eitaa logo
🇮🇷معراج‌عاشقانه🇵🇸
150 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
بنام یگانه قدرت برتر«خدا» ___________ کپی بجز مطالب«کپی ممنوع» ، آزاد می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🍃 نویسنده: 📚 به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره.. کشاکش وحشتناکی بود بین ذهنم و قلبم.. برای قلبم آشنابود.. ذهنم میگفت نه.. نه.. آشناست.. نه.. خودشه.. نه.. اونی که میخواستی باشه.. نهههه... ولی خودش بود.. استاد.. استاد صادقی.. همونیکه که دلم رو دادم دستش و برد تا جاهایی که نباید و زمین زد و بیخیالش شد.. همونه.. ولی بازهم قلبم برنده شد.. دقیقا وقتی که گفت"من دوسش داشتم" ولی تا کی تحقیر.. امروز صبح یادم اومد.. که پارسا با چه زحمتی ارزش برباد رفته مو جمع کرد.. عشق آدم رو متعالی میکنه.. بزرگ میکنه.. حس ارزش میده.. عشق به ادم احساس غرور میده.. حس افتخار.. حس بلند شدن... دقیقا حسی که امروز کار آقای پارسا به من داده بود.. دقیقا همین.. نه این حس وحشتناکی که لحظه به لحظه ی بودن با استاد گلو گیرم میشد... میشد بغض و از چشمام میزد بیرون... میشد داد و از عمق وجودم میزد بیرون... میشد آوارگی تو خیابونا یه شب تا صبح... وادی عشق وادی قشنگی بود... من اشتباهی رفتم.. اینو وقتی فهمیدم که به جای اینکه بهم بها بده زدم زمین و...... با خودم تکرار کردم عشق مقدسه عشق مقدسه عشق مقدسه اونقدی تکرار کردم که آخرش به حذف شدن پیام اون فرد ناشناس و آشنای ذهنم رسید و چشمام رو بستم و با فکری مشغول خوابم برد.. صبح بعد از بیدار شدنم اولین کاری کردم چک کردن گوشیم بود.. نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه دیگه پیامی نداشتم.. کسل تر از هرروز پا گذاشتیم به حیاط دانشگاه که پر بود از، عطر و بوی بهار شکوفه های قشنگ درختا و سرسبزی چمنا.. همه خوشحال بودن.. انگاری بهار دل همه رو شاداب و تازه کرده بود.. هم زهرا ساکت بود چیزی نمیگفت هم من دوست نداشتم جز صدای پرنده ها و هرازگاهی خنده های بلنده پسرا ، سکوت بینمون رو بشکنه.. رسیدیم به کلاس.. در رو باز کردم تا زهرا بره.. اونقدر تو فکر بود که یادش رفت تشکر کنه و به بچهای تو کلاس سلام بده.. رفت نشست.. شونه مو انداختم بالا و رفتم کنارش.. ساناز و سحر ردیف جلو کنار هم نشسته بودن.. عجیب بود که امروز اومده بودن اینجا.. نگاهشون به من بود.. بیخیال شدم.. خودکار فشاریمو گرفتم توی دستم و تق تق بالا پایین میکردم.. چند ثانیه ای بعد از ورود ما اقای پارسا و رفیقش وارد کلاس شدن... مثل همیشه کیف کولیش یه وری روی شونه ش بود و جزوه ش توی دستش بود و داشت میخوند.. لبخند زدم.. از همون ترم یک ژستش همین بود... هیچوقت عوض نشد... بین بچها با اومدن آقای پارسا پچ پچ راه افتاد.. اولین نفر هم ساناز هو کشید و پشت سرش سحر ابراز وجود کرد و گفت؛ -بـــــح شاه دوماد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