🏵💚🏵💚🏵💚🏵💚🏵
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_یکم
حورا که از تریبون پایین رفت آقای رضایی همان مرد جاافتاده که برای معرفی دانشجویان روی سن آمده بود با افتخار دستی زد و پشت بلندگو گفت:خانم خردمند من تو وجود شما مشاوره ای فوق العاده و بسیار موفق رو میبینم که میتونه هر دردی رو درمان کنه.
واقعا از سخن های شما استفاده کردیم.
دوباره همه دست زدند و بالاخره جشن با پزیرایی مختصری تمام شد.
دانشجویان برای عکس گرفتن کمی منتظر ماندند.
خبر نگاران دانشگاه و بقیه همراهان دوزبین های خود را اماده کرده بودند و تند تند عکس می گرفتند.
هدی دوربینش را به خواهرش داد و گفت:هدیه جون یک عکس قشنگ از من و حورا بگیر.
با تقدیر نامه ها کنار پرده سن ایستادند و هدیه عکس گرفت.
چند عکس دیگر با ژست هاس مختلف هم گرفتند تا حورا از دور کسی را دید که دست و پایش را گم کرد.
_امیر مهدی اینجا چی کار میکنه؟
هدی با تعجب مسیر نگاه حورا را گرفت تا به امیر مهدی رسید.
_مگه نگفتی دانشجو همین دانشگاهه؟ خب اومده جشن مگه کار بدی کرده؟
_ن...نه..
_چته چرا هول کردی؟
_ آخه داره میاد جلو.
حورا سرفه ای کرد و لباسش را مرتب کرد. نمی دانست چرا دوست ندارد امیر مهدی او را بدون چادر ببیند.
امیر مهدی جلو امد و سلام کرد.
_سلام مشاوره های آینده. حالتون خوبه؟
هدی سریع گفت:سلام خوبین شما؟ممنون خدا از دهنتون بشنوه.
حورا هم سلامی کرد و با خجالت تشکر کرد.
_حورا خانم پشت تریبون که خوب حرف می زدین الان چه کم حرف شدین.
هدی با شوخی گفت:این پسر که میبینه همینجوری عرق میریزه شر شر..
حورا محکم به بازوی هدی کوباند و سرش را بالا گرفت.
_هدی جان شوخی میکنن. من فکر نمی کردم شملا رو اینجا ببینم فقط.
امیر مهدی لبخند دلنشینی زد و گفت:می خواستم موفقیت دوستای دانشجو رو ببینم. منظورم همتونه.
سپس دستانش را داخل جیبش فرو کرد و گفت:بهتون تبریک میگم امیدوارم همیشه همین طور موفق باشید و مثل ستاره بدرخشید.
هر دو تشکر کردند تا اینکه هدیه امد و به خواهرش گفت:بابا اومده هدی بریم.
_با اجازه من برم لباسامو عوض کنم و برم. با من امری ندارین؟
_نه آبجی برو به سلامت.
_خدانگهدار.
هدی که رفت، حورا به امیر مهدی گفت:منم دیگه برم دوست ندارم به شب بخوره که برسم خونه.
_ میخواین برسونمتون؟!
_ نه ممنونم. خوشحال شدم زیارتتون کردم. خدانگهدار.
_ خدافظ
#نویسنده_زهرا_بانو
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت.
در بدو ورود مهرزاد را دید که سیگاری دود کرده بود و روی پله نشسته بود و زمزمه کنان سیگار می کشید.
حورا نزدیکش شد اما حواس مهرزاد اصلا سرجایش نبود.
با خود این ها را زمزمه می کرد:
مردها برای خالی کردن بغض خود؛
برخلاف زنها؛
نه بغل می خواهند، نه درددل با کسی!
گریه کردن هم به کارشان نمی آید!
آنها فقط سیگار می خواهند!
یک نخ یا یک پاکت فرقی نمی کند!
فقط سیگار باشد!
آن هم وینستون سفید!
سفید باشد تا ذره ذره سوزاندنش بهتر دیده شود!
به آنها فقط سیگار بدهید و باقی کار را به خودشان بسپارید
تا همانطور که می دانند؛
بی سروصدا خودشان و بغضشان را یکجا باهم بسوزانند!
حورا اشک های مهرزاد را دید و دلش سوخت.
دلش سوخت به حال تنهایی خودش و مهرزاد.
به حال دل عاشق مهرزاد و دل تنهای خودش.
به حال حال خراب مهرزاد و دل وامانده خودش.
