eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌧💚🌧💚🌧💚🌧💚 مهرزاد در خانه همش غر میزد و عصبی بود. سر همه داد می زد و دعوا راه می انداخت. اخلاقش به مرور بد میشد و هربار با دیدن امیر مهدی بدتر هم می شد. یک روز به سرش زد و تصمیم گرفت با پدرش حرف بزند. تحمل دوری حورا را نداشت. میخواست او را برگرداند اما می دانست که نمیشد. _بابا از شما و این زندگی که برام ساختین، از مامان و بلاهایی که به سرم آوردن، حتی از خدا و دعاهایی که بی جواب گذاشت.. گله دارم. میترسم دیگه چیزی بخوام از کسی. من... من حورا رو دوست دارم بابا. اما شما و مامان از این خونه فراریش دادین. _ پسر حرف دهنتو.. _ با اذیت کردنش، با دروغ گفتن، با کلک و حیله و هزار تافریب دیگه. من اونو دوست داشتم الانم دارم. رفتم دم خونش راهم نداد میفهمین؟ منو از خودش روند. اینا همش تقصیر شما و مامانه. انقدر عرصه رو بهش تنگ کردین که از این خونه گذاشت رفت. اصلا دقت کردین که مارال از وقتی حورا رفته دیگه دل و دماغ قبل رو نداره؟ نمره هاش کم شده، همش تو خودشه.. آقا رضا هم این را فهمیده بود اما هنوز نمی توانست روی حرف همسرش حرفی بزند. هنوز هم وهم داشت از اتفاقاتی که بعد از مخالفت و حرف روی حرف آوردن، قرار است بیفتد. – بس کن مهرزاد برو پی کارت. الانم که کار و بار داری دیگه چیزی کم نداری برو زندگیتو بکن بعدشم یه دختر خوب پیدا می کنیم میریم خاستگ... _ عمرا بابا عمرااا. من تا آخر عمرم دلم پیش تک دختر خوب این خونه میمونه. خاستگاری و از ذهنتون بیرون کنین. _ آخه پسر خوب نیست اینهمه عذب بگردی. کار و کاسبی داری، خونه هم که بهت میدم، ماشینم که... دوباره وسط حرف پدرش پرید و گفت: این وضعیه که خودتون واسه من درست کردین. من کوتاه بیا نیستم خدافظ. از اتاق بیرون زد و خانه را هم ترک کردو اسم خاستگاری هم که می آمد دلش هوای حورا را می کرد. نمی توانست کسی را جز او دوست بدارد.
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ آری شاید برای مهرزاد دلتنگی از حورا معنی عاشقی را میداد اما نبود... عشق نبود.. حس تملک بی جا بود. او فقط می خواست امیرمهدی صاحب حورا نشود همین. اما نمی دانست خیلی وقت است که حورای قصه ما دل به پسری پاک داده. پسری که بخاطر باور هایش چشم بر معشوقش بسته است. مریم خانم دور از چشم مهرزاد برایش دنبال دختر گشته بود و دختر یکی از دوستان شوهرش را انتخاب کرده بود. اما... _آخه پسر من، چرا داد میزنی مگه چی می شه بیای بریم این دختر رو ببینی!؟ _مادر من چرا نمی فهمین‌؟ میگم من هیچکس رو جز حورا نمی خوام. _عه بیخود هی هیچی نمیگم دور ورداشته. غلط کردی اون دختر بی سر پارو می خوای. چی داره اخه؟ ننه؟ بابا؟ پول؟ جهاز؟ به چی اون دلت خوشه هااا؟؟ _به پاکیش، به مهربونیش، به خانمیش به اینا مادر من. چرا درکم نمی کنی!؟ _الهی قربونت برم تو بیا اینو ببین یه پارچه خانمه ماشالله از هر انگشتش یه هنر می ریزه اسمش فرشته اس خودشم فرشته اس ببینیش اصلا دیگه اون یادت میره. مهرزاد بی توجه به حرف های مادرش از خانه بیرون زد. یک هفته ای گذشت اما مریم خانم همچنان اسرار میکرد و مهرزاد با داد و هوار مخالفت می کرد. _مهرزاد بخدا بهونه بیاری نه دیگه اسمتو میارم نه خونه راهت میدم. مهرزاد بعد از تهدید های مادرش کمی راضی شد. مریم خانم قرار روز پنجشنبه را گذاشت. همه آماده و مرتب نشسته بودن و منتظر مهرزاد بودند. بالاخره بعد از کلی غر زدن آمد. آن هم چه آمدنی. یک پیراهن و شلوار قدیمی پوشیده بود و قیافه اش درهم بود. تا مادرش خواست دهن باز کند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:به خدا اگه گیر بدی پامو از خونه بیرون نمیزارم.
