eitaa logo
🇮🇷معراج‌عاشقانه🇵🇸
150 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
بنام یگانه قدرت برتر«خدا» ___________ کپی بجز مطالب«کپی ممنوع و خودنویس» ، آزاد می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 و همانطور که حدس می‌زدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر دردِ دلش باز شد: «من دارم از دست بابات دِق می‌کنم! داره سرمایه یه عمر زنوگی رو به باد میده!» و در برابر نگاه غمزده‌ام سری جنباند و ادامه داد: «دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس!» به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: «مگه چی شده؟» که با اندوه عمیقی پاسخ داد: «می‌گفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایه‌گذاری کنه.» با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستان‌هایش را به ازای سرمایه‌گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید: «ابراهیم می‌گفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه‌گذاری وضعت رو از این رو به اون رو می‌کنه. آخه من نمی‌دونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بی‌خیال‌تره، ولی ابراهیم داشت سکته می‌کرد.» با صدایی گرفته پرسیدم: «شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟» آه بلندی کشید و گفت: «من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «حالا فکر می‌کنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد می‌کنه، احدی هم حریفش نمیشه.» کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شوره‌ای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: «بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری.» از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلخ‌تر سرش را پایین انداخت. از نگاهش می‌خواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگی‌مان می‌لرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر می‌تپد، ولی نه تنها خودش که من هم می‌دانستم هیچ کس حریف خودسری‌های پدر نمی‌شود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لا‌اقل بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجره‌شان تا طبقه بالا می‌آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بانگ بد و بیراه‌های پدر را بشنود، همه در و پنجره‌‌ها را بسته بودم. هرچند درِ قطور چوبی و پنجره‌های شیشه‌ای هم حریف فریاد‌های پدر نمی‌شدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده می‌شد. گاهی صدای مادر و عبدالله هم می‌آمد که جمله‌ای می‌گفتند، اما صدای غالب، فریاد‌های پدر بود که به هر کسی ناسزا می‌گفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم می‌کرد. به هر بهانه‌ای سعی می‌کردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاش‌هایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا می‌کردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکه تمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحث‌ها خاتمه داد :«من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی می‌خواد بخواد، هر کی هم نمی‌خواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمی‌کنه!» فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay📖 🖋 و همانطور که حدس می‌زدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر دردِ دلش باز شد: «من دارم از دست بابات دِق می‌کنم! داره سرمایه یه عمر زنوگی رو به باد میده!» و در برابر نگاه غمزده‌ام سری جنباند و ادامه داد: «دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس!» به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: «مگه چی شده؟» که با اندوه عمیقی پاسخ داد: «می‌گفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایه‌گذاری کنه.» با شنی
🌐🎗🌐🎗🌐🎗🌐🎗🌐 حورا به زور چشمانش را باز کرد و به سختی تکانی به بدن کوفته اش داد. انگار پایش جایی گیر بود. نتوانست پایش را بکشد بیرون‌. صدای آژیز آمبولانس گوشش را کر کرده بود و چند مردی که داشتند به سمت او می آمدند تا نجاتش دهند را دید. بلافاصله چادرش را جلو کشید و ارام گفت: نه لطفا بگین یک خانم بیاد کمکم. مرد جوانی که بالای سرش ایستاده بود و لباس سفیدی به تن داشت گفت:خانم شما تو وضعیت بدی هستی بزار کمکت کنیم. گناه که نیست. _چ..چرا. بگین خانم..بیاد. و سپس بیهوش شد. "تا عمر دارم چادرم را از سرم تکان نمی دهم. اگر از سرم بیفتد امانت مادرم را ضایع کرده ام. باید بر سرم باشد حتی در قبر تا امانت فاطمه زهرا را به خود مادرم تحویل بدهم." حورا دوباره چشمانش را در اتاقی سرد و سفید باز کرد. ترسید و کمی خود را تکان داد. پرستاری داخل شد و گفت:تکون نخورین خانم شما پاتون آسیب دیده. _من...کجام؟؟مهرزاد.. کجاست؟ _شما بیمارستانی عزیزم. اون آقایی هم که با شما بودن اتاق بغلیتون بستری هستن. ملاقات کننده نداری؟ حورا من و منی کرد و دلش آتش گرفت از بی کسی و تنهایی اش. با بغض گفت: نه.. فقط کی مرخص میشم؟ _یکی دو روز باید بمونین تحت مراقبت. پاتون شکسته گردنتونم آتل گرفتیم نباید زیاد تکون بخورین. حورا با اشک لبخندی زد و تشکر کرد. پرستار، سرم حورا را تنظیم کرد و گفت: اگه کاری داشتی این زنگو فشار بده میام. _ چشم. پرستار که رفت بغض پنهان حورا سر باز کرد و اشک ریخت. کاش او هم کسی را داشت که به او سر بزند، برایش کمپوتی بیاورد، حالی بپرسد، آغوشی بدهد و برود. تنها همین. کاش از حال مهرزاد با خبر بود. همه چی یک هو اتفاق افتاد و حورا را غافلگیر کرد. یک تصادف آنی و نابهنگام که آخرش به بیمارستان ختم شده بود. در اتاق زده شد و آقا رضا داخل شد. حورا کمی سرجایش تکان خورد و سلام کرد. _سلام دایی جان. خوبی؟ حورا دستی به صورت خیسش کشید و گفت:سلام خوبم ممنون. _ اول رفتم پیش مهرزادم بعد اومدم پیشت تا بهت سر بزنم. دکترت گفت دو روز باید بمونی. _ مهرزاد چطوره؟ _اونم مثل تو پا و گردنش آسیب دیده. فکر کنم با هم مرخص بشین. امشب مریم خانم میمونه پیشتون. من کار دارم. مواظب خودت باش. _باشه ممنون. _ خداحافظ. آقا رضا که رفت، حورا پتو روی خودش کشید و ناگهان به فکر نمازش افتاد‌. هوا داشت تاریک می شد و نماز ظهرش را نخوانده بود. به خودش افتاد و زنگ را فشار داد. پرستار آمد و گفت: جانم خانمی چیشده؟ _ من نماز ظهرمو نخوندم میشه برام مهر بیارین با یکم خاک؟ پرستار تعجب کرد آخر سابقه نداشت که کسی در این وضع و حال بخواهد نماز بخواند. سری تکان داد و رفت خاک و مهر آورد. حورا تیمم کرد و از پرستار تشکر کرد. نمازش را خوابیده خواند و منتظر نماز مغرب ماند.