سلام کوتاهی به مهرزاد کرد و رفت داخل. مارال به اتاقش آمد و به او تبریک گفت و چند ساعتی پیشش ماند اما فکر حورا فقط درگیر مهرزاد بود.
چرا نمی توانست او را دوست داشته باشد؟
چرا ذهنش همش به طرف امیر مهدی منحرف می شد؟
باید کاری کند تا مهرزاد او را فراموش کند.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_سوم
تک تک جمله هایی که مهرزاد زمزمه می کرد درون مغزش وول می خورد. کاش می توانست او را آرام کند.
کاش می توانست تسکینی برای قلب عاشقش باشد.
کاش راه چاره ای داشت برای حال خرابش.
آن شب آنقدر به خود پیچید و قدم زد که سرگیجه گرفت و نشست. برای اولین بار بود که مهرزاد را این گونه می دید.
آنقدر آشفته و پریشان بود که سیگار هم دردش را دوا نمی کرد.
نیمه های شب صدای در امد و بعد هم صدای سرو صدای آقا رضا و مریم خانم.
_معلوم هست کجایی تو؟ ساعت۲شب موقع خونه اومدنه؟
مریم خانم جیغ و داد کنان گفت:من از دست شما بچه ها چی بکشم؟! چقدر منو عذاب میدین آخه شما. من چه گناهی کردم شما بچه ها گیرم اومدین که هرکدومتون یه بدبختی و دردسری واسه من دارین؟
این چه ریخت و قیافه ایه اخه؟ چرا انقدر پریشونی؟
آقا رضا گفت:مه..مهرزاد تو.. تو مست کردی؟
_ن..نه
_ بوی گند الکل دهنت همه جا رو پر کرده پسر. خجالت بکش حیا کن این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟
من نون حلال آوردم سر سفره که شما اینجوری بار بیاین؟
حورا یاد وقتی افتاد که دایی اش همینطور پول به پای خانواده اش می ریخت. سالی سه چهار بار سفر خارج و اروپا بعدشم بریز و بپاش ها و مهمونی های انچنانی..
اگر این ها حرام نبود پس چه بود؟
چند سالی می شد که دیگر از این خبر ها نبود و آقا رضا ورشکست شده بود.
_بابا بسه نصیحت حوصله هیچی ندارم داغونم. بزارین برم کله مرگمو بزارم.
_کجا؟ باید بگی کجا بودی.
_قبرستون.. خیالتون راحت شد؟
انگار مهرزاد رفت اما صدای مریم خانم و اقا رضا می امد.
_این.. این پاکت سیگار از جیب مهرزاد افتاد رضا. این داره چی کار می کنه با خودش؟نگرانشم رضا یه کاری بکن. ببرش سر کار.
_چی میگی مریم؟ مگه نشنیدی رئیس گفت نیارش شرکت؟
_خب من چه غلطی کنم با بچه های نفهمت؟ اون از مونا اینم از این پسرت که معلوم نیست چه غلطی می کنه و کجا میره.
من میدونم همش زیر سر اون حورا نمک به حرومه.
_مریم بس کن دیگه. از بین بچه هات مارال خوب دراومده که اونم واسه خاطر اینه که با حورا رفت و آمد می کنه.
یکم بفهم لطفا.
#نویسنده_زهرا بانو
#گاندو
شوخی کردم ک گفتم شوخی کردما
شوخی نکردم...🤣
🎄بسم الله الرحمن الرحیم 🎄
تا صادقان را از صدقشان بپرسد [و پاداش صدقشان را به آنان عطا کند] و برای کافران عذابی دردناک آماده کرده است.
احزاب/۸✨
💚صبحتون امام زمانی💚
--------------------#
۱شنبه ۲۲فروردین ۱۴۰۰🌿
۲۸شعبان ۱۴۴۲🍃
۱۱آوریل ۲۰۲۱🌱
#ذکر_روز
یا ذالجلال و الاکرام
۱۰۰مرتبه 🦋
التماس دعا 🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
فکر حورا سخت مشغول مهرزاد و حال خرابش بود.
او سیگار کشیده بود. مست کرده بود.
چرا با خود چنین کاری می کرد؟ چرا دل حورا را می سوزاند؟
_چرا اینجوری می کنه با خودش؟ چرا فراموشم نمی کنه؟ من که بهش گفتم به درد هم نمی خوریم.
ما به دنیای هم نمی خوریم. دنیای ما متفاوته.
من بچه هیئتیم و اون تا حالا یک رکعت نمازم نخونده.
