eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
152 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
✒️گفت : من رای نمیدم گفتم : تو رای میدی گفت : باور کن رای نمیدم گفتم : باور میکنم ، تو رای میدی گفت : من اصلا جمعه پای صندوق نمیرم که رای بدم گفتم : میدونم پای صندوق نمیری ، ولی رای میدی! گفت : چطوری ممکنه پای صندوق نرم ولی رای بدم؟ گفتم : وقتی پای صندوق نری ، داری رای میدی ؛ به مریم رجوی ، به داعش ، به بایدن ، به رضاپهلوی ، به نتانیاهو ، به محمد بن سلمان ، به بی بی سی ، به من و تو ، به پژاک ، به طالبان ، به کومله ، به دمکرات ، به لیبرالهای غربزده نوکر کدخدا ، به قاتلین حاج قاسم ، به منافقین کمپ لیبرتی و تیرانا ، به 160 شبکه فارسی زبان که چند ماهه تو گوش تو میخونند ؛ رای بی رای به همه بدخواهان و دشمنان تو و خانوادت ، به اونهایی که چشمشون دنبال خاک تو ، نفت تو ، ناموس تو ، سرزمین تو و خون توست در واقع داری رای میدی خوبم رای میدی.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر از آسمون سنگ بباره تعجب نکنید!!! 😳😳😳😳😳 ✅با این گرانی شدید و بدبختیهای مردم فساد و اشرافیگری دولت!! اگر امثال روحانی(همتی همان روحانی دوم )رای بیاره از آسمون سنگ هم بباره حق مردم هست👇👇 🍀إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ قطعا خداوند سرنوشت هیچ قوم (و ملّتی) را تغییر نمی‌دهد مگر آنکه آنان آنچه را در خودشان است تغییر دهند!🍀 رعد/۱۱ ✅✅اعترافِ همتی👆 به کلاهبرداری دولت از مردم برای تامین کسری بودجه و نقش خودش در این کلاهبرداری] 📣📣این کلیپ را آنقدر نشر دهید تا برسد بدست تک تک کسانی که در بورس سرمایهٔ خودشان را ازدست دادند‼️‼️‼️ 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 به نیت فرج امام زمان عج برا20نفر از دوستان و 20تا از گروههات بفرست 🌟🌟🌟🌟🌟🌟
[ ] از آن هایی نباش که با آرزوی دراز🥀 توبه خودشون رو به عقب انداختن😞 گفتم که به پیری رسم و توبه کنم👨‍🦳🤲 آنقدر جوان مرد و یکی پیر نشد...  •┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• ❣ @asheganehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 آنها که بر اثر گناه می‌میرند از آنها که با مرگ طبیعی از دنیا می‌روند بیشترند و آنها که بر اثر نیکوکاری عمر می‌کنند از آنها که با عمر طبیعی زندگی می‌کنند، بیشترند.  🌺"پیامبر اکرم صلی الله "🌺 ---------------- ۳شنبه ۲۵خرداد ۱۴۰۰✨ ۴ذی القعده ۱۴۴۲✨ ۱۵ژوئن ۲۰۲۱✨ یا ارحم الراحمین ۱۰۰مرتبه 🦋 التماس دعا🌺
آقا‌یه‌سوال مگه‌براندازا دنبال‌نابودی‌ایران ‌نیستن؟ مگه‌نمیگن ‌اگه‌رییسی‌بیادایران‌نابودمیشه؟ پس‌چرانمیخوان ‌رییسی‌بیادکه‌ایران‌نابودشه ؟! ! 👌👌👌👌👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#مردی_در_آینه #قسمت_چهل_ششم: سلام لالا باورم نمي شد ... لالا مقابل من نشسته ... سکوت عميقي فضا
