﷽💧 «اَشهَد اَنّ علیّاً ولیّ اللّه»💧
🍏 روزهای اول اسارت که تازه نخستین اردوگاه، یعنی موصلِ یک تشکیل شده بود، می خواستند کاری کنند که ما نماز نخوانیم؛ ولی ما #نماز را به جماعت می خواندیم.
🍏 آن ها پیشنماز را می بردند و شکنجه می کردند؛ یک نفر دیگر جلو می ایستاد. هر چه می گفتند: «این جا مسجد نیست، پادگان است» ، فایده ای نداشت.
🍎 در برنامه ی جلوگیری از نماز موفق نشدند. گفتند: «شما که اذان و اقامه می گویید، حق ندارید اشهد ان علیاً ولی الله بگویید!»
خیلی تهدید کردند و فشار آوردند. هر کس که در #اذان به ولایت #امیرالمؤمنین علیه السلام شهادت می داد، کتک می خورد.
🍎 می گفتند: «کجای قرآن نوشته، اشهد ان علیاً ولی الله؟ اگر در قرآن باشد، ما هم قبول داریم!» بچه های آزاده هم می گفتند: «کجای #قرآن نوشته نماز صبح دو رکعت است؟ »
🍒 یک روز ساعت ده و نیم صبح همه را جمع کردند که با تهدید و تشر همین ممنوعیت را اعلام کنند. فرمانده ی عراقی به مترجم ایرانی گفت: «به این ها بگو هر کس از این به بعد در اذانش اشهد ان علیاً ولی الله بگوید، به شدت عقوبت می شود».
🍒 مترجم ایرانی به زبان عربی به افسر بعثی گفت: «من جرأت نمی کنم این را ترجمه کنم و به این ها بگویم. شهادت بر ولایت علی علیه السلام جزو اعتقادات این هاست.»
🍒 به مترجم گفت: «باید بگویی!» گفت: «نمی گویم».
سیلی محکمی به گوش مترجم زد و او به ناچار ترجمه کرد. سه نفر از بچه ها بلند شدند و با عراقی ها بحث کردند. آن ها آن سه نفر را جلوی درِ بزرگ اردوگاه، کنارِ مقرشان بردند که شکنجه شان کنند. به دیگران هم گفتند که به آسایشگاه هایشان بروند.
🍑 در همین لحظات بود که وقت اذان شد. ناگهان از آسایشگاه بانگ اذان در اردوگاه طنین افکند. آن سه نفر هم از همان جا اذان گفتند و با صدای بلند فریاد زدند: «اشهد ان علیاً ولی الله».
آن ها را به زندان بردند؛ اما باز وقت اذان، این فریاد بلندتر شنیده می شد.
🍑 بعثی ها هر چه کردند، موفق نشدند نام امام علی و شهادت بر ولایت و امامت او را از اذان اردوگاه حذف کنند. چند روز بعد خسته شدند و دست کشیدند.
📚 قصه ی #نماز_آزادگان، ص ۱۴۴، خاطره ی علی اکبر هاشمی
#داستان_نماز
#نماز_آزادگان
🍀 شب وحشتناک 🍀
💛 هیچ وقت آن شب وحشتناک را در ماه های نخستین اسارت در اردوگاه موصلِ یک، فراموش نمی کنم. آن شب بچه ها در حال #نماز_جماعت بودند که عراقی ها بلندگوها را روشن کردند و با صدای سرسام آوری موسیقی پخش کردند.
💛 وقتی که دیدند #نماز قطع نشد و صدای ناهنجار موسیقی، بچه ها را از ذکر خدا غافل نکرد، با خشم و کینه به درون آسایشگاه ریختند و به ما حمله کردند.
💛 آن شب واقعاً شب وحشتناکی بود. خیلی ها سر و دستشان شکست. چند نفر قفسه ی سینه شان آسیب دید. آن شب صدای ـ یا حسین ـ و ـ یا زهرا ـ از غربتکده ی اسارت بلند بود.
💛 #اذان گفتن و دعا خواندن هم ممنوع بود. بچه ها دعا را پنهانی و زیر پتو می خواندند.
بعثی ها وقتی دیدند نمی توانند جلوی نماز و دعا را بگیرند، به بهانه های مختلف در نمازِ ما دخالت می کردند.
💛 یک روز آمدند و گفتند: «حالا که می خواهید نماز بخوانید، حق ندارید روی مُهر سجده کنید و دیگر این که وقت نماز تعدادتان از دو نفر بیشتر نباشد».
