بسم الله الرحمن الرحیم
کاش این سشنبه اعمالمان لبخند بر لبانت بنشاند ...
اباصالح هر کجا هستـ یاد ما همـ باشـ...🦋
💜صبحتون شاد💜
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
۳شنبه ۳۱فروردین ۱۴۰۰💕
۷رمضان ۱۴۴۲💓
۲۰آوریل۲۰۲۱💖
#ذکر_روز
یا ارحم الراحمین
۱۰۰مرتبه🦋
التماس دعا🌹
#گــانـدو
بخش سانسوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهم عجل لولیک الفرج❤️
مشتاق دیدار ارباب💜
:::::::::::::::::::::
💜🦋💜🦋
::::::::::::
روز #خاصـی در پیشـ است...
آنچـنان خاصـ ..
ک قلـب هـا ...
بـیش از پـیش در تـپش اند...
#مـیلادِ...
#هـادیـ راه هـدایـت شدگان...
میشناسی دگر...؟
آریـ #ابراهیم...🦋
همان رفیق بامعـرفت...
همـان کـ راه هایـ کج را با رفاقت بی مانند..
مستقیمـ کرد...
همانـ ک نامش تجلـی گر #پهلـوانی است...
پهلوان «ابراهیم هادی» ...
#میلاد_پهلوان_نام_آور_جهان
فردا ۱ادیبهشت ۱۴۰۰
::::::::::::
💜🦋💜🦋
:::::::::::::::::::::
💚🌧💚🌧💚🌧💚🌧💚
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_دوم
مهرزاد در خانه همش غر میزد و عصبی بود. سر همه داد می زد و دعوا راه می انداخت.
اخلاقش به مرور بد میشد و هربار با دیدن امیر مهدی بدتر هم می شد.
یک روز به سرش زد و تصمیم گرفت با پدرش حرف بزند. تحمل دوری حورا را نداشت. میخواست او را برگرداند اما می دانست که نمیشد.
_بابا از شما و این زندگی که برام ساختین، از مامان و بلاهایی که به سرم آوردن، حتی از خدا و دعاهایی که بی جواب گذاشت.. گله دارم. میترسم دیگه چیزی بخوام از کسی.
من... من حورا رو دوست دارم بابا. اما شما و مامان از این خونه فراریش دادین.
_ پسر حرف دهنتو..
_ با اذیت کردنش، با دروغ گفتن، با کلک و حیله و هزار تافریب دیگه. من اونو دوست داشتم الانم دارم. رفتم دم خونش راهم نداد میفهمین؟
منو از خودش روند. اینا همش تقصیر شما و مامانه. انقدر عرصه رو بهش تنگ کردین که از این خونه گذاشت رفت. اصلا دقت کردین که مارال از وقتی حورا رفته دیگه دل و دماغ قبل رو نداره؟
نمره هاش کم شده، همش تو خودشه..
آقا رضا هم این را فهمیده بود اما هنوز نمی توانست روی حرف همسرش حرفی بزند.
هنوز هم وهم داشت از اتفاقاتی که بعد از مخالفت و حرف روی حرف آوردن، قرار است بیفتد.
– بس کن مهرزاد برو پی کارت. الانم که کار و بار داری دیگه چیزی کم نداری برو زندگیتو بکن بعدشم یه دختر خوب پیدا می کنیم میریم خاستگ...
_ عمرا بابا عمرااا. من تا آخر عمرم دلم پیش تک دختر خوب این خونه میمونه.
خاستگاری و از ذهنتون بیرون کنین.
_ آخه پسر خوب نیست اینهمه عذب بگردی. کار و کاسبی داری، خونه هم که بهت میدم، ماشینم که...
دوباره وسط حرف پدرش پرید و گفت: این وضعیه که خودتون واسه من درست کردین. من کوتاه بیا نیستم خدافظ.
از اتاق بیرون زد و خانه را هم ترک کردو اسم خاستگاری هم که می آمد دلش هوای حورا را می کرد.
نمی توانست کسی را جز او دوست بدارد.
#نویسنده_زهرا_بانو
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_سوم
آری شاید برای مهرزاد دلتنگی از حورا معنی عاشقی را میداد اما نبود... عشق نبود.. حس تملک بی جا بود.
