♥️🥀♥️🥀♥️
«سفرنامه برزخ»
قسمت دهم
به اندازه تمام زندگی ام بود و بعد از آن، چشم های بی فروغم نیز بسته
شد و شکنجه ها پایان یافت.
در این حال عزرائیل و فرشتگان و شیاطین که کار خود را کرده
بودند ناپدید شدند تنها موجوداتی که پارچه ای بدبو و زمخت در
دست داشتند برای مأموریت بعدی باقی ماندند.
ناگهان دیدم جنازه بی جانم وسط اتاق افتاده و من با حال حیران
آن را تماشا می کنم. در این لحظه بود که متوجه شدم آن موجوداتی
که پارچه ای متعتن و زمخت در دست داشتند جلو آمدند. گمان کردم
آنان می خواهند جسد بی جانم را در این پارچ، بگذارند و ببرند.
اما مشيت وقتی بود که آنان با سرعت به سوی من (روح) آمدند
و پارچه را پهن کردند و مرا گرفتند، درون آن انداختند و آن پارچه را به
طور کامل دور من پیچیدند.
زبری آن پا رچه طوری بود که گویا از سیم خاردار درست کرده
بودند، ولی بدتر از آن، بوی بسیار زننده آن بود که مرا از خود بی خود
می کرد و حالم را دگرگون می نمود. اما چاره ای نبود، نه کسی صدای
ناله ام را می شنید و نه توان گریز از چنگال آنان را داشتم و نه رحمی در
وجود آنان وجود داشت.
به هر حال آنان هر کدام گوشه ای از آن پارچه را گرفتند و مرا با آن،
به طرف آسمان حرکت دادند. مسافتی که بالا رفتیم، دسته ای از
فرشتگان که در مسیر راه بودند، از کسانی که مرا حمل می کردند
پرسیدند و گفتند: این روح چه کسی است.
یکی از آنان در جواب گفت: این روح خبیث، از انسان گمراهی
است، از کسی که در دنیا خدای او شکمش، قبله او زنان زیبا رویش،
شرف او در گرو داشتن پول و ثروتش بوده است.
این کسی است که ابلیس پلید و دیو ضلالت و گمراهی، او را به
دشمنی با خدا و معصیت او با پروردگار وادار کرد. اگر این بدبخت بی
توا، برگریبان اسب سرکش و وحشي هوس هایش، افسار صبر و تنوا
زده بود و با ما پستان همنشینی نمی کرد روزگارش چنین تیره و تار
نمی شاد و پنج مرگ به هنگام گناه حرمش را نشان داد و
گریبانش
بیچاره نمی داند که از این به بعد چ، عذاب های وحشتناکی در
انتظار اوست! مأمورین همچنان بالا رفتند تا بالاخره در جایی تون
کردند، بعد صدا زدند و گفتند: درب را باز کنید! ولی از آن طرف پاسخ
دادند: اینکه همراه شماست روح پلیدی است و به آسمان راه ندارد؛
او را برگردانید؟
آنان پس از شنیدن جواب رد، پارچه را گشودند و مرا از همان جا
رها کردند، به شدت به زمین خوردم به طوری که تمام بدن مثالیم در
هم شکست، بدنی که چند دقیقه پیش جای بدن خاکی را گرفته بود.
در این هنگام با زحمت زیاد بلند شدم و به سبب علاقه ای که به
جنازه ام داشتم داخل همان اتاقی شدم که در آن، از جسم خاکی جدا
#نویسنده_نعمت_الله_صالحی
کپی ممنوع❌❌❌
♥️🥀♥️🥀♥️
♥️🥀♥️🥀♥️
«سفرنامه برزخ»
قسمت یازدهم
در این هنگام با زحمت زیاد بلند شدم و به سبب علاقه ای که به
جنازه ام داشتم داخل همان اتاقی شدم که در آن، از جسم خاکی جدا
شده بودم؛ چرا که سالیان درازی با آن جسم زندگی کرده و با آن
شديد أنس گرفته بودم و دوری از آن، برایم مشکل بود و مایل بودم
بدانم چه سرنوشتی پیدا می کند.
لحظاتی نگذشت، آن زن با سینی چای وارد اتاق شد و با دیدن
صحنه، ابتدا وحشت کرد. اما بعد فکر کرد که شاید با او شرخی
میکنم و برای ترساندنش خود را به مردن زده ام.
