلحتی هست آجی.بابات صلاح تو رو بهتر میدونن.بسپرش دست خدا درست میشه.علیرضا هم اگه تورو بخواد تا تهش پات وایمیسته.
_خداییش وایستاده تا اینجا خیلی مدیونشم.
_نه دختر مدیونی چیه؟وظیفشه واسه کسی که دوسش داره همه کار بکنه.
هوفی کشید و گفت:چی بگم والا؟دعاکن بابام دست از لجبازی برداره.
_درست میشه عزیزم شک نکن خدا خیلی بزرگه.هوای همه آدما رو داره.عیب از ماهاست که گاهی حس میکنیم ما رو نمیبینه.این اوج بی معرفتی ماست.
_باز رفتی رو منبر؟الحق که حرفات آدمو آروم میکنه.
خندیدم و گفتم:چاکریم تپلک.
اتنا هم خندید و گفت:خب اگه اجازه بفرمایین حاج خانم جان من برم مادرگرامی احضارم کردن.
_برو خانمی سلام به همه هم برسون.
_قربونت چشم حتما التماس دعا.
_یاعلی مدد خداحافظ
بعد حرف زدن با آتنا عجیب آروم شده بودم.این دختر انرژی فوق العاده ای داشت.
لحظه ای نگاهم به خرسی که کنار کمرم ولو شده بود،افتاد.
چقدر اون شب ذوق زدم از داشتن همچین عروسکی.
رفتم بغلش کردم و اروم فشردمش.
منبع آرامش بود این خرس پشمالو.
یک جورایی بوی کارن رو میداد.
سریع از خودم جداش کردم و دوباره استغفرالله گفتم.
نباید بزارم نفسم منو از خدا دور کنه.
من بنده خدایم نه بنده بوی یک آدم.
نمیخواستم خیانت کنم به خواهرم.حتی فکر کردن به کارن هم اشتباه محض بود.باید هرطوری شده از ذهنم بیرونش کنم اما نمیشد.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و هـشـتـم
تاعصر رو یک جوری گذروندم.
ساعت۵بود که طبق معمول محدثه بدون در زدن وارد شد.
بازم قیافه اش آتیشی بود.
یک بسم الله زیر لب گفتم و منتظر هرنوع توهین و تهمتی شدم.
_باز چیشده اومدی سر من خالی کنی؟
_باز چیشده؟هه..شوهر من با تو چیکار داره؟هان؟اون بی معرفت تو حال خراب اون شبم نیومد یک سر بهم بزنه اونوقت راه به راه میاد یا زنگ میزنه تا باتو حرف بزنه.چیکارت داره؟تو چرا هی ناز میکنی؟چیه خوشت میاد دنبالت بدوون؟خوشت میاد نازتو بخرن؟خجالت نمیکشی چشم داری به شوهر خواهرت؟اون...
انقدر حرفاش برام توهین آمیز بود که دیگه آروم ننشستم.
بلندشدم و رفتم جلوش.
حرفش رو قطع کردم و باصدای بلند گفتم:دیگه خیلی داری تند میری محدثه خانم.درسته صبورم اما تهمت زدنم حدی داره.من باشوهر محترم جنابعالی هیچ سر و سری ندارم.تحفه ایم نیست که بهش چشم داشته باشم.کرم از خودشه که هی زنگ میزنه و میاد تا باهام حرف بزنه.محض اطلاعتم بگم دیروز اومده بود دم دانشگاهم تامنو ببینه.نمیدونم چی میخواد بگه اما هرچی هست من پرشو باز کردم و محلش ندادم.پس این داد و هوارا و تهمتا رو برو برای شوهرت بزن نه من.
اینم بگم بار آخرت باشه اینقدر تند و توهین آمیز با من حرف میزنی.
احترام و صبرم حدی داره.
حالام میتونی بری.
محدثه با نگاهی حاکی از شرمساری و عصبانیت اتاقمو ترک کرد.
نفسای تندم نشون از عصبانیت بیش از حدم بود.
واقعا بهم برخورد وقتی گفت چشمت دنبال شوهرمه.