ناگهان صدایی در سرش گفت:اگه درست بشه چی؟ اگه مثل خودت بچه هیئتی بشه چی؟
حورا جانمازش را پهن کرد و رو به قبله نشست. مطمئن بود خدا صدایش را می شنید.
پس خدا را خواند و از او خواست که مهر خود را از دل مهرزاد ببرد. از او خواست راه درست را به او نشان دهد.
از خدا خواست تا حال دلش را خوب کند و برایش تا صبح دعا کرد.
برای نماز صبح مارال را بیدار کرد و با هم نماز خواندند بعد هم او را خواباند و گفت موقع مدرسه رفتن بیدارش می کند.
نیمرویی درست کرد با سیر و چای گذاشت روی میز و مارال را ساعت۶و نیم بیدار کرد. مثل دیروز او را راهی مدرسه کرد و خود بعد ۴۸ساعت بیدار خوابی، بالاخره خوابید.
چند روزی گذشت تا اینکه یک روز حورا مشغول آب دادن به گلدان های حیاط بود، در حیاط باز شد و مهرزاد وارد شد.
مستقیم به سمت حورا آمد.
حورا با ان چادر گل گلی سفید شبیه فرشته ها شده بود.
"وصله ی دل به نخ چادرتان می ارزد
تاری ازآن به دوصد زلف کمان می ارزد
بوسه از گوشه ی آن چادر مشکی بانو
به هزاران لب صد رنگ زمان می ارزد"
_سلام.
_سلام.با من میای؟
_ چی؟؟کجا؟
_گفتم از این خونه فراریت میدم میای یا نه؟
_ چی میگین آقا مهرزاد؟ با شما کجا بیام؟ اصلا چرا باید همراهتون بیام؟ من و شما نامحرمیم و...
_ حوا میای یا نه؟ یک کلام بگو.
_نه چون مرد آینده من نه سیگار می کشه نه شراب می خوره نه تا نیمه های شب بیرون میمونه. مرد آینده من نمازاش مثل خودم قضا نمیشه، بچه هیئتیه و روزه می گیره.
مرد آینده من یکیه مثل خودم.
اما شما حتی یک درجه با اونی که تو فکرمه هم خوانی ندارین.
#نویسنده_زهرا_بانو
💚💝💚💝💚💝💚💝💚
#رمان_حورا
#قسمت_
پنجاه_و_پنجم.ششم
یک قدم که به داخل خانه گذاشت، مهرزاد سر راهش سبز شد و گفت:منو نپیچون حورا خودت حالمو میبینی چقدر داغونم. می دونم دلتم نمیاد منو پس بزنی.
_یعنی می خواین از سر ترحم بهتون جواب بدم؟
_ نه ولی منو نپیچون مثل دفعات گذشته. خوشم نمیاد هی از ایده آل هات و ملاک هات برای ازدواج می گی. من همینیم که هستم.
چرا می خوای منو عوض کنی؟
_ من که نگفتم خودتون رو عوض کنین. هرکسی تو زندگیش مختاره تصمیم بگیره واسه خودش منم هیچوقت شما رو مجبور به تغییر دادن افکار و رفتارتون نکردم.
فقط اونا رو گفتم که بدونین شخصیت شما و اونی که تو ذهن منه زمین تا آسمون با هم فرق داره.
من مال دنیای شما نیستم و نمی تونم باهاتون کنار بیام.
دنیایی که شما توش بزرگ شدین پر از ناز و نعمت بوده جز این اواخر که بخاطر من بهتون سخت گرفتن اما من از همون اول جز وقتی که خونه بابام زندگی می کردم.. از وقتی که پامو گذاشتم تو خونه شما.. دنیام پر شد از تاریکی و تنهایی.
نمی خوام این تفاوت ها علت جدایی فردامون باشه.
نمی خوام از سر هوس و حس های زود گذر جواب بدم و فردا پشیمون شم از اینکه چرا بیشتر فکر نکردم.
شما هم بهتره زندگی خودتون رو بخاطر من خراب نکنین و بزارین یک دختر مناسب از جنس خودتون براتون پیدا کنن نه کسی که پدر مادرتون چشم دیدنش رو ندارن.
فراموش کنین حورایی در کار بوده. اصلا از همون اول حورایی هم تو این خونه نبوده. اگرم بوده فقط... فقط برای غم وغصه و تنهایی بوده.
الانم برین کنار لطفا هر لحظه ممکنه مادرتون برسن.
از مهرزاد رد شد و به اتاقش رفت. مهرزاد هم بهت زده سرجایش ایستاده بود و انگار شکه شده بود.