او فقط می خواست امیرمهدی صاحب حورا نشود همین.
اما نمی دانست خیلی وقت است که حورای قصه ما دل به پسری پاک داده. پسری که بخاطر باور هایش چشم بر معشوقش بسته است.
مریم خانم دور از چشم مهرزاد برایش دنبال دختر گشته بود و دختر یکی از دوستان شوهرش را انتخاب کرده بود.
اما...
_آخه پسر من، چرا داد میزنی مگه چی می شه بیای بریم این دختر رو ببینی!؟
_مادر من چرا نمی فهمین؟ میگم من هیچکس رو جز حورا نمی خوام.
_عه بیخود هی هیچی نمیگم دور ورداشته. غلط کردی اون دختر بی سر پارو می خوای. چی داره اخه؟ ننه؟ بابا؟ پول؟ جهاز؟ به چی اون دلت خوشه هااا؟؟
_به پاکیش، به مهربونیش، به خانمیش به اینا مادر من. چرا درکم نمی کنی!؟
_الهی قربونت برم تو بیا اینو ببین یه پارچه خانمه ماشالله از هر انگشتش یه هنر می ریزه اسمش فرشته اس خودشم فرشته اس ببینیش اصلا دیگه اون یادت میره.
مهرزاد بی توجه به حرف های مادرش از خانه بیرون زد.
یک هفته ای گذشت اما مریم خانم همچنان اسرار میکرد و مهرزاد با داد و هوار مخالفت می کرد.
_مهرزاد بخدا بهونه بیاری نه دیگه اسمتو میارم نه خونه راهت میدم.
مهرزاد بعد از تهدید های مادرش کمی راضی شد.
مریم خانم قرار روز پنجشنبه را گذاشت.
همه آماده و مرتب نشسته بودن و منتظر مهرزاد بودند.
بالاخره بعد از کلی غر زدن آمد. آن هم چه آمدنی.
یک پیراهن و شلوار قدیمی پوشیده بود و قیافه اش درهم بود.
تا مادرش خواست دهن باز کند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:به خدا اگه گیر بدی پامو از خونه بیرون نمیزارم.
#نویسنده_زهرا_بانو
💙🌧💙🌧💙🌧💙🌧💙
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_چهارم
بالاخره راه افتادند به سمت خانه آقای قاسمی.
فرشته تک دختر خانواده قاسمی بود.
وضع مالی خوبشان باعث اصرار های زیاد مریم خانم شده بود.
وقتی به در خانه رسیدند،مریم خانم گفت:وای چه خونه ای، چه حیاطی، چه ساختمون قشنگی.
_مامان این کارا چیه مگه خونه ما چشه؟!
_ساکت دختر مگه نمیبنی چه زمینی داره؟! تو اون لونه موش رو با این جا مقایسه میکنی!؟
و اما اقا رضا که حسابی از دست همسرش دلخور بود، ولی مثل همیشه بخاطر بچه هایش باید سکوت می کرد.
خانواده قاسمی با خوش رویی به استقبالشان آمدند.
مهرزاد پسر خوشتیپ و خوش قیافه ای بود و برای همین در نگاه اول به دل خانواده قاسمی و صد البته فرشته نشسته بود.
آقا رضا هم بادیدن روی گشاده آن ها لبخند گرمی زد اما این وسط فقط مهرزاد بود که با سگرمه های درهم وارد مجلس شده بود.
از هر دری صحبت میکردند. از آب و هوا بگیر تا اوضاع اقتصادی.
تا بالاخره مریم خانم طاقت نیاورد و گفت:بهتر نیست در مورد این دوتا جون صحبت کنیم؟
اقای قاسمی با جدیت گفت: چرا چرا درس میگین خب اقا مهرزاد از خودت بگو.
مریم خانم که می دانست مهرزاد دنبال فرصتی برای پیجاندن آن ها است به جای مهرزاد گفت: ماشالله ماشالله پسرم دستش تو جیب خودشه و بیکار نیست.
