📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هشتاد_و_پنجم
نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بیقرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و نالهام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را از جا کَندم و با پایی که میلنگید، از پلهها سرازیر شدم. بیتوجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم میدوید، خودم را به طبقه پایین رساندم.
پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغهای مصیبتزدهام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانهاش هر چه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: «الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس.» و فریاد بعدی را با محبت برادرانهاش بر سر من کشید: «چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!»
نمیدانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بینتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردنِ صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظهای قطع نشود.
دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظهای از آسمان چشمانم محو نمیشد، غصههای بیپایانم را پیش چشمان عاشقش زار میزدم و او همچون همیشه پا به پای غموارههایم میآمد و لحظهای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بیقرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان خستهام را به خوابی عمیق فرو بُرد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
بعدرفتن مامان پدرحورا، حورا روزهای سختی را گذراند.
تنها دل خوشیش مونا بود که همش بهش می گفت: غصه نخورحورا جونم. برمی گردن.
مریم خانم با او مهربان بود. اما ته دلش دوست نداشت او انجا بماند.
حورا پس ازیه هفته آرام شده بود.
او مشغول مدرسه و بازی های کودکانه بود.
داشت زندگی اش روی روال می افتاد که مریم خانم سخت گیری هایش را شروع کرد. هر وقت هم که اعتراضی از طرف حورا می دید با کنایه می گفت: باید به حرف ما گوش کنی الان دیگه ما پدر و مادرتیم.
حورا روی گلایه کردن پیش دایی اش را هم نداشت بنابراین صبر می کرد.
مونا مشق هایش را می داد تا او بنویسد و خودش بازی می کرد. اما مهرزاد.. همیشه هوادار و طرفدارش بود.
یک روز مریم خانم، شوهرش را کنار کشید و گفت: رضا ببین تو یک کارمند ساده ای و از پس چهارتا بچه بر نمیای.
_ خب؟!
_ یکم از اون پولی که شوهرخواهرت داده رو خرج کن بعد از خودمون واسه حورا میزاریم.
_ نه اصلا حرفشو نزن اون پول امانته ممکنه علی دو سه هفته دیگه برگرده.
_ اوووو حالا کو تا بیاد. ببین الان مهرزاد دوچرخه می خواد منم دیروز یک سرویس طلا خوشگل دیدم انقدر قشنگ بود که خدا میدونه.
_ مریم. من محاله به اون پول دست بزنم.
_ اه خشکی مقدسی درنیار رضا خب چی میشه یکمشو خرج کنی؟ باباشم که اومد میگی واسه حورا خرج کردیم.
_ دروغ بگم؟؟؟
_ ایش نیست همیشه راست میگی؟! خب اینم روش.
بالاخره مریم، شوهرش را وسوسه کرد و کمی از آن پول خرج خودش و بچه هایش کرد. هر وقت حورا چیزی از زن دایی اش می خواست میگفت پول ندارم اما.. اما داشت.
"ای کاش از کودکی
بجای آن همه لالایی های بی سر و ته
یک نفر در گوشمان همچین
جملاتی را زمزمه میکرد
"هوای دختر ها را داشته باشید ..."
"دختر ها زود میشکنند ..."
"احساساتِشان را جدی بگیرید"
خب باور کنید تمام مشکلات
رابطه های مشترکاین روز هایمان
هم برای ندانم کاریی هاییست
که حول محور همین جملات
اتفاق می افتد
تقصیر خودمان هم نیست
کسی نبوده که برایمان
مَشق کند این جملات را ...
اصلا کداممان میدانستیم
دختر ها با یک جمله دردناک شاید
ده ها سال بعد هم اشک بریزند
یا کداممان میفهمیدیم
با یک نگاه ساده
شاید دختری دلش بلرزد و عاشق شود
من را میگویید ؛ نمیدانستم
خلاصه حرفم این است
کاش
از روز اول که کودک بودیم
یک نفر این جملات را برایمان
بلند بلند میخواند
"هوای دختر ها را داشته باشید"
"دختر ها زود میشکنند .."
"احساساتشان را جدی بگیرید " "
#نویسنده_زهرا_بانو