همه حرفهای حورا حتی ذره ای اشکال نداشت. همش درست و منطقی بود اما کدام دل عاشقی منطق را ترجیح میداد به عشق؟
حورا کلافه مشغول بررسی برنامه اش بود که صدای در آمد و بعد هم مارال وارد شد.
_سلام حورایی.
_سلام خانم کوچولو بیا تو دم در واینستا عزیزم.
مارال در را بست و روی تخت حورا نشست و گفت: حورا جون من از صبح که شما واسه نماز بیدارم کردین تصمیم گرفتم نمازامو بخونم.
لبخند قشنگی روی لب های حورا نشست.
_آخه هر وقت میومدم نماز بخونم مامانم که متوجه میشد دعوام می کرد و چادر و جانمازم رو ازم می گرفت. الانماومدم ازتون دو تا خواهش کنم.
حورا جلو رفت و جلوی پایش زانو زد.
_ شما امر کن خانمی.
_ چادر و جانماز ندارم اگه شما دارین بهم بدین.
حورا با اشتیاق چادر و جانماز قبلی اش را که وقتی دبیرستان بود از آنها استفاده می کرد را به مارال داد و گفت: خب اوامر بعدی؟!
مارال لبخندی زد و گفت:راستش من ظهر به نماز جماعت نرسیدم برای همین تو مدرسه تنهایی خوندم. بعد تو رکعت دوم تشهدم رو فراموش کردم بخونم باید چیکار می کردم؟
_ خب ببین اگه قبل از اینکه رکوع رکعت سوم رو بری یادت اومده باید بشینی تشهد رو بخونی و دوباره بلند شی بقیه نمازت رو بخونی اما اگر تو رکوع یا بعدش یادت اومده باید بعد نماز تشهد رو قضا کنی.
_ یعنی چی؟
_یعنی بنابر احتیاط واجب باید دو تا سجده سهو بری.
#نویسنده_زهرا_بانو
💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_هفتم.هشتم
_ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه
"بسم الله و بالله و توکلتُ علی الله اللهم صل علی محمد و آل محمد"
_آها ممنون حورا جونم. خیلی لطف کردی.
_ فدات بشم عزیزکم. فقط چادر و جانمازت رو نبر من موقع اذان برات میارم که مامانت نبینن باز ازت بگیرن.
_ اها آره باشه پیش شما.من برم که تکلیف ریاضی دارم، فعلا.
مارال که رفت حورا نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که لااقل توانسته مارال را به راه راست بکشاند.
خوشحال از اینکه مارال این همه به نمازش اهمیت می داد به سراغ برنامه اش رفت و به هدی زنگ زد.
_ سلام علیکم حاج خانم حورا. خوبیایی؟
_ سلام خانمی خوبم تو چطوری؟ چه می کنی؟ مامان اینا خوبن؟
_خوبم فدات بی کارم مونده بودم چی کار کنم که زنگیدی. حالا فرمایش؟
_بی ادب زنگ زدم از برنامه ات بپرسم.
_ برنامه چی؟؟؟
_ دانشگاه دیگه. مگه نمی خوای ادامه بدی؟ بیا انتخاب واحد کنیم.
_ وای حورا حوصله داری از دست تو. بزار یک مدت بدون درس زندگی کنیم
_ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن.
_ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم.
_ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش.
_ اوکی دوستی. فعلانی بای.
حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است.
دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سرباز_واقعی میدونید یعنی چی؟
کسی ک تا سخنرانی آقا پخش میشه
صدای تلویزیون رو زیاد میکنه...♥️
دستور بگیره و با اخم سر تکون بده 💜
بسـم ربـــــــــ النور🦋✨
ان شاءالله قراره که ازاول ماه مبارک رمضان ختم قرآن داشته باشیـم و ثواب ختم قرآن رو به آقا امام زمان {عج} تقدیم کنیـم(برای سلامتۍ و فرج آقا وحاجت های خودتون )💙
♡♡♡♡♡◇
حاجت ها تون رو تو محدوده #صلاح و خیر الهی بخواین....
نگید خدایا اینو بده اینو ن...
هر کس چیزی بسازه خودش بهتر #قِلِقش رو میدونه بهتر میدونه چ چیزی براش مفید و چ چیزی مضره....
ما انسان ها #مال خداییم ...
ساخت خودشیم...
خودش #صلاح زندگیمون رو بهتر میدونه ...
بگیم خدایا...
اونی رو بده ک #صلاحمه ...
اونی ک مصلحت تو و #عاقبت_بخیری من توشه رو عطا کن....