کار زشت دیگری که برای جلوگیری از نماز خواندن ما انجام می دادند، این بود که چوب هایی را آغشته به نجاست می کردند و آن را به لباس اسرا می مالیدند.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 80، خاطرهی اسماعیل حاجی بیگی.
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#نماز_آزادگان
💠 دشمن نماز 💠
💛 ما را به اردوگاه رمادی منتقل کردند. آن جا جو عجیبی حاکم بود. متأسفانه عده ای #نماز نمی خواندند و برای عراقی ها خبرچینی می کردند.
💛 روز سوم ورودمان، من در حال نماز بودم که سربازی درون اتاق آمد و با نوک پوتین محکم به ساق پایم زد. واقعاً از شدت درد سوختم؛ اما هر طور بود، نماز را تمام کردم.
💛 او با تشر گفت: «چرا بدون اجازه #نماز خواندی؟»
گفتم: «مگر برای نماز هم باید از تو اجازه بگیرم».
گفت: «بله، این جا برای هر کاری باید اجازه بگیرید و نماز خواندن هم ممنوع است.»
💛 کمی درنگ کرد و ادامه داد: «مگر شما نماز هم می خوانید؟» گفتم: «بله» گفت: «شما که آتش پرستید.» من هم در جوابش گفتم: «شما هم بت پرستید».
💛 آن قدر عصبانی شد که سیلی محکمی به صورتم زد و بعد پرسید: روزانه چند رکعت نماز می خوانی؟ گفتم: «هفده رکعت» گفت: از حالا باید روزی پنج رکعت نماز بخوانی.
در حالی که از گوشم خون می آمد، مرا رها کرد و رفت.
💛 روز بعد دوباره به سراغ من آمد و گفت: «چند رکعت نماز خواندی؟» گفتم: «هفده رکعت» داد زد: «مگر نگفتم بیشتر از پنج رکعت نخوان!» و شروع کرد به کتک زدن من.
💛 من هم طاقت نیاوردم و سر او داد زدم و گفتم: «به فرمانده تان گزارش می دهم و از تو به صلیب هم شکایت می کنم». او رفت اما ممانعت ها و کتک هایش قطع نشد؛ دشمن نماز بود.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 85، خاطره ی محمد درویشی.
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#نماز_آزادگان
🌸 تشنه نماز 🌸
💠 قطعنامه ی 598 پذیرفته شده بود؛ اما عراقی ها می خواستند بر تعداد اسیرانشان بیفزایند. آن ها ما را غافلگیرانه در اول مرداد 67 اسیر کردند. خیلی از بچه ها زخمی شدند و مداوایی در کار نبود؛ حتی پارچه ای که روز زخم ها بسته شود.
🔹 من جوانی را دیدم که ترکش یا تیر خورده بود و از دهان و گردنش خون می ریخت. در همان چند ساعت اول خیلی ضعیف شده بود. در کنارش بودم ولی نمی توانستم کاری انجام دهم. چشمم که در چشمش افتاد، فهمیدم که کاری دارد.
💠 با اشاره به من گفت: «کمی خاک بیاور تا تیمم کنم می خواهم #نماز بخوانم.» به او گفتم: «شما الآن نمی توانی با این بدن خون آلود و صورتی که از آن خون می ریزد، نماز بخوانی».
🔹 او پافشاری می کرد که من خواسته اش را انجام دهم. همان دور و بر، جز یک آجر چیزی پیدا نکردم. او آجر را به سختی خُرد کرد و دست هایش را بر آن زد.
💠 پس از تیمم غرق در نماز شد. نمازش استثنایی و تماشایی بود.
وقتی نماز می خواند، پیش خود می گفتم: «همه تشنه ی آب اند و او تشنه ی نماز! چه روحیه ای!» (تیمم بر آجر طبق نظر برخی مراجع صحیح است)
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 14، خاطره ی غلام علی حقدادی.
╰━━❀🍃❀🌼❀🕊❀━━╯
#نماز_آزادگان
🌼 صدای اذان 🌼
💥 ایام سوگواری شهدای کربلا بود. عراقی ها در اردوگاه شماره ی 3 موصل، همه ی ما را جمع کردند و اعلام نمودند: «عزاداری ممنوع است!»
💥 خیلی سخت بود. باید کاری می کردیم؛ در آن فضای حزن انگیز با اشک هایی پنهانی و چهره هایی غمناک، کفش ها را از پا درآورده به سمت زمین ورزشی حرکت کردیم. در وسط زمین ورزش، همگی بی اختیار شروع به نوحه خوانی و سینه زنی نمودیم.