💙🌧💙🌧💙🌧💙🌧💙 بالاخره راه افتادند به سمت خانه آقای قاسمی. فرشته تک دختر خانواده قاسمی بود. وضع مالی خوبشان باعث اصرار های زیاد مریم خانم شده بود. وقتی به در خانه رسیدند،مریم خانم گفت:وای چه خونه ای، چه حیاطی، چه ساختمون قشنگی. _مامان این کارا چیه مگه خونه ما چشه؟! _ساکت دختر مگه نمیبنی چه زمینی داره؟! تو اون لونه موش رو با این جا مقایسه میکنی!؟ و اما اقا رضا که حسابی از دست همسرش دلخور بود، ولی مثل همیشه بخاطر بچه هایش باید سکوت می کرد. خانواده قاسمی با خوش رویی به استقبالشان آمدند. مهرزاد پسر خوشتیپ و خوش قیافه ای بود و برای همین در نگاه اول به دل خانواده قاسمی و صد البته فرشته نشسته بود. آقا رضا هم بادیدن روی گشاده آن ها لبخند گرمی زد اما این وسط فقط مهرزاد بود که با سگرمه های درهم وارد مجلس شده بود. از هر دری صحبت میکردند. از آب و هوا بگیر تا اوضاع اقتصادی. تا بالاخره مریم خانم طاقت نیاورد و گفت:بهتر نیست در مورد این دوتا جون صحبت کنیم؟ اقای قاسمی با جدیت گفت: چرا چرا درس میگین خب اقا مهرزاد از خودت بگو. مریم خانم که می دانست مهرزاد دنبال فرصتی برای پیجاندن آن ها است به جای مهرزاد گفت: ماشالله ماشالله پسرم دستش تو جیب خودشه و بیکار نیست. ماشینم که داره، میمونه خونه که انشالله قرار اگه این وصلت جور بشه با عروس قشنگم برن ببین. مهرزاد حرص می خورد و از حرف زدن با این خانواده امتناع می کرد. تا مریم خانم خواست بگوید که بروند داخل اتاق حرف بزنند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:خوب دیگه با اجازه من مغازه کار دارم باید حتما برم. خانواده آقای قاسمی حسابی ناراحت شدند و مریم خانم، حرص میخورد و با چشم و ابرو برای پسرش خط و نشان می کشید. بالاخره بعد تعارف تیکه پاره کردن از آن خانه بیرون آمدند. بیرون آمدن همانا و داد زدن مهرزاد همانا. _د اخه من میگم نمی خوام بعد شما نشستین از خصوصیات و محسنات من میگین؟ من که میدونم شما چشمتون پول اینا رو گرفته. اون حورای بیچاره رو هم سر این پول بدبخت کردین! گفتن این جملش مساوی اولین سیلی خوردن مهرزاد از مریم خانم بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 اَمَّن الـیـُجـیبُ مـُضطَّرَ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السو ٔ الهی آمین💜 💜💜
https://eitaa.com/sameyr/1898 سلام خواهشمندم حمایت کنید ویو بخوره یه پست مسابقه هست! اگر دوست داشتید پست رو فروارد کنید اگرم که نه همین جوری بزاریدش خیلی ممنونم 🌱❤️
هرموقع غیرمذهبی ها فهمیدن که مذهبی ها دشمن شون نیستن و مذهبی ها فهمیدن که همه گمراه نیستن، جامعه ی بهتری خواهیم داشت...:) 🌓کلاشینــــف @Ckelashinkof حمایتتت؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
ب شتاب ب سوی یگانه معشوقت🦋 التماس دعا❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 سلام بر ابراهیم. بی‌تردید او از بندگان مؤمن ما بود [ما] نیکوکاران را این گونه پاداش می‌دهیم. صافات /۱۰۹-۱۱۱🌸 صبحتون شاد💜 »»»»»»»›»›»»»»»»»»»»»»» ۴شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۰🥀 ۸رمضان ۱۴۴۲🌙 ۲۱آوریل ۲۰۲۱🌺 یا حی یا قیوم ۱۰۰مرتبه🦋 التماس دعا🌹 @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ‌ ‍ 🌺نفس هایم در سینه حبس میشود... فقط چند ساعت دیگر تا تولد ناجی زندگی ام باقی مانده. ‌ 💐 ناجی جان؟! دیوانه وار منتظر گذشت ساعت هستم تا خودم تنها برای تنها خودت جشن بگیرم... ‌ ❤️ ابراهیم جان میدانی چقدر از روزهای بدون تو بودن متنفرم؟؟ راستش را بخواهی سنی ندارم.. شاید یک یا دوسال ؛ شاید هم شش ماه و شایدم چندسال باشد که دنیا آمده ام. زندگی ام را درست از آنجایی شروع میکنم که آمدی در زندگی ام تا برای همیشه بمانی ... ‌ 🍃تولد شصت و چهار سالگی ات مبارک ابراهیم جان❤ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜بسم رب الابراهیم💜 قرارم برای ابراهیم سر و جانم ابراهیم ⁦♥️ دل من شاد میشود با این خنده ی ابراهیم ♥️ ماه سرسبز است و چه جای ابراهیم♥️ کاش میشد بگذارم پای خود جای ابراهیم♥️ جگرم ذره ذره از غم ماجرای ابراهیم♥️ مست بودم،خمارتر گشتم تا شدم ابراهیم♥️ او صدا می زند که پاشو توی صدای ابراهیم♥️ آخرش خواهم رفت در جواب بیای ابراهیم♥️ ذره ذره خواهد شد دل تنگم برای ابراهیم♥️ بال و پر،باز می کنم می پرم با دعای ابراهیم♥️ مثل او بی نشانه و می روم تا ابراهیم..♥️ 64 مین سالروز میلاد هادی زندگی بخش.. شهید والا مقام پهلوان «ابراهیم هادی» خدمت تمامی عزیزان تبریک عرض میکنم🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
التماس دعا🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧🌧🌧🌧 _ واقعا متاسفم واسه مادر و پدری که حاضر میشن دست رو پسرشون بلند کنن. مونا به طرف برادرش رفت و دستش را گرفت‌. _ داداش کجا میری؟ _ جهنم، قبرستون اصلا به کسی چه ربطی داره من کجا میرم؟خیلی مهمم تو خونه.. بودن و نبودنمم فرق نداره‌. مونا هر چه سعی کرد جلویش را بگیرد نشد و مهرزاد از خانواده اش دور شد. دلش شکسته بود، غرورش شکسته بود، دیگر هیچکس او را دوست نداشت و چقدر احساس غریبی می کرد در خانه و زندگی خانواده اش‌‌. خیابان ها را یکی یکی طی کرد و به زندگی نامعلمومش فکر کرد. به حورا.. به مادرش، به امیر مهدی نصف شب کلافه تر از همیشه از خارج خانه در رویا و افکارش غرق بود. وقتی به خودش آمد دید که در پارکی تاریک درحال قدم زدن است. هوا کمی سوز سرما داشت و مهرزاد با یک پیراهن آمده بود. کمی خودش را جمع و جور کرد. سیگاری دود کرد و با سوز سرمایی که چشمانش را میسوزاند رفیق شد. به امیرمهدی فکر می کرد که وقتی از روی عقل نگاه می کرد، می دید که او گرینه بهتری است برای حورا، اما چه می کرد با خود خواهی و لجبازی اش؟ چرا نمیتوانست باور کند حورا مال او نیست؟ چرا میخواست حورا را مال خود کند؟ آیا واقعا عاشق بود؟ آیا حسش،حسی به جز تملک بود؟ کمی بعد خود را دم خانه حورا دید. بی اختیار زنگ را فشرد. صدای خواب آلود حورا از پشت آیفون آمد. _ بله؟ _ مهرزادم باز کن. _ مهرزاد اینجا چیکار میکنی؟ _باز کن حورا حالم خوب نیست بزار بیام تو شب نمیرم خونه. از خونه زدم بیرون. با مامانم جر و بحثمون شد و دیگه برنگشتم خونه. _ خب به من چه؟ برو خونه بهت میگم همسایه هامون دیدنت برام دردسر شده. _وای حورا! برای اولین باره با سوم شخص باهام حرف می زنی‌. باورم نمیشه. حورا که خواب از سرش پریده بود،گفت:چی میگی مهرزاد برو از اینجا کسی ببینت واسه من بد میشه میفهمی؟ – نه نمیخوام بفهمم تا صبح همین جا میشینم یا درو باز می کنی یا میشینم جلو درتون. حورا با حرص گفت: هرکار دوست داری بکن. سپس آیفون را گذاشت و عرقش را پاک کرد.
