eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🍃 نویسنده: ☺ اولین جلسه ی کلاسش بعد از اون اتفاق برام عذار آور ترین جسله بود که استاد خیلی عادی باهام برخورد و شاید عادی تر از بقیه‌! خب یعنی چی؟! چرا من انتظارداشتم باهام متفاوت برخورد کنه؟! دست خودم نبود و ناراحت میشدم! هفته های بعد و هفته های بعد‌! دیگه بچها فهمیده بودن اون سهای قبلی نیستم و خیلی تو توخودمم! +آخه چته تو سها چرا اینجوری شدی! تبسم کردم! حالا دیگه دوست داشتم مثل ایتاد تبسم کنم :) _سحر خوبم من! این بار عصبانی شد و از جا بلند شد و پشت کرد بهم! +دروغ میگی دروغ‌! تو حیاط دانشگاه بودیم و ساعت بعد کلاس نداشتیم برای همین تصمیم گرفته بودیم بیایم کافه و چای بیسکوییت بخوریم‌! نگاهم افتاد به میز، چای من همونطور که دستم دور لیوانش بود سرد شده بود واز دهن افتاده! +سلام استاد! صدای سحر بود همزمان با اینکه داشتم کنجکاوی میکردم بدونم کدوم استاده، صدای استاد صادقی رو شنیدم که گفت؛ سلام دخترای خوب :) نمیتونستم نگاهمو بیارم بالا.. ولی دوست نداشتم از حالم بدونن! بزرو سلام علیک کردم و نشستم سر جام! سحر و استاد سرگرم خوش و بش بودن که گوشی سحر زنگ خورد! +سلام رضا دانشگاهم! -... +نه ببین نمیتونم کلاس دارم! با تعجب نگاهش کردم کلاس نداشتیم که.. استاد دوباره لبخند روی لبش بود! ! یه پسر تقریبا قد بلند و عینکی از پشت به سحر نزدیک و نزدیکتر شد! قبل از اینکه من حرفی بزنم، پسره سرشو برد زیر گوش سحر و گفت؛ ؟؟؟؟ استاد و سحر که پشتشون به اون بود برگشتن سمتش! منم که نمیشناختمش بلند شدم با تعجب صد چندان از ریلکس بودن استاد و دستپاچه شدن سحر پرسیدم؛ سحر این کیه؟؟ پسره زودتر از سحر گفت؛ همسرشونم مثلا :) پس رضایی که هیچوقت نشده بود عکسشو ببینم این بود! با لبخند نگاهش کردم.. +سلام اقا رصا خوب هستین من دوست سحرم مشتاق دیدار!! پوزخندی زد و گفت؛ مگه سحر خانوم مارو به کسی هم معرفی کردن؟؟ برگشت سرشو خم کرد توی صورت سحر و گفت؛ آره خانوم؟؟ +رضاجان ببین.... رضا نذاشت سحر ادامه بده و دستشو اوورد بالا به حالت تسلیم گفت؛ خسته م! با نگاه معنا داری که به استاد انداخت ادامه داد؛ دیگه نمیکشم، خوش باشید! رفت.. رضا رفت و بعد از چندثانیه سحر با ببخشیدی دوید سمت رضا.. اوتقدر توی بهت بودم که نفهمیدم کی و چجوری دوباره خودم تنها شدم!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 نویسنده : سیمین باقری