eitaa logo
سجده بر خاک
283 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
368 ویدیو
2 فایل
﷽ بیاد معلم شهید جواد مغفرتی با هدف نشر سیره شهدا و معارف اسلامی شادی ارواح مطهر شهدای عزیزمان صلوات ارتباط با مدیر : @ya_roghayeh63 💢 اینستاگرام 💢 https://www.instagram.com/seyed.morteza.bameshki63
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌺تمجید مجید دیروز امروز و خدایی که در کاخ فرعون موسی را بزرگ کرد در قهوه‌خانه هم کارش را بلد است یافت‌آباد چهارراه قهوه‌خانه تشییع باشکوه پیکر داش‌مجید این هم از حر عصر خامنه‌ای عصر خمینی آوینی فهمید که در کافه‌ها خبری نیست قبل‌ترش طیب بود که فهمید لوطی‌تر از همه خود امام بود که در چهارراه تاریخ از عربده‌ی لات‌های استکبار هرگز نترسید آسدروح‌الله اما خال نداشت روی بازویش بلکه خال‌ کوبیده‌ها را متحول کرد داش‌ مشتی‌ها را مجید سوزوکی‌ها را بی‌سوادها را هنر نخوانده‌ها را هنر خوانده‌ها را باسوادها را اگر پاتوقت کافه بود و اگر قهوه‌خانه اگر عاشق پیپ بودی و اگر اهل قلیان اگر خراب نیچه بودی و اگر عشق موتورهزار اگر با کتاب هربرت مارکوزه حال می‌کردی و اگر با نانچیکوی بروسلی هیچ سخت نبود برای خمینی که متحولت کند که از کافه بکشاندت جبهه و از قهوه‌خانه بیاوردت جنگ و مرحبا به خدا هر تیپ شهیدی که دیروز داشتیم امروز هم داریم از بس سیدعلی همان است با همان دم مسیحایی چهارراه قهوه‌خانه‌ی یافت‌آباد کجا و رزم در بیخ گوش اسرائیل کجا این هم عبور مجید سوزوکی نسل ما از سیم‌خاردار نفس اماره و مادر شهیدی با مقنعه‌ی سفید از تبار همان مادران شهدای دهه‌ی ۶۰ اگر خمینی در