eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
152 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم ربی ب رسم هر جمعه... بابا جان.. دلم ب مستحبی خوش است ک جوابش واجب است: (السلام علیک یا صاحب زمان بقیه الله)🍁 ___ کشته‌ی غمزه‌ خود را ب زیارت دریاب... زانکه بیچاره همان دل نگران است ک بود..💔
دعای روز ششم ماه 🌙 مبارک رمضان التماس دعای ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۱۳🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقـرے ☺ دوباره تنها شدم و ذهنم مشغول رفتار دروغین سح
💔 ۱۴🍃 نویسنده: ‌باقری☺ تشخیص صدای مردونه ای که اسمم رو صدا زد سخت نبود! برگشتم سمتش! سمت چپ در خروجی مسجد ایستاده بود.. زیر نور شدیدا داغ افتاب.. عینک دودی که زده بود از روی چشمش برداشت و گفت؛ سلام، عذر خواهی منو قبول کنید ولی باید خودم شخصا هم درخواستمو بهتون میگفتم و جواب نه رو ازتون بشنوم تا دلم آروم بگیره.. سها خانوم؟؟؟ از وقتی عینکش رو برداشت، نگاهم رو دوخته بودم به زمین و زل زده بودم به کفشای کالج سورمه ای رنگش! +نظرم همونه که داداشم گفته بهتون! -میتونم بپرسم چرا؟؟ اخمام توهم کشیده شد، دیگه داشتم دیر میکردم و صورت خوشی نداشت اگه کسی مارو میدید! -خیر! خدانگهدار پا پس کشیدم که برم گوشه ی چادرمو گرفت.. انگاری دست پاچه شد که اینکارو بی اختیار انجام داد، نگاهمو که انداختم بهش فورا دستشو کشید و مشت کرد کنارش .. +عذرمیخوام دست نفهمیدم چیشد! جوابشو ندادم پشت کردم بهش و رفتم سمت مخالفش.. +فقط سها خانوم، من هستم :) قرار نیست آدم صدبار عاشق بشه که! جوابی نداشتم که بدم.. قدم زنان رفتم به سمت خونه! بین راه همش به حرف حسام فکر میکردم! "قرار نیست ادم صدبار عاشق بشه که" یعنی من؟! یعنی نمیتونستم دیگه؟! چرا این روزا انقدر درمونده بودم! یعنی آدمای عاشق شبیه حسام میشدن؟؟ دیگه به کسی فکر نمیکردن؟! یعنی منم؟؟؟ رسیدم خونه بی سر و صدا درو باز کردم رفتم داخل.. صدای قاشق چنگال میگفت بقیه دارن ناهار میخورن، چادر نمازمو گذاشتم و رفتم سمت آشپز خونه که صدای علی روشنیدم: +بذارید سها خودش تصمیم بگیره ،درسته منم حسامو قبول کردم اون بهترینه روستاست ولی خب قرار نیست سها نظرش مثبت باشه که.. دورت بگردم داداشی! -باشه بابا ما که عجله ای نداریم فقط ادم دلش نمیاد پسر به این خوبیو رد کنه! با ورودم به اشپزخونه همه ساکت شدن و انگاری پرونده ی حسام همون روز تموم شد تا... ــــــــــــــــــــــــــــــــــ بیقراریم برای رفتن به دانشگاه تموم شد و بلاخره موقع انتخاب واحدم رسید! همش دعا میکردم این ترم هم با استاد صادقی کلاس داشته باشم! وقتی برای آخرین دو واحدیم اسم استاد رو دیدم از خوشحالی جیغ کوتاهی زدم! خوب بود که حداقل دوساعت در هفته رو میتونستم بدون بهونه ... وای خدا.. گاهی عذاب وجدان میگرفتم و گاهی اونقدر به افکارم بال و پر میدادم که باورم میشد عاشق شدم یه حتی علاقه ای وجود داره! اما وقتی به واقعیت برمیگشتم فقط یه دلِ بی حوصله نصیبم بود! نمیدونم آخر قصه م چی بود ولی ای کاش "عشقه یه طرفه" قسمتم نباشه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری
💔 ۱۵🍃 نویسنده: ☺ استاد بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم بندازه فقط گفت: وقت ندارم خدانگهدار دستپاچه شدم و با عجله پشت سرش رفتم.. +استاد خواهش میکنم چند لحظه.. بدون توجه به حرفم دستگیره ی در رو گرفت که بره بیرون.. +استاد باهاتون کار فقط چند لحظه استاااد!! یکم که صدام رفت بالا،استاد مکث کرد.. پشت سرش بودم و تمام حرکاتشو ریز به ریز میدیدم.. یکم سرشو بالا گرفت! مطمین بودم چشماشو بسته و دندوناشو سفت روی هم قرار داده.. و مطمین بودم الان برمیگرده سمتم و با عصبانیت کنترل شده میگه: چیه خانوم درویشان پور! و همینطور هم شد!! نگاهم که کرد استرس گرفتم و شروع کردم با بند کوله م وَر رفتن!! +استاد میخواستم بپرسم ببخشید البته میخواستم.. -خانوووم من وقت ندارم به من من کردنای شما گوش بدم.. به سرعت از دهنم پرید: +استاد سحر کجاست؟!!! بیتفاوت گفت: به شما ربطی نداره! کوتاه نیومدم! +استاد دوستمه الان چندین ماهه بیخبرم زنگ میزنم رد میده استاد توروخدا بگین! اصلا استاد چرا شما این شکلی شدین! بی هوا "هیین" کشیدم و زدم روی دهنم! استاد هم با تعجب نگاهم کرد! چی از دهنم پرید ای خدا.. اشک تو چشام جمع شده بود.. استاد هم عمیق نگاهم میکرد.. +کارتون تموم شد؟؟!! عقب گرد کرد که بره.. -استااد؟! سحر کجاست؟؟؟!! همونطور که پشتش بهم بود نفس عمیقی کشید و آروم گفت: باهام بیا.. شت سرش رفتم.. هرجا رفت رفتم، عین جوجه اردکی که دنبال مادرش بره.. خیلی تو محوطه ی دانشگاه جا به جا شدیم.. تو راه زهرا گفت کجا با اشاره بهش فهموندم بعد میگم.. آقای پارسا شاید محزون نگاهم کرد ، اهمیت ندادم و نگاه باقی بچها.. بلاخره استاد جوون بود و مجرد و این نگاه ها طبیعی بود! کم کم داشتیم میرفتیم بیرون از دانشگاه.. دلهره گرفتم!! +استاد؟! صدام لرزید!! انگاری فهمید که بدون نیم نگاهی گفت: میتونی نیای!! +نه نه میام! سوییچشو در آورد و دکمه ی ریموتشو زد.. سانتافه ی سفید رنگی از گوشه ی خیابون چراغاش روشن و خاموش شد! دلهره م بیشتر شد یعنی باید میرفتم باهاش، اونم جایی که نمیدونستم کجاست، با مردی که تنها عنوانش چهار واحد کلاس درسی بود! یه دلشوره ی بدی تو دلم جوش خورد.. نمیرفتم خیلی ضایه بود! میرفتم چی؟! استاد تردیدم رو که دید، با پوزخندی سوار ماشینش شد و استارت زد! نمیدونم چرا اما "توکل" کردم و سوار شدم!! هرچند خودم به توکلم پوزخند زدم! کوله پشتیم رو محکم گرفته بودم روی پام.. گوشیش زنگ خورد! +دارم میرم جایی! نمیتونم! خودت باهاش برو! نمیتونم گفتم بحث نکن! گوشیشو کوبوند داشبورد جلوی ماشین! ترسیدم کشیدم عقب.. داشت وارد فضای شلوغ شهر میشد! خیالم کمی راحت تر شد.. شاید نیم ساعت ۴۵ دقیقه ای همینطور به سکوت گذشتـ.. کنار پیاده رویی توقف کرد! +پیاده شو! فورا پریدم بیرون و با نگاه کردن به سمت مخالف خیابون تابلوی بزرگی دیدم و استاد هم داشت میرفت سمت همون تابلو "بیمارستان فوق تخصصی حافظ" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۱۶🍃 نویسنده: ☺ بیمارستان فوق تخصصی چرا.. یعنی سحر اینجاست؟! چرا سحر اینجا باشه؟! دلم طاقت نیوورد.. +استاد؟! با دندون قروچه گفت:هیچی نگو! چرا این انقدر با روزای اول فرق داشت چرا انقدر بی اعصاب شده بود انگاری یه روانی.. رسیدیم بخش اطلاعات.. استاد رفت سمت نگهبان و گفت: اتاق سحر دوران! قلبم ریخت.. پس سحر اینجا بود! تیر خلاص وقتی بود که نگهبان گفت همون دختری که خودکشی کرده چند روزه بیهوشه؟! هضم این اتفاق اونقد سنگین بود برام که یه لحظه نفهمیدم چیشد، ته گلوم تلخ شد کنار دیوار سـُر خوردم.. افتادم زمین و دیگه نفهمیدم چیشد.. +خانوم درویشان پور!؟ سها خانوم!؟ ای خدا عجب گیری افتادیم!! صدای استاد بود. چشمامو باز کردم. قیافه ی عصبانیشو که دیدم شاید ازترس زیاد بود که بی توجه به سِرُم توی دستم بلند شدم و آخم رفت هوا.. +حواست کجاست خانوم چخبرته اخه!! سوزن سرم اومده بود بیرون خون از دستم میچکید.. +ببخشید استاد ، نفهمیدم چیشد!! -خیلی خب بیا اینو بخور فقط پاشو بریم که دیگه بُریدم.. آبمیوه ای داد دستمو رفت کنار پنجره ی اتاق ایستاد.. آبمیوه رو تا تهش خوردم،اونقدی که صدای خالی شدنش در اومد.. استاد با تعجب برگشت سمتم.. خندم گرفت سرمو انداختم پایین.. +میدونستم، دوتا میووردم! -ممنون.. یادم به سحر افتاد.. +استاد سحر کجاست؟! لبخند زد.. اونقدر قشنگ که یادم افتاد اون روز رو.. دوباره جون گرفت احساسی که چند ساعتی بود یادم رفته بود.. -سحر به هوش اومده!! میتونی بری ببینیش! ولی هیچ سوالی ازش نپرس ،روانی شده باز میزنه به سرش!! +چشم.. نزدیکای اتاق سحر بودیم که آقا رضا رو دیدم! بدون کوچکترین توجهی از کنارمون رد شد.. برگشتم به استاد نگاه کردم که با حرکت سر بهم فهموند که مهم نیست.. سحر تنها بود.. نگاهش تو سقف بود که با ورود ما یکمی چرخید سمتمون.. +سحر خانوم ببین رفیق شفیقت اومده پیشت.. خودمو رسوندم به تختش.. -سلام سحری! چیزی نگفت! +لوس شده دخترمون یکم، مگه نه سها!؟ تو این گیر و دار چرا اسممو میگی آخه؟! استاد منتظر تایید من بود و من نگاهم به چشمایی بود که اسممو صدا زده بود! با دستی که جلوی چشمام تکون داد به خودم اومدم و گفتم: آ بله یعنی چیزه آره سحری ببین اومدم پیشت، کلی دلم برات تنگ شده بود.. صدای استاد رو شنیدم که گفت: اینم خل شد... و رفت بیرون.. هرچی فحش مناسب بود تو دلم نثار روحش کردم.. دست سحر رو گرفتم آروم نوازش کردم.. شاید بیست دقیقه ای به سکوتمون گذشت که سحر بی مقدمه زد زیر گریه.. و گفت: سهاااا؟؟ رضا رو از دست دادمممم نفسم حبس و نگاهم روی لباش ثابت موند، یعنی چی؟! رضا که اینجابود.. +چی میگی سحر آقا رضا همینجا بودن که!!! -یک ماهه طلاق گرفتیم!!!! +واااای چرااااااااا!؟؟؟ لب باز کرد که برام بگه؛ یه خانومی شکر خدا گویان وارد اتاق شد.. وقتی گفت: سحر مامان دردت به جونم؛ فهمیدم اقایی که پشت سرش میاد هم پدرشه و اون پسر تقریبا ۱۷-۱۸ ساله برادرش!! سحر نتونست برام تعریف کنه و من باید برمیگشتم خوابگاه.. +خانوم درویشان پور،هیچکس از دانشگاه از این موضوع با خبر نمیشه هیچکس! همونطور که سرم پایین بود با بند کیفم بازی کردم گفتم:چشم! زیر لب گفت امیدوارم و راه افتاد سمت دانشگاه.. کل مسیر و قبل و خوابم اون شب درگیر یه صدای بمی بود که اسم کوچیکم رو به زبونش آوورد" مگه نه سها" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ #
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۱۶🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقـرے ☺ بیمارستان فوق تخصصی چرا.. یعنی سحر اینجاست؟!