💥 صداها هر لحظه بلندتر می شد؛ یکی از اسیران ناگهان #اذان گفت. دیگران نیز به پیروی از او اذان گفتند؛ وقت #نماز ظهر بود.
فرمانده ی عراقی دچار تشویش شد.
💥 وقتی که دید وضع خراب است و هر لحظه احتمال شورش می رود، سراسیمه آمد و گفت: «به آسایشگاه ها بروید و در آن جا #نماز بخوانید و عزاداری کنید»
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 141، خاطره ی داوود قدیمی.
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
╚══════🌷═╝
#نماز_آزادگان
💧 نماز جماعت با شکوه 💧
🍏 اردوگاه نهروان در آتش گرمای تابستان می سوخت. آب هم کمی اب بود. گویا در و دیوار و زمین و سیم خاردار هم تشنه بودند؛ با عده ای از اسرا تازه وارد اردوگاه شده و در آستانه ی نماز ظهر بودیم.
🍎 همگی به رغم کمبود آب، #وضو گرفته، نماز جماعت باشکوهی را با همان بدن های مجروح اقامه کردیم. خیلی از بچه ها تاب ایستادن نداشتند اما #نماز دشمن شکنی را در برابر بعثی ها خواندند.
🍏 آن ها یورش آوردند و #امام_جماعت را با کتک بردند؛ یکی از بچه ها بی درنگ جایگزین او شد و نماز ادامه یافت. اسرا هم چون تن واحدی، خود را فراموش کرده بودند.
🍎 ضربه های مشت و لگد بعثی ها هم تأثیری نداشت. نماز که پایان یافت، تازه متوجه درد در جاهای مشت و لگدها شدیم.
🍏 آن وقت بود که آرزو کردیم ای کاش این نماز ساعت ها طول می کشید، زیرا لحظه هایی معنوی بود و ما جسم خود را فراموش کرده بودیم. آن روز با هجوم گرگ های حزب بعث، کتک مفصلی خوردیم و روانه ی اتاق ها شدیم.
🍎 شب بعد بدون هماهنگیِ قبلی، بیشتر بچه ها برخاستند و #نماز_شب خواندند. آن نماز، ما را بیمه کرد و فضای رعب انگیز عراقی ها را در هم شکست.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 184، خاطره ی امان الله رحیمی.
╔═ 🌼 ═💔═ 🌸 ═╗
╚═ 🌸 ═💔═ 🌼 ═╝
❤️❤️نماز منتظرانه
#نماز_آزادگان
💍 برپایی نماز جماعت در شرایط سخت 💍
🌸 در روزهای اول زندگی در اردوگاه، عراقی ها فشار می آوردند که ما #نماز_جماعت را ترک کنیم؛ ولی ما اعتنا نمی کردیم.
🍀 آن ها تلاش می کردند تا نماز ما را به هم بزنند. وقتی که از این کارشان هم نتیجه ای نگرفتند، گفتند: «اگر می خواهید نماز جماعت بخوانید، حق ندارید بیش از ده نفر باشید!»
🌸 مدتی نمازهای جماعت ده نفره می خواندیم؛ ولی پس از مدتی بر تعداد افراد افزوده شد و این دستور هم ور افتاد. وقتی دیدند که به مقصودشان نرسیده اند، جیره ی غذایی ما را کم کردند.
🍀 ما گرسنگی می کشیدیم، اما #نماز جماعت هم می خواندیم. مدتی گذشت و عاجزانه اعلام کردند: «اگر نماز جماعت نخوانید، هر چه بخواهید برایتان می آوریم.»
🌸 در جواب آن ها گفتیم: «ما نماز جماعت را به هیچ قیمتی رها نمی کنیم».
بعد از مدتی نماز جمعه را هم برپا کردیم.
🍀 روز به روز بر همبستگی ما افزوده می شد و عراقی ها کلافه شده بودند. آن ها برای مقابله با ما به زور متوسل شدند؛ به نوبت ما را می بردند و شکنجه می کردند، ولی باز هم نتیجه ای نگرفتند.
🌸 فرمانده ی اردوگاه که حسابی از دست ما شاکی شده بود، گفت: «معلوم نیست شما چه جور آدم هایی هستید! با زور برخورد می کنیم، حرف گوش نمی دهید؛ امکانات رفاهی می گذاریم، باز هم به حرف ما توجه نمی کنید.
🍀 غذایتان را کم یا زیاد می کنیم، برایتان فرقی نمی کند؛ حرف فقط حرف خودتان است. شما در این جا یک جمهوری اسلامی راه انداخته اید».
📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 183، خاطره ی محمدرضا صادقی.
╚════🌷═╝