: زندگی در آتش به سختي بغض گلوش رو فرو داد ... - من و کريس از زماني که وارد گنگ شد با هم دوست شده بوديم ... خيلي بهم نزديک بوديم ... تا اينکه کم کم ارتباطش رو با همه قطع کرد ... شماره تلفنش رو هم عوض کرد ... ديگه هيچ خبري ازش نداشتم تا حدودا يه ماه قبل از اون روز ... اومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه هاي دبيرستان رو موقع پخش مواد گرفته ... ازم مي خواست کمکش کنم پخش کننده اصلي دبیرستان رو پيدا کنه ... - چرا چنين چيزي رو از تو خواست و نرفت پيش پليس؟ ... سکوت سختي بود ... هر چه طولاني تر مي شد ضعف بيشتري بدنم رو فرا مي گرفت ... - اعتقاد داشت اون طرف فقط داره از نياز اونها سوء استفاده مي کنه ... اونها نمرات شون در حدي نبود که بتونن براي کالج و دانشگاه بورسيه بشن ... وضع مالي شون هم عالي نبود که از پس خرج کالج بر بيان ... هیچ دانشگاه خوبی هم مجانی نیست ... کريس گفت اگه يکي جلوي اونها رو نگيره ... اون طرف، زندگي اونها و آينده شون رو نابود مي کنه ... اينطوري هرگز نمي تونن يه زندگي عادي رو تجربه کنن و اگه براي خروج از گروه دير بشه ... نه فقط زندگي و آينده شون ... که ممکنه جون شون رو از دست بدن ... با خودشون هم حرف زده بود ... اما اونها نمي تونستن مثل کريس شرايط رو درک کنن و واقعيت رو ببينن ... چون پول نسبتا خوبي بود حاضر نبودن دست بردارن ... فکر مي کردن تا وقتي از دانشگاه فارغ التحصيل بشن به اين کار ادامه ميدن بعدم ولش مي کنن ... نمي دونستن اين راهي نيست که هيچ وقت پاياني داشته باشه ... - قتل کريس کار اونها بود؟ ... - نه ... اشک توي چشم هاش حلقه زد ... - من خيلي سعي کردم جلوش رو بگيرم ... اما اون حاضر نبود عقب بکشه ... مي گفت امروز دو نفرن ... فردا تعدادشون بيشتر ميشه ... و اگه اين طمع و فکر که از يه راه آسون به پول زياد برسن ... بين بچه ها پخش بشه ... به زودي زندگي خيلي ها به آتش کشيده ميشه ... آخرين شب بين ما دعواي شديدي در گرفت ... قبول نمي کرد سکوت کنه و چشمش رو روي همه چيز ببنده ... بهش گفتم حداقل بره پيش پليس ... يا از يه تلفن عمومي يه تماس ناشناس با پليس بگيره ... اما اون مي گفت اينطوري هيچ کس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ... اونها بچه های بدی نیستن و همه شون فریب خوردن ... نمی تونن حقیقت رو درست ببینن ... اما احتمالش کم نيست که حتي از زندان بزرگسالان سر در بيارن ... مي خواست هر طور شده اونها رو نجات بده ... از هم که جدا شديم ... يه ساعت بعدش خيلي پشيمون شدم ... داشتم مي رفتم سراغش که توي يکي از خيابون هاي نزديک خونه شون ديدمش ... دنبالش راه افتادم و تعقيبش کردم ...