💔 ۱۷🍃 نویسنده: ☺ سحر قصد اومدن به دانشگاه رو نداشت،حداقل این ترم.. بچها میدونستن من خبر ولی چیزی نمیگم.. برای همین گاهی پچ پچآیی میکردن که سها یه روز با استاد رفت و اومد دیگه چیزی از اون روز نگفت.. قول داده بودم نگم.. چی میگفتم اخه.. پچ پچآ آزارم میداد، ناراحتم کرده بود، هیچ راهی نداشتم، این روزا نگاه آقای پارساهم تغییر کرده بود.. که بلاخره دووم نیوورد و یه روز که ساعت کلاسیمون برگزار نشد،تا من وسایلامو جمع کنم خودشو بهم رسوند.. +خانوم درویشان پور؟! لحنش شروع نکرده بوی دلخوری میداد.. همونطور که سرم پایین بود و ناخونمو بیهوده میکشیدم روی دفترم گفتم: آقای پارسا نخواین اون روز رو براتون توضیح بدم! آقای پارسا یه پسر قد بلند و چشم و أبرو مشکی بود! و سر به زیر ترین فرد کلاس..اما خب از شانس بدش یا خوبش ،از من خوشش اومده بود من از یکی دیگه، یعنی از همون اولش هم تمایلی به علاقه ای که بهم داشت نداشتم.. مستاصل گفت: سها خانوم!؟ نذاشتم ادامه بده! +آقای پارسا نه شما و هیچکس دیگه، نمیتونه از جریان اون روز خب دار بشه، من صرفا با استاد رفتم سحر رو ببینم و دیدمش و الحمدلله در جریان هستید که استاد داییه سحره!! همین! و بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم! خدانگهدار!! وسایلمو تند تند ریختم توی کوله م.. -خب منم دردم از اینه که استاد داییه سحر نیست بخدا نیست.. جا خوردم.. حسابی جا خوردم! +یعنی چی؟! کلافه نشست روی یکی از صندلیا و گفت: یعنی دایی سحر نیست و فقط ار اقوامشه! و اون اتفاقی که تو سعی در پنهون کردنش داری که بخاطر همین استادِ (لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد) افتاده.. اومد نزدیک صورتمو گفت: سها اون روز کجا رفتین؟! هضم این مشکل تو ذهنم خیلی سخت بود.. استاد دایی سحر نبود و فامیل بودن.. و از همه بدتر خودکشی و یا طلاق سحر مربوط میشد به استاد.. و این یعنی اینکه!!!!!!!!! به اقای پارسا نگاه کردم که همچنان منتظر جوابی از طرف من بود.. بهرحال نباید خودمو میباختم و اجازه میدادم انگشت اتهام به سمتم بمونه! محکم و استوار گفتم: من اونروز صرفا رفتم بیمارستان و سحر رو دیدم.. اقای پارسا اینارو از کجا فهمیدین؟! بلند شد و ایستاد رو به روم! +فهمیدم بلاخره اما خیالت راحت کسی ازشون خبر نداره! سها خانوم؟! نگاهمو دوختم به چشماش.. با صدای اروم ادامه داد : ! هرچند کاری نکرده بودم و اعتماد اقای پارسا برام مهم نبود اما اون لحظه خوشحالم کرد.. ازش خداحافڟی کردم.. طول مسیرم تا کافه هرچقدر زنگ زدم روی گوشی سحر جوابمو نداد.. اصلا گیریم که جواب میداد من چه حقی داشتم که بگم بهم دروغ گفته یا بگم چه مشکلی بوده که طلاق گرفته.. اصلا حتی اگه مشکلشون استاد بوده باشه من چه حقی داشتم که بپرسم! +خانوم درویشان پور؟! استاد صادقی بود.. نمیدونم چرا دوست نداشتم نگاهش کنم.. دلخور بودم انگاری! -بله استاد؟! +وقت دارید یه سر بریم پیش سحر؟! -من چرا بیام! انگار انتظارشو نداشت و جا خورد که به لکنت افتاد.. +خب خب