من به خودم دروغ نمیتونم بگم.کارن رو دوست داشتم اما الان قضیه فرق میکنه.
اون شده شوهر خواهرم و فقط به چشم برادری باید نگاهش کنم نه چیز دیگه ای.
مطمئن بودم اگر ببینمش نظرم عوض میشه برای همین از دیدنش اجتناب میکردم.
خدا تو این مدتی که عمر کردم بهم یاد داده بود با نفسم مقابله کنم تا پاداش اخروی بگیرم.
منم عشق دنیوی رو هیچوقت به پاداش اخروی ترجیح نمیدادم.
انقدر با خودم کلنجار رفتم تا اینکه راضی شدم برم ببینم کارن چیکارم داره!
بلکه شک و تردید های محدثه بخوابه و فکر بد نکنه.
چون اگه به این کنار کشیدنا ادامه میدادم صد در صد با اخلاقی که از کارن سراغ دارم،بازم میومد یا زنگ میزد تا باهام حرف بزنه.
گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم.
_بله؟
_سلام زهرام.میخواستین بامن حرف بزنین.فردا بعد دانشگاه بیاین پارک کنار دانشگاهم.خداحافظ.
تو عمل انجام شده قرارش دادم و قطع کردم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و نـهـم
"کارن"
خیلی خوشحال شدم که زهرا قبول کرد باهم حرف بزنیم.
باید بهش میگفتم که من مقصر اشکای خواهرش نیستم.باید خودمو تبرئه میکردم.
هیچوقت نذاشتم هیچکس ازم قضاوت کنه اونم به ناحق.
صبح روز بعد سریع حاضرشدم و رفتم دم دانشگاه زهرا.
ساعت۱۰از دانشگاه اومد بیرون و راه افتاد سمت پارک.
منم پشتش با فاصله رفتم.
یکم که ایستاد منتظر موند رفتم جلو و سلام کردم.
_چه عجب سلامم یاد دارین شما؟
_شما که اهل تیکه انداختن نبودی زهراخانم.
_اونش مهم نیست.حرفتونو بزنین.
سمت نیمکت آبی رنگی رفتم و گفتم:بهتره بشینیم.
نگاهی به قیافه ساده و مظلومش کردم.با اون مانتو شلوار مشکی ساده و مقنعه مشکی که صورت سفیدشو قاب گرفته بود،شیش هیچ از بقیه دخترا جلو بود.
چشمای درشتش رو به من دوخت و گفت:میشنوم.
اشاره کردم به کنارم رو نیمکت و گفتم:نمیشینی؟
_نه.
_خب..باشه.
دست به سینه زد و زل زد بهم.
یک لحظه استرس گرفتم اما خودمو جمع کردم و شروع کردم به حرف زدن:ببین زهرا من مقصر هیچکدوم از اشکا و ناراحتیای خواهرت نیستم.
من ازهمون اول بهش گفتم من واسه این ازدواج میکنم که مستقل بشم و بتونم از خونه یا نه بهتره بگم جهنمی که خان سالار برام ساخته بود فرار کنم.تا بتونم رو پای خودم بایستم و چشمم به جیب مامانم نباشه.
گفتم مهر و محبت ندیدم و نحوه ابرازشم بلد نیستم.گفتم بهت هیچ حس خاصی ندارم . شاید این
حس هیچوقت به وجود نیاد.لیدا هم همه اینا رو قبول کرد.
بدون چون و چرا.بدون اعتراض.
اما دوشب پیش به من میگه چرا من برات اهمیتی ندارم؟مگه من زنت نیستم؟
چرا زنمه..اسمش تو شناسناممه اما اسمش تو قلبم نیست.
نمیتونم بدون دلیل و الکی به کسی محبت کنم.
باید این دل عاشق بشه تا منفجر بشه از احساس و محبت.
درباره دیشب و حرفای تند خواهرت بگم که شما هم به اشتباه نیفتی.
عاشق چشم و ابروت نیستم که بیفتم دنبالت هی زنگ بزنم هی بیام خونتون.