💚💝💚💝💚💝💚💝💚 کاش مهرزاد از آن جا برود مگر نه باید دنبال یک خانه دیگر می گشت. این دور و زمانه همه دنبال فرصتی هستند تا پشت سر کسی حرف بزنند. چه دیواری کوتاه تر از دختر جوان مجرد که تنها هم زندگی می کند؟؟ دلش به حال تنهایی خودش سوخت و روی زمین نشست. معلوم نبود باز چه جنجالی شده که مهرزاد از خانه فرار کرده است. دلش به حال مهرزاد هم سوخت. می دانست لجباز تر از این حرف هاست حتما تاصبح آن جا می نشست. باید یک جوری او را رد می کرد. اما چگونه این وقت شب؟ ناچار شد به آقای سلطانی متوسل شود. از خانه خارج شد و در خانه همسایه شان را کوبید. خانم سلطانی پشت در آمد و‌در را باز کرد. با دیدن حورا ترسید و گفت: چی...چیشده حورا جان؟ چرا رنگت پریده؟ _ خانم سلطانی پسر عمم باز اومده دم در میگه اگه درو باز نکنی تا صبح میشینم همینجا. منم درو باز نکردم. می ترسم برام حرف دربیارن بخدا. میشه آقای سلطانی رو بفرستین برن ردش کنن؟ خانم سلطانی گفت:باشه عزیزم الان بیدارش میکنم بره تو برو استراحت کن. حورا با خیال راحت به خانه رفت و روی تخت کوچکش دراز کشید. اما خوابش نمی برد و همه را تقصیر مهرزاد انداخت‌‌‌‌. ساعت از دو هم گذشته بود اما حورا خوابش نمی برد. بلند شد و به سمت پنجره رفت مهرزاد را ندید تا خواست پرده را بیندازد در پیاده رو مردی را دید که از سرما در خود مچاله شده بود. باورش نمیشد!! امیر مهدی بود؟ مگر میشد؟ او این وقت شب این جا چه میکند؟ نفهمید چگونه چادرو ملافه را برداشت و به سمت راه پله دوید؛هیچ کدام از کارهایش دست خودش نبود. در ساختمان را باز کرد و آرام آرام به سمت او رفت. امیرمهدی از آن روز که حورا را در داخل ماشین آن پسر دیده بود طاقتش را از دست داده بود، به دنبالشان رفت. وقتی دید حورا عقب نشست لبخندی زد؛البته از حورا بعید نبود. تا در خانه، حورا را دنبال کرد. کارش شده بود هرشب در خانه او رفتن. حداقل می توانست این گونه رفع دلتنگی کند. تا به امشب که امیر مهدی مهرزاد را در خانه حورا دید و چه قد خود خوری کرد که جلو نرود و حساب او را نرسد. با خود گفت اگر حورا در را برایش باز کند برای همیشه می رود.اما... نه باز نکرد. مطمئن شد به انتخابش، به عشقش اما پس دلیل آن استخاره که بد آمده بود چه بود؟
💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜 مهرزاد را دید که رفت اما او که نمی توانست برود. کارش شده بود هرشب ماندن زیر پنجره معشقوقش. اما نمی دانست امشب با همه این شب ها برایش فرق می کند. از سرما در خود مچاله شده بود و می لرزید. سایه ای بالای سر خود دید. سر بلند کرد و حورایش را بالای سر خود دید. اشک صورت هر دو را پر کرده بود. حورا ملافه را رویش انداخت خواست برگردد که امیرمهدی چادرش را چسبید. _تورو خدا نرو. ارواح خاک عزیزات نرو حورا دیگه نمی تونم. دیگه صبرم تموم شده. _بعد این همه مدت اومدین که چی؟ _بودم بخدا تو همه این مدت بودم. فقط... _فقط چی؟ _استخارم باعث شده بود نیام جلو اخه بد اومده بود. _استخاره؟؟؟؟ _آره استخاره کردم برا بدست اوردنت _ پیش کی رفتین فهمیدین بد اومده؟ _ یه حاج آقایی تو مسجد. حورا سر به زیر انداخت وگفت: مگه نمیگن برای کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟ و این امیرمهدی بود که فدای آن خجالت دخترانه اش میشد _غلط کردم حالا چیکار کنم؟ _نمیدونم برین جای دیگه استخاره بگیرین شاید خوب اومد. این را گفت و رفت و خدا میداند امشب را آن دو چگونه گذراندند؟ حورا تا صبح دم پنجره ایستاده بود و در دل می خواست جواب آن استخاره چیزی نباشد که امیر مهدی فهمیده بود. و امیر مهدی که تا صبح در خیابان ها پرسه زد و تا صدای اذان را شنید به سمت مسجد محل پرواز کرد. "اگر در خیابان مردی را دیدید که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند نگویید فلانی چشم چران است! مردها دلتنگ که میشوند میزنند به دل خیابان های شلوغ خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد و با دلهره به دنبالش میگردنند!! هی با خودشان حرف میزنند که اگر ببینمش این را میگویم و آن را میگویم! اماکافیست یک نفر را ببینند که چشمانش شبیه طرف باشد!! لال میشوند تپش قلب میگیرند نفس هایشان به شماره می افتد و راه خانه شان را گم میکنند!"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌙 التماس دعا🌺