بریم پیشش روحیه ش بهتر بشه شما که خبر دارین!! پوزخندم دست خودم نبود! فکرای بد میومد تو ذهنم!! نمیتونستم روی افکارم کنترل داشته باشم.. قبول کردم باهاش برم و یه سر به سحر بزنم.. اما امروز باید برام روشن میشد هرچند اگه حقی نداشتم.. میونه ی راه جرات به خودم دادم... +استاد رابطه ی شما با سحر چیه‌؟! قبل از اینکه بتونم آمادگیشو داشته باشم به شکل وحشتناکی زد روی ترمز.. چون کمربند نداشتم ، پرت شدم تو شیشه و برگشتم سرم جام.. دستمو گذاشتم روی سرم و زیر لب گفتم: روانی!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری
💔 ۱۸🍃 نویسنده: ☺ چون جاده خلوت بود همونجا نگهداشت.. همونطور که دست میکشیدم روی زخم سرم، با اخم برگشتم سمتش.. با دیدن چشمای ترسناکش، حرفی که میخواستم بزنم رو برگردوندم و پرسیدم: +شما خوبین😐 مسخره بود ولی باید یه چیزی میگفتم! -خانوم، درویشان، پور، قشنگ و واضح منظورتون رو بگین ببینم!!!!!! اسمم رو شمرده شمرده گفت، معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه! نگاهمو ازش گرفتم و با صدای آروم گفتم: شما دایی سحر نیستین!!! انکار کرد!! -کی همچین حرفی زده؟؟؟ +حالا هرکی ولی نیستین!!!!! -خانوم محترم.. +استاد نیازی نیست شما توضیح بدین از سحر میپرسم چون من دوست سحرم باید بدونم چرا بهم دروغ گفته!!! -شما مطلقا از سحر چیزی نمیپرسی! +میپرسم! (نمیدونم این جرات رو از کجا پیدا کرده بودم! قطعا اگه بقیه ی بچها بودن چنین جسارتی نمیکردن! البته استاد هم مثل باقی بچها باهام برخورد تند نداشت، واقعا) +اصلا از خیرش گذشتم برگردیم، نمیخواد بری روحیه ی سحر عوض بشه!! -خب مهم نیست زنگ میزنم!! شاید پنج دقیقه فقط،نگاهم کرد.. ولی من از موضعم کوتاه نیومدم! باید میفهمیدم!!! +سحر خواهر زاده ی من نیست، اما غریبه هم نیستیم!! پسر داییشم!! تیز نگاهش کردم.. انگاری چیزی رو کشف کرده باشم! +پس... -پس نداره خانوم درویشان پور، پس نداره! +نداره! از سحر میپرسم!! -بپرسید موردی نداره!! راه افتاد و رفتیم خونه ی سحر! دیگه اون ترس اولی رو نداشتم.. نمیدونم خوب بود یا بد ولی دیگه نمیترسیدم.. انگار راه برام باز شده بود!! و ای کاش چنین نمیشد.. تو اولین کوچه ی اون خیابون که اسمش بهار بود پیچید و اولین در نگهداشت!! دستم نرسیده به دستگیره گوشیم زنگ خورد! "داداشی" +سلام داداشی! -سلام خواهریم خوبی؟! استاد بیرون ایستاده بود و گنگ نگاهم میکرد! +قربونت خوبم! کاریم داشتی داداشی؟؟ +نه آجی فقط یهو یکم دلنگرونت شدم.. تک خنده ای کرد و ادامه داد، میدونی که چقد دوست دارم! نامطمين گفتم میدونم، میدونم و قطع کرد.. دلم به شور افتاد.. من دارم چیکار میکنم ، اسیر چی شدم که حتی خونه ی یه غریبه هم دارم میرم! +نمیاین پایین؟! استاد منتظر بود!! گوشیمو در آوردم زنگ زدم، علی... +جون دلم، چیشد اجی؟! -علی من دارم میرم خونه دوستم عیادتش.. برم؟! +بیرونی؟! -اره!! +برو شب باهم حرف میزنیم.. -ممنون علی!! +فقط سها، مواظب خودت باش توروخدا.. چشمی گفتم و خداحافظی