خوب نیست همیشه چیزی رو بخوایم ک باب میل مونه ..
ک اگر ب ضررمون باشه ...
#الله_اعلم ک چ ب سرمون میاد ...
پس بگیم خدایا اگه صلاحه قرار بده
ب امید اینکه #امضای اجابت خدا پای تمام #مصلحت هامون...🙏
☂☂☂☂☂☂
کسانے که دوستـــــ دارن باما درایـن ختم قرآن شریک بشن میـتونن یک جزء ازقرآن کریـم رو به اختیـار انتخابـــــ
کنن و درطی ماه عزیز بخونن و اگه دوست داشتید میتونید چند جزء انتخابــــــــ کنید😉
واگر یک جزء رو خوندیـد و تموم کردید بازهم میتونیـد یک جزء دیگه بردارید♡
____________☆
جزء 1💜 حججی
جزء 2💜
جزء 3💜
جزء 4💜
جزء 5💜
جزء 6💜
جزء 7💜
جزء 8💜
جزء 9💜
جزء10💜
جزء 11💜
جزء 12💜
جزء 13💜
جزء14💜
جزء15💜
جزء 16💜
جزء 17💜
جزء18💜
جزء 19💜
جزء20💜
جزء21💜
جزء 22💜
جزء 23💜
جزء24💜
جزء24💜
جزء25💜
جزء26💜
جزء27💜
جزء28💜
جزء29💜Haniyeh
جزء30💜Haniyeh
در صورت تمایل اعلام کنید:
@Heartdoctor
___________________♡
امام رضا (ع) مۍفرمایـــــند:💫 🦋
❄️«مَنْ قَرَأَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ آیَهً مِنْ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ کَانَ کَمَنْ خَتَمَ الْقُرْآنَ فِی غَیْرِهِ مِنَ الشُّهُور»؛❄️
🥀هـرکس در ماه رمضان یــک آیه از کتابــــــــــ خدا را قرائت کند، مثل ایــن است که در ماههاے دیگر قرآن را ختم کرده باشــــــد🥀
منبع: فضائـــل الاشــهر الثــلاثــه ص97 ، ح82 ـ بحار الانــــوار(ط-بیــروت) ج93، ص341✨
💙اَجرتون با مولا "عج"💙
آغاز :
اول ماه مبارک و با برکت رمضان 💜
معراجعاشقانه🇵🇸
بسـم ربـــــــــ النور🦋✨ ان شاءالله قراره که ازاول ماه مبارک رمضان ختم قرآن داشته باشیـم و ثواب ختم
توجه کنید شما میتونید هر روز ی جز رو انتخاب کنید و تا پایان ماه مبارک
ی ختم کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO
جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ
جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF
جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3
جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3
جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs
جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC
جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o
جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu
جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH
جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y
جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby
جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ
جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA
جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM
جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG
جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz
جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc
جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95
جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc
جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO
جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP
جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm
جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5
جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf
جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2
جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno
جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai
جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF
جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc
30 جز قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود نداره فقط کافيه روی لینک بزنید.
این هم هدیه به شما برای ماه نزول قرآن از دعای خیرتان مارا فراموش نفرمائید
معراجعاشقانه🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ جزء 3 ⇨ http://j.mp
میتونید همزمان با خوندن خودتون فایل رو هم گوش بدید
و همچنین میتونید برا کسانی ک سواد ندارن بزارید تا از این ماه مبارک هم ناب استفاده کند🦋🦋🦋💜
معراجعاشقانه🇵🇸
بسـم ربـــــــــ النور🦋✨ ان شاءالله قراره که ازاول ماه مبارک رمضان ختم قرآن داشته باشیـم و ثواب ختم
لطف کنید این ختم رو نشر بدید تا بقیه هم شرکت کنند💜💜💜
💜بسم الله الرحمن الرحیم💜
مٕــاه شعبٕــان مـــاه استغفار ها
رفت از دستان به غفلت بی دعـا
حق اربابـــٕٕـم حسین آن بی کفن
درگـذر ای جان من امشب ز من!
💜الهی آمین 💜
✨روزتون شاد✨
________________
۲شنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰🌷
۲۹ شعبان ۱۴۴۲🌸
۱۲آوریل ۲۰۲۱💐
#ذکر_روز
یا قاضی الحاجات
۱۰۰مرتبه 🦋
التماس دعا 🌹
رسول:
ایوووووول ایوووول
محمد:
ایول؟😡
در هر حال با ایول گفتن رسول مشکل داره🤣