: جوشش خون - حدود ساعت 8 شب بود که رفت بيمارستان ... وقتي اومد بيرون رفتم سراغش ... مطمئن بودم رفتنش اونجا يه ربطي به ماجراي مواد داشت ... هر چي بهش اصرار کردم ... اولش چيزي نمي گفت ... اما بالاخره حرف زد ... مي خواست ماجرا رو به آقاي ساندرز بگه تا با اون بچه ها صحبت کنه ... و يه طوري قانع شون کنه که از اين کار دست بردارن ... نمي دونست بايد چي کار کنه ... خيلي دو دل بود ... مدام به اين فکر مي کرد اگه بره پيش پليس چه بلايي ممکنه سر اون بچه ها بياد ... براي همين رفته بود سراغ ساندرز ... اما بدون اينکه چيزي بگه برگشت ... وقتي ازش پرسيدم چرا ... هيچي نگفت ... فقط گفت ... آقاي ساندرز شرايط خاصي داره ... که اگر ماجرا درست پيش نره ممکنه همه چيز به ضررش تموم بشه ... نمي خواست ساندرز به خاطر حمايت از کريس آسيب ببينه و بلايي سرش بياد ... براي همين تصميم گرفت چيزي نگه ... اون شب ... من تا صبح نتونستم بخوابم ... من خيلي کريس رو دوست داشتم ... خيلي ... مخصوصا از وقتي عوض شده بود .. يه طوري شده بود ... مي دونستم واسه من ديگه يه آدم دست نيافتني شده ... خوب تر از اين بود که مال من بشه ... اما نمي تونستم جلوي احساسم رو بگيرم ... صبح اول وقت ... رفته بودم جلوي مدرسه شون ... مي خواستم بهش بگم تو کاري نکن ... من ميرم پيش پليس و طعمه ميشم ... حاضر بودم حتي به دروغم که شده به خاطر نجات اون برم زندان ... مي ترسيدم بلايي سرش بياد ... که ديدم داشت با اون مرد حرف مي زد ... خيلي با محبت دستش رو گذاشته بودي روي شونه کريس و با هم حرف مي زدن ... برگشت سمت ماشينش ... و ... همه چيز توي يه لحظه اتفاق افتاد ... کريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ... و افتاد روي زمين ... انگار تو شوک بود ... هنوز به خودش نيومده بود ... سعي کرد دوباره بلند بشه ... نيم خيز شده بود ... که اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ... همه جا خون بود ... از دهن و بيني کريس خون مي جوشيد ...
: قلبی که دیگر نمی زد لالا ديگه نمي تونست حرف بزنه ... فقط گريه مي کرد ... مي لرزيد و اشک مي ريخت ... با هر کلمه اي که از دهانش خارج شده بود ... درد رو بيشتر از قبل حس مي کردم ... جاي ضربات چاقو روي بدن خودم آتيش گرفته بود ... - من ترسيده بودم ... اونقدر که نتونستم از جام تکون بخورم... مغزم از کار افتاده بود ... اون که رفت دويدم جلو ... کريس هنوز زنده بود ... يه خط خون روي زمين کشيده شده بود و اون بي حال ... چشم هاش داشت مي رفت و مي اومد ... نمي تونست نفس بکشه ... سعي کردم جلوي خونریزی رو بگيرم ... اما همه چی تموم شد ... کریس مرد ... تنفس مصنوعي هم فايده اي نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگه نمي زد ... چند دقيقه فقط اشک مي ريخت ... گريه هاي عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ... اوبران با حالت خاصي به من نگاه مي کرد ... انگار فهميده بود حس من فراي تاسف، ناراحتي و همدردي بود ... انگار حس مشترک من رو مي ديد ... نمي دونستم چطور ادامه بدم ... که حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بي حسي شديدي داشت توي بدنم پيش مي رفت و پخش مي شد ... - توي همون حال بودم که يهو از دور دوباره ديدمش ... داشت برمي گشت سراغ کريس ... منم فرار کردم ... ترسيدم اگر بمونم من رو هم بکشه ... اون موقع نمي دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ کريس فهميدم اون واقعا کي بود ... - تو رو ديد؟ ... - فکر مي کنيد اگه منو ديده بود يا مي فهميد من شاهد همه چيز بودم ... الان زنده جلوي شما نشسته بودم؟ ... اون روز هم توي خيابون ترسيدم ... فکر کردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم ... دستم رو گذاشتم روي ميز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعي مي کردم خودم رو کنترل کنم اما ضعف شديد مانع از حرکت و گام برداشتنم مي شد ... آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق بازجويي خارج شدم ... تنها روي صندلي نشسته بودم ... کمي فرصت لازم داشتم تا افکارم رو جمع کنم ... اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ... - توماس ... بدجور رنگت پريده ... همه ماجرا رو شنيدي ... با لالا هم که حرف زدي ... برگرد بيمارستان و بقيه اش رو بسپار به ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسکن باشي ... نه با اين شکم پاره اينجا ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... چطور اين همه رفاقت و برادري رو توي تمام اين سال ها نديده بودم؟ ... حالا که قصد رفتن و تموم کردن همه چيز رو داشتم ... اوبران فرق کرده بود؟ ... يا من تغيير کرده بودم؟ ... نفس عميقي کشيدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرين افکارم رو مديريت کردم و برگشتم توي اتاق بازجويي ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا