معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۱۶🍃 نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺ بیمارستان فوق تخصصی چرا.. یعنی سحر اینجاست؟!
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۷🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
سحر قصد اومدن به دانشگاه رو نداشت،حداقل این ترم..
بچها میدونستن من خبر ولی چیزی نمیگم..
برای همین گاهی پچ پچآیی میکردن که سها یه روز با استاد رفت و اومد دیگه چیزی از اون روز نگفت..
قول داده بودم نگم..
چی میگفتم اخه..
پچ پچآ آزارم میداد، ناراحتم کرده بود، هیچ راهی نداشتم، این روزا نگاه آقای پارساهم تغییر کرده بود..
که بلاخره دووم نیوورد و یه روز که ساعت کلاسیمون برگزار نشد،تا من وسایلامو جمع کنم خودشو بهم رسوند..
+خانوم درویشان پور؟!
لحنش شروع نکرده بوی دلخوری میداد..
همونطور که سرم پایین بود و ناخونمو بیهوده میکشیدم روی دفترم گفتم:
آقای پارسا نخواین اون روز رو براتون توضیح بدم!
آقای پارسا یه پسر قد بلند و چشم و أبرو مشکی بود!
و سر به زیر ترین فرد کلاس..اما خب از شانس بدش یا خوبش ،از من خوشش اومده بود من از یکی دیگه، یعنی از همون اولش هم تمایلی به علاقه ای که بهم داشت نداشتم..
مستاصل گفت: سها خانوم!؟
نذاشتم ادامه بده!
+آقای پارسا نه شما و هیچکس دیگه، نمیتونه از جریان اون روز خب دار بشه، من صرفا با استاد رفتم سحر رو ببینم و دیدمش و الحمدلله در جریان هستید که استاد داییه سحره!!
همین!
و بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم!
خدانگهدار!!
وسایلمو تند تند ریختم توی کوله م..
-خب منم دردم از اینه که استاد داییه سحر نیست بخدا نیست..
جا خوردم.. حسابی جا خوردم!
+یعنی چی؟!
کلافه نشست روی یکی از صندلیا و گفت:
یعنی دایی سحر نیست و فقط ار اقوامشه!
و اون اتفاقی که تو سعی در پنهون کردنش داری که بخاطر همین استادِ (لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد) افتاده..
اومد نزدیک صورتمو گفت: سها اون روز کجا رفتین؟!
هضم این مشکل تو ذهنم خیلی سخت بود..
استاد دایی سحر نبود و فامیل بودن..
و از همه بدتر خودکشی و یا طلاق سحر مربوط میشد به استاد..
و این یعنی اینکه!!!!!!!!!
به اقای پارسا نگاه کردم که همچنان منتظر جوابی از طرف من بود..
بهرحال نباید خودمو میباختم و اجازه میدادم انگشت اتهام به سمتم بمونه!
محکم و استوار گفتم: من اونروز صرفا رفتم بیمارستان و سحر رو دیدم..
اقای پارسا اینارو از کجا فهمیدین؟!
بلند شد و ایستاد رو به روم!
+فهمیدم بلاخره اما خیالت راحت کسی ازشون خبر نداره!
سها خانوم؟!
نگاهمو دوختم به چشماش..
با صدای اروم ادامه داد : #بهتاعتماددارم!
هرچند کاری نکرده بودم و اعتماد اقای پارسا برام مهم نبود اما اون لحظه خوشحالم کرد..
ازش خداحافڟی کردم..
طول مسیرم تا کافه هرچقدر زنگ زدم روی گوشی سحر جوابمو نداد..
اصلا گیریم که جواب میداد من چه حقی داشتم که بگم بهم دروغ گفته یا بگم چه مشکلی بوده که طلاق گرفته..
اصلا حتی اگه مشکلشون استاد بوده باشه من چه حقی داشتم که بپرسم!
+خانوم درویشان پور؟!
استاد صادقی بود.. نمیدونم چرا دوست نداشتم نگاهش کنم.. دلخور بودم انگاری!
-بله استاد؟!
+وقت دارید یه سر بریم پیش سحر؟!
-من چرا بیام!
انگار انتظارشو نداشت و جا خورد که به لکنت افتاد..
+خب خب بریم پیشش روحیه ش بهتر بشه شما که خبر دارین!!
پوزخندم دست خودم نبود!
فکرای بد میومد تو ذهنم!!
نمیتونستم روی افکارم کنترل داشته باشم..
قبول کردم باهاش برم و یه سر به سحر بزنم..
اما امروز باید برام روشن میشد هرچند اگه حقی نداشتم..
میونه ی راه جرات به خودم دادم...
+استاد رابطه ی شما با سحر چیه؟!
قبل از اینکه بتونم آمادگیشو داشته باشم به شکل وحشتناکی زد روی ترمز..
چون کمربند نداشتم ، پرت شدم تو شیشه و برگشتم سرم جام..
دستمو گذاشتم روی سرم و زیر لب گفتم: روانی!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
نویسنده : سیمین باقری