کردم.. استاد نگاهم کرد و با پوزخندی گفت؛ فکر نمیکردم انقد بچه باشی! ترجیح دادم جوابشو ندم!! مادر سحر راهنماییمون کرد سمت اتاقش! در زدم، اول من وارد شدم و پشت سرم استاد.. سحر روی صندلیش نشسته بود و به دیوار خیره بود که با صدای سلام کردن من برگشت سمتمون و لبخند نیمه جونی زد و تعارف کرد بشینیم روی تختش!! +خوبی سها؟! لبخند زدم به چهره ش که این روزا خیلی معصوم شده بود.. -خوبم گلم تو چطوری چرا نمیای دانشگاه اخه!! چهره ش غمگین شد.. +حوصله ندارم سها ولش کن.. استاد که تا اونموقع ساکت بود رو کرد به من و گفت: سها خانوم مگه همه باید با سواد باشن؟! بذا ایشون مونگول بمونه! خودش خندید. مادر سحر خندید. سحر نیمچه لبخندی زد. من فقط نگاهش کردم! داشت شرایط برام سخت میشد! نگران خودم میشدم که با لبخند یڪی تپش قلب میگیرم! که به لبخندش حساسم.. +خلاصه سحر خانوم کم کم وقتشه لوس بازی رو بذاری کنار و بیای سر درس و مشقت که کلاس منو نمیتونی بپیچونی! -سپهر بیخیال شو واقعا حوصله ندارم بیام!! یه لحظه، فقط یه لحظه آرزو کردم جای سحر بودم تا میتونستم به راحتی.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری
💥💕💥💕💥💕💥💕💥💔 ۱۹🍃 نویسنده: ☺ سحر از مامانش و استاد خواست تنهامون بذارن تا بتونیم تنها صحبت کنیم! استاد قبل از اینکه بره بیرون برگشت سمتمون و گفت عای عای با جفتتونما غیبت ممنوع!!! سحر خندید و من دهن کجی کردم.. کِی انقد با استاد صمیمی شده بودیم و خودم متوجه نبودم! شاید اگه روزی یکی ازم دلیل بخواد و بگه "چرا دل بدیشان دادی" در جواب بگم "خود ستاند" یا همون شعری معروفی که توی ذهنم بود و به طور کامل بلدش نبودم!! فقط میدونم هیچ دلیلی نمیتونم داشته باشم برای این خوشامدی که من تو قلبم احساس میکردم و این روزا بیشتر شده بود!! تنها که شدیم رفتم کنار پای سحر روی زمین نشستم.. دستشو گرفتم و آروم گفتم: بگو سحرم!! ترجیح دادم حال خرابشو خرابتر نکنم و همین اول کاری بهش نگم چرا بهم دروغ گفته که استاد داییش نیست! +سها؟! اشک چشماش شروع شد!! +منو رضا چهارسال بود که نامزد بودیم، رضا همسایمونه، درسش تموم شده بود و تو شرکت مهندسی باباش مشغول به کار بود،درسته من اونموقع بچه بودم و انتخابم شاید عجولانه ولی رضا رو دوست داشتن و باهم مشکلی نداشتیم.. اما رضا حسادت خاصی داشت نسبت به سپهر.. اون پسر داییمه.. (چهره ی سحر تغییری نکرد انگاری یادش نبود که گفته داییش بوده بازهم سکوت کردم تا خودش ادامه بده) پسر داییمه و ما فقط،پنج سال باهم تفاوت سنی داریم.. طبیعیه که همبازی دوران بچگی باشیم و رابطه مون باهم صمیمی باشه،اونقدر صمیمی که باهم بریم و بیایم.. اما رضا این رابطه رو درک نمیکرد اوایل عادی بود تا کم کم ازم خواست باهاش حرفم نزنم.. اما سپهر آدم راحتی بود،خودت که میبینی؟! (بله میدیم که چقدر راحت یهو وسط یه حالت جدی اسممو میگه من باید نفسم حبس شه یا اون ماجرای ساناز بدبخت و...) من کشیدم کنار بحاطر رضا سعی کردم از پسر داییم که عین داداشم میوند دور باشم