معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۲۲🍃 نویسنده: #سیینباقری☺ یه اتفاق فوق هیجانی بود برام پیام دادن استاد.. ا
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۳🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
احوال دلم خوب نبود..
همیشه فکر میکردم اگه یه روزی عاشق بشم و یکیو دوست داشته باشم ، انقدر شادی میاد تو زندگیم که همیشه بخندم و غم هیچ وقت هیچ سراغی ازم نگیره..
همیشه فکر میکردم عاشق شدن قشنگه..
خوشحال شدن داره..
اما این روزا هر روز به این نتیجه میرسیدم که عاشق شدن یه وقتایی اشتباهه محضه..
مینشستم ساعتها فکر میکردم اونقدر غرق تفکراتم میشدم که ساعت از دستم بیرون میرفت..
یه وقتایی علی مچمو میگرفت، یه وقتایی مامان میگفت سها چیشدی تو..
از سوال پرسیدنا خسته شده بودم، برای فرار از نگاه مامان بابا که فریاد میزد دختر ما این نبود، رو آووردم به کتابام..
بهونه کردم که میخام درس بخونم جلو بیوفتم برای امتحان ارشدم..
اتاقم شده بود، مامن و پناهگاهم..
کتابام ریخته بود دورم، ولی دریغ از یه نیم نگاه..
+نمیخوابی سها؟!
همونطورکه سرم پایین بود و الکی کتابو بالا پایین میکردم، گفتم؛
-تموم شه این میخوابم!
علی اومد نزدیکم خم شد کتاب رو ازدستم گرفت سر و تهش کردم و گفت:
+تمومش کن ولی حداقل وارونه نگیر..
انگاری دلخور شده باشه بلند شدو رفت سمت در.
+واسه خودم متاسفم که نشده بشم همدمت!شب خوش!!
رفت بیرون و با صدای نسبتا بلندی در رو بهم کوبید..
با صدای کوبیده شدن در انگاری یکی بهم توگوشی زد که اولش بغض کردم و بعد هم آروم آروم اشک ریختم..
نصف شب بود شاید که با صدای گوشیم از خواب پریرم!
روی کتابام خوابم برده بود..
رد گوشیمو گرفتم که لای یکی از کتابام بود..
بازش کردم و با دیدن متن پیام خواب از سرم پرید..
اونقدی هیجان که بلند شدم تندی رفتم دستشویی اتاقم و صورتم رو شستم و برگشتم..
گوشی رو برداشتم پریدم روی تخت و دوباره متن پی ام رو خوندم!!
"شاید عشق تنها راه نجات زندگیِ مـَردی باشد که سالها حصار کشیده دور تمام دنیا و تنها مانده"
آنلاین بود..
تمام مدتی که من داشتم برای بار هزارم اون متن ملموس رو میخوندم انلاین بود..
تایپ کردم "سلام"
تایپ کرد "سلام سها خانوم"
تایپ کردم "خوب باشین"
تایپ کرد "امیدی ندارم"
ته دلم خالی شد از رنجی که توی کلامش بود..
و میدونستم برای آدم مغروری مثل استاد سپهر چقدر سخته گفتن این یه جمله..
"نمیدونم چرا تورو انتخاب کردم برای گفتنِ "خوب نیستم" اما میدونم تو تنها کسی هستی که برای حرفم ارزش میذاره و بهش فکر میکنه"
حقم بود اگه از شادی بال در میاووردم و پرواز میکردم..
حقم بود از اینهمه روز سختی امید داشته باشم به اومدن روزای خوب،حداقل به عنوان گوش شنوا..
حقم بود..
مگه من به اختیار خودم عاشق شده بودم که به اختیار خودمم فراموش کنم..
اصلاچرا فراموش کنم؟!
نمیشه منم عاشقی کنم؟!
"شبت بخیر سها خانوم"
"استاد؟!"
"بله؟!"
"میفهمم که یه وقتایی آدم از خودشم دلزده میشه متنفر میشه خسته میشه اما آدم، نه استاد زورگویی مثل استاد صادقی کبیر"
دوست داشتم بخنده دوست داشتم فراموش کنه هرچی که هست دوست داشتم حالا که موقعیت فراهمه، براش باشم #همدم که نه حداقل #همصحبت
"شیطون!!!!!!"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