📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هفتاد_و_پنجم
همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا خونریزی بینیام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: «نمی دونم چی شد... همین طبقه آخر از پلهها افتادم...» از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد: «الهه! داری با خودت چی کار میکنی؟!!! میخوای خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!»
سپس در برابر نگاه معصومانهام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، نجوا کرد: «الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری غصه میخوری...» و مثل اینکه نتواند قطعه عاشقانهاش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، بلند شو عزیزم!» و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و رنجهایم، جان تازهای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت. زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم.
به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید: «میخوای برات چیزی بگیرم؟» که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: «ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست میکنم.» لبخند پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که میخندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن «پس بفرمایید!» شانه به شانهام به راه افتاد. آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش میزد. حرارتی که برای همسایههای قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانههای عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است.
پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتی متواضعانه گفت: «ان شاءالله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدر اذیت نشی.» و من برای اینکه بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم: «من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!» سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: «من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمیکنم.» و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سرِ صحبت را باز کرد: «امروز با دخترِ عمه فاطمه صحبت میکردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران.» سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: «من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران.» و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت: «خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم.» فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: «من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه.» که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: «ان شاءالله که خیلی زود حال مامان خوب میشه.»
خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: «میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!» با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!» سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدیام را داد: «الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزهترین غذای دنیاست!» و با لحنی لبریز محبت ادامه داد: «ان شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!» که آهی کشیدم و با گفتن «ان شاءالله!» به اجابت دعایش دل بستم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواست همانطور که از اول زندگی همراه او بوده باز هم باشد..
یک تصمیم جدی گرفت که زندگیش را عوض کند.
دیگر تحمل سختی و ناراحتی و ظلم را تا آن حد نداشت.
دوباره ب خدای مهربانش تکیه کرد و باتوکل یاعلی گفت.
به این فکر افتاد ک به جای این که همش در اتاق خانه ای بماند که از زندان هم برایش بدتر است مینواند دنبال کاری برود که هم تجربه شغلی اش بالا برود و هم مدت زیادی بیرون از خانه مشغول باشد.
دیگر به دایی اش هم اعتمادی نداشت.
به هیچکس جز خدا اعتماد نداشت.
می خواست چیزهایی که میخواهد را بدون محتاج بودن به خانواده دایی اش بدست بیاورد.
صبح که حورا درحال آماده شدن بود، متوجه صحبتای دایی و زندایی اش شد که به سمت دعوا و مشاجره می رفت.
درمیان حرفای آنها دوباره اسم خودش راشنید
حورا...
حورا...
دیگرچراحورا؟؟
دیگر برایش اهمیت نداشت. به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد: کاش اسمی نداشتم...
کاش دیگه اسمم رو از زبون هیچکس نشنوم.
حالم چقدر گرفته میشه وقتی مرکز همه دعوا ها و مشاجره ها منم.
تا اینکه وقتی باکلی خستگی و گرسنگی به مرکزمشاوره ای رسید..
اسم یکی از استادانش را دید و خوشحال شد. حتما میتواند همان جا کار کند.
ازمنشی پرسید:ببخشید میتونم آقای صداقت رو ببینم؟
_وقت قبلی دارین؟
-لطفابگین یکی از دانشجوهاشون هستم.. حورا خردمند.
_چشم میگم بهشون شما منتظر بمونین.
منشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت.
_ آقای صداقت خانم خردمند اومدن میگن دانشجو شما هستن میخوان ببیننتون.
_....
_بله حتما.
تلفن را قطع کرد و گفت: میتونین برین تو آقای صداقت منتظر شمان.
حورا تشکری کرد و داخل شد.
وقتی استادش، حورا را دید، باکمال احترام از جایش بلندشد.آخر حورا شخصیت بسیارقابل احترام و مورد اعتمادی پیش استادانش داشت.
آقای صداقت با خوش رویی از حورا استقبال میکند و او را دعوت به نشستن میکند
–خب خانم خردمند از این طرفا؟
_استاد غرض از مزاحمت این که دنبال کار میگردم. خواستم اگه بشه تو مرکز مشاوره ای شما مشغول به کار بشم تا ببینم خدا چی می خواد.
_حالا چرا کار؟
_برای تفریح... از خونه موندن خسته شدم.
_پس بحث پولش نیست؟!
چه می گفت به استادش،راستش را!!
_بالاخره اونم ملاکه؛شما می تونید کمک کنید؟
استاد فهمید حورا علاقه ای به ادامه این بحث ندارد پس دیگر کشش نداد.
_چرا میتونم کمکت کنم. امروز یک فرم میدم پر کنی از فردا هم مشغول به کار شی. خانم خردمند شما استعداد فوق العاده ای داری تو درس خوندن و پیشرفت کردن.
میدونم میتونی ترقی کنی و از آخر مشاور خیلی خوبی بشی برای همین پیش خودم بهت کار میدم و کمکت میکنم تا خودم پیشرفتت رو ببینم و لذت ببرم از داشتن چنین دانشجو و کار آموز نمونه ای.
_ خجالتم ندین استاد داریم درس پس میدیم.
صداقت خندید و فرم را جلوی حورا گذاشت تا پر کند. خودش هم روی صندلی لم داد و دو تا چای سفارش داد.
#نویسنده_زهرا_بانو