و کارم کاملا منطقی بود!! تا اینکه دانشگاهمو با مشاوره هایی که سپهر بهم داد همونجایی قبول شدم که خودش بود!! تو این زمان دیگه حساسیت رضا بیشتر شد اونقدر زیاد که دیگه کلافه م کرده بود تا جایی که ازم خواست درساشو حذف کنم.. این موضوع خیلی برام سخت بود که اینهمه من عاشق رضام اما اون بهم شک داره و یه لحظه نمیتونه فکر کنه اون شوهرمه و هیچکس نمیتونه مارو از هم جدا کنه ،اونم سپهری که بدون هیچ قصدی مهربون بود!!! اما دیگه زده بودم به سیم آخر یه روزایی رو بهش دروغ میگفتم مثل اون روز.. نمیخواستم ببینمش و بازهم سین جیم بشم!! این یه طرف بود و اخلاق مامانم از یه طرف دیگه! مامان از رضا و خانوادش خوشش نمیومد، همیشه از مامانش بد گویی میکرد.. اونقدر تو گوش من خوند که مادرش آدم بدجنسیه زندگیتو خراب میکنه دخالتتو میکنه که دیگه ناامید شده بودم.. یه شب رفتم دم در شرکتشون تا بیاد بیرون منتظرش موندم وقتی اومد و رفتم پیشش بعد از حرفای روزمره مون ازش خواستم زودتر ازدواج کنیم... +راست میگی سحر؟! تو که گفتی بعد از اتمام درست و گرنه منکه شرایطشو داشتم! خیلی خوشحال شده بود و منم خوشحال تر،اما از حرف بعدیم میرسیدن ولی باید میگفتم.. -اره عزیزدلم،فقط رضا؟! رو به روش وایساده بودم و نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم! -من من نمیخوام تو خونه ی خودتون باشیم! رضا تک پسر بود! خواهراش ازدواج کرده بودن و پدر مادرش تنها بودن.. و تنها امیدشون رضایی بود که طبقه ی بالای خونشون رو برای بعد از ازدواجمون در نظر گرفته بودن.. من میدونستم شرایط رضا اینه قبول کرده بودم ولی مامان مشکل داشت و هیچ رقمه کوتا نمیومد... و دلیلش رو هم به هیچکس نمیگفت.. رضا اونشب ناراحت و خسته تر از قبل ازم جداشد و رفتیم خونه.. وقتی مادرش فهمیده بود حرف منو،امد خونمون،خیلی عصبانی بود.. مامان هم جلوش گارد گرفته بود.. منو رضا کلافه دور تر ایستاده بودیم و نگاهشون میکردیم که چطور آروم آروم داره حرمتا از بین میره.. من اشک میریختم و رضا قدم میزد.. تا اینکه مادر رصا تیر خلاص رو زد و به مامان گفت: تو هنوزم بعد از سی سال چشم دیدن زندگی منو نداری!!!! و این فاجعه بود.. از جریانش خبر نداشتم ولی میدونستم پشت این جمله افتضاحاتی هست.. مادر رضا کیفشو برداشت و تو روم گفت: مگه از روی جنازه م رد شی که بشی همسر پسر یکی یه دونه ام!! روی دوزانو سقوط کردم‌! مامان هم دست کمی از من نداشت و روی مبل خشکش زده بود.. رصا اومد کنارم نشست سحر سحر کرد بغلم کرد عزیزم و قربونت برم بهم گفت خاک توسرم به خودش گفت ولی دیگه میفهمیدم که همه چی تموم شده!! هیچی درست نمیشه!! مامان که تازه به خودش اومده بود بلند شد و محترمانه ش اینکه رضا رو از خونه انداخت بیرون!! من مونده بودم مادری که بهم گفت تنها جرمش همسایه ی دیوار به دیوار بودنه خونه ی پدریه منصورخان یا همون بابای رضا بوده که تو جوونی عاشق مامان میشه و چه قصه ها که باهم نداشتن اما یه روز که سر و کله ی دختر عمه ی منصور خان پیدامیشه