او در حالی که آرام سینی چای را روی میز کوچک کنار اتاق
می گذاشت، با خنده گفت: آقای فلانی بلند شو! شوخی نکن! ببین
چه چای خوبی درست کرده ام! او چند بار این جمله را تکرار کرد اما
چون حرکتی از من ندید به ذهنش رسید که شاید بی هوش شده ام.
فورا دست روی قلبم گذاشت، وقتی متوجه شد که قلبم از حرکت
ایستاده است فریاد کشید ولی فریادش آن قدر بلند نبود که همسایه ها
را از خواب بیدار کند.
بعد از آن، زن فکر کرد بهتر است هر چه زودتر و بدون سر و صدا
از خانه خارج شود؛ چرا که ممکن است مردم متوجه شوند و
او را به جرم قتل، تحویل نیروهای امنیتی دهند. اما بلافاصله فکر
دیگری به ذهنش رسید و آن این بود که مزد امشبش را از من نگرفته
است.
به همین خاطر به سرعت مشغول جمع آوری چیزهای قیمتی که
در دسترس او بود و می توانست با خود ببرد شد و آنها را در ملحفه ای
ریخت و از خانه خارج شد.
من هر چه سعی کردم به او بگویم که ای بی انصاف لااقل
همسایه ها را از مرگ من با خبر کن ولی بی فایده بود و خیلی زود
فهمیدم که او من را نمی بیند و صدایم را نمی شنود.
آن زن، هنگام خروج از منزل به خاطر عجله ای که داشت فراموش
کرد که درب حیاط را ببندد.
او با سرعت تمام در کوچه حرکت می کرد و با شنیدن هر صدایی،
وحشت زده به طرف صدا نگاه می کرد، گویی که مرتکب قتل شده
است. هنوز به سر خیابان نرسیده بود که ناگهان چند مأمور گشت
انتظامی او را متوقف کردند.
یکی از آنان پرسید: ببخشید خانم! شما این موقع شب اینجا چکار
میکنید؟ زن که برای مواجه شدن با چنین صحنه ای قبلا خود را آماده
نکرده بود دست پای خود را گم کرد و با لکنت زبان گفت: از منزل
برادرم بر می گردم.
از لکنت زبان و ملحفه ای که در دست داشت مأمورین را بیش از
پیش به شک انداخت. یکی از آنان به زن گفت: ملحفه خود را باز کن.
زن ابتدا از باز کردن ملحفه خودداری کرد و گفت:
ای آقا! مقداری لباس است و نگاه کردن نمی خواهد، مأمورین
اصرار کردند زن ملحفه را بر روی زمین گذاشت اما انگشتانش توان باز
کردن را نداشت.
#نویسنده_نعمت_الله_صالحی
کپی ممنوع❌❌❌
♥️🥀♥️🥀♥️
اسرار روزه _6.mp3
11.35M
#اسرار_روزه ۶
⚜ لقمه و زبان، کلید ورود انسان به جهان غیبند!
اگر کنترل شوند، دریافت بسیاری از ادراکات غیبی و دیدن بسیاری از نادیدنیهای ماورائی را برای انسان میسّر میکنند.
※ روزه، کنترل دهان و زبان را برای انسان آسان میکند!
#استاد_شجاعی 🎤
@Ostad_Shojae
نقش انسان در تقدیرات شب قدر.pdf
1.79M
✅ #معرفی_کتاب
✔️ #کتاب "نقش انسان در تقدیرات شبقدر"
▫️ نکتههای کلیدی برای جذب تقدیرات بلند در لیالیِ قدر
✔️ تألیف
▫️استاد #محمد_شجاعی
#کتابخوانی
✍ با ما همراه باشید.
#ماه_رمضان
#دولت_جوان_انقلابی
@researcher_ir
امشب شب اجابت دعاست؛ وبخوانید ( ۱ حمد – ۱ قدر – ۱ آیت الکرسی – ۳ توحید و ۷ تا صلوات)
بسم الله الرحمن الرحیم
۲شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰🌺
۲۷رمضان ۱۴۴۲🌙
۱۰مه ۲۰۲۱🌷
#ذکر_روز
یا قاضی الحاجات
۱۰۰مرتبه🦋
التماس دعا♥️