فقط خواستم خودمو تبرئه کنم مگرنه هیچ دختری از نظر من لیاقت اینونداره که براش غرورمو بزارم زیر پام.
دفعه بعد که خواستی تقصیرا رو گردن کسی بندازی ببین خودت مقصری یا نه؟بعد حکم کن.
پشتمو بهش کردم و راه افتادم برم که با صداش متوقفم کرد.
_اون دل سنگتون آب نمیشه مهم نیست اما خواهر من با کلی عشق و علاقه اومده تو زندگیتون.دلشو نشکنین که جواب دل شکستن کمتر از دروغ نیست.
حرفشو زد و بعدم صدای قدماش اومد فهمیدم رفته.
باهمین چند تا جمله کوتاهش انگار آب یخ ریخته بودن روم.
اینجا خارج نبود که بخوام با دخترا مثل دستمال کاغذی رفتار کنم.اینجا ایران بود..لیدا هم همسرم بود.
نباید اینطوری رفتار کنم.باید بزارم لیدا دلمو به دست بیاره.
باید بهش فرصت بدم.
راه افتادم سمت خونه و تو راه کلی با خودم فکر کردم.
در حیاط که باز شد،آناهید رو دیدم که با قیافه گرفته داشت میرفت بیرون
_سلام دختردایی.چطوری؟
_سلام مرسی.مبارک باشه خوشبخت بشین.
چونه اش لرزید و زود از جلو چشمام دور شد.
این دیگه چرا اینکارو کرد؟ای خدا خودم کم بدبختی ندارم اینو بیخیال شو.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
لینک قسمت اول رمانهای کانال👇👇👇
1)تکمیل ؛رمان عاشقانه واقعی #ناحله
"زندگی نامه شهید محمد عبداللهی (دهقان فرد)"
https://eitaa.com/sajadeh/773
2)تکمیل #جان_شیعه_اهل_سنت
https://eitaa.com/sajadeh/4911
3)تکمیل #تنها_میان_داعش
https://eitaa.com/sajadeh/3446
4)تکمیل #بانوی_پاک_من
https://eitaa.com/sajadeh/7295
5)تکمیل #رمان_من_با_تو
https://eitaa.com/sajadeh/8094
6)تکمیل #رمان_حورا
https://eitaa.com/sajadeh/8480
7)تکمیل#رمان_سفرنامه_برزخ
https://eitaa.com/sajadeh/9415
8)تکمیل #رمان_مردی_در_آینه
https://eitaa.com/sajadeh/9456
9)تکمیل #رمان_نارینه(ویژهیمحرم)
https://eitaa.com/sajadeh/10111
❌کپی رمانها بدون اطلاع ادمین کانال ممنوع❌
ڪپی مطالب کانال ب شرط صلـوات برا ظهور آقا و سلامتـی رهبریـ آزاد نشر با لیـنک خودتون 🍂
نماز مخصوص شب اول ماه رجب که از فضیلت بسیاری برخوردار است.
کیفیت:
بعد از نماز عشاء دو رکعت نماز گزارده شود بدین نحو:
در رکعت اول «حمد» و «ألم نشرح» یک مرتبه و «توحید» سه مرتبه
و در رکعت دوم «حمد» و «ألم نشرح» و «توحید» و «معوذتین» (فلق و ناس ) خوانده شود.
و پس از سلام، سی مرتبه «لا إِلَهَ إِلا اللهُ» بگوید
و سی مرتبه صلوات بفرستد تا حق تعالی گناهان او را بیامرزد مانند روزی که از مادر متولد شده است.
---------------------------------
❤❤این الرجبیون...؟❤❤
"❤ماه رجب نزدیک است❤"
*امام باقر(علیه السلام): اگر مؤمنى را دوست داريد او را از آمدن ماه مبارك رجب باخبر نماييد.
شنبه ۹۹/۱۱/۲۵ روز اول ماه مبارك رجب است وشب جمعه رجب ۹۹/۱۱/۳۰ شب ليلة الرغائب.(شب آرزوها).*
التماس دعا
❤❤یاعلی مدد❤❤