ماشینم که داره، میمونه خونه که انشالله قرار اگه این وصلت جور بشه با عروس قشنگم برن ببین.
مهرزاد حرص می خورد و از حرف زدن با این خانواده امتناع می کرد.
تا مریم خانم خواست بگوید که بروند داخل اتاق حرف بزنند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:خوب دیگه با اجازه من مغازه کار دارم باید حتما برم.
خانواده آقای قاسمی حسابی ناراحت شدند و مریم خانم، حرص میخورد و با چشم و ابرو برای پسرش خط و نشان می کشید.
بالاخره بعد تعارف تیکه پاره کردن از آن خانه بیرون آمدند.
بیرون آمدن همانا و داد زدن مهرزاد همانا.
_د اخه من میگم نمی خوام بعد شما نشستین از خصوصیات و محسنات من میگین؟
من که میدونم شما چشمتون پول اینا رو گرفته. اون حورای بیچاره رو هم سر این پول بدبخت کردین!
گفتن این جملش مساوی اولین سیلی خوردن مهرزاد از مریم خانم بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
اَمَّن الـیـُجـیبُ مـُضطَّرَ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السو ٔ
الهی آمین💜
#درخواستی
💜💜
https://eitaa.com/sameyr/1898 سلام خواهشمندم حمایت کنید ویو بخوره یه پست مسابقه هست! اگر دوست داشتید پست رو فروارد کنید اگرم که نه همین جوری بزاریدش خیلی ممنونم 🌱❤️
هرموقع غیرمذهبی ها فهمیدن که مذهبی ها دشمن شون نیستن و مذهبی ها فهمیدن که همه گمراه نیستن، جامعه ی بهتری خواهیم داشت...:) 🌓کلاشینــــف
@Ckelashinkof
حمایتتت؟
#اردیبهشتی_جان❤️
🌺نفس هایم در سینه حبس میشود...
فقط چند ساعت دیگر تا تولد ناجی زندگی ام باقی مانده.
💐 ناجی جان؟! دیوانه وار منتظر گذشت ساعت هستم تا خودم تنها برای تنها خودت جشن بگیرم...
❤️ ابراهیم جان میدانی چقدر از روزهای بدون تو بودن متنفرم؟؟
راستش را بخواهی سنی ندارم..
شاید یک یا دوسال ؛ شاید هم شش ماه و شایدم چندسال باشد که دنیا آمده ام. زندگی ام را درست از آنجایی شروع میکنم که آمدی در زندگی ام تا برای همیشه بمانی ...
🍃تولد شصت و چهار سالگی ات مبارک ابراهیم جان❤
معراجعاشقانه🇵🇸
#اردیبهشتی_جان❤️ 🌺نفس هایم در سینه حبس میشود... فقط چند ساعت دیگر تا تولد ناجی زندگی ام باقی مان
نوشته شده توسط یکی از دوستان که ابراهیم ..
هادی راهشون شد و زندگیشون رو تغییر داد🦋
💜بسم رب الابراهیم💜
#بی قرارم برای ابراهیم
سر و جانم #فدای ابراهیم ♥️
دل من شاد میشود با این
خنده ی #باصفای ابراهیم ♥️
ماه #اردیبهشت سرسبز است
و چه #خالیست جای ابراهیم♥️
کاش میشد #همیشه بگذارم
پای خود جای #پای ابراهیم♥️
جگرم ذره ذره #می_سوزد
از غم ماجرای ابراهیم♥️
مست بودم،خمارتر گشتم
تا شدم #آشنای ابراهیم♥️
او صدا می زند که پاشو #بیا
توی #گوشم صدای ابراهیم♥️
آخرش #عاشقانه خواهم رفت
در جواب بیای ابراهیم♥️
ذره ذره #مذاب خواهد شد
دل تنگم برای ابراهیم♥️
بال و پر،باز می کنم #یک_شب
می پرم با دعای ابراهیم♥️
مثل او بی نشانه و #گمنام
می روم تا #خدای ابراهیم..♥️
64 مین سالروز میلاد هادی زندگی بخش..
شهید والا مقام پهلوان «ابراهیم هادی» خدمت تمامی عزیزان تبریک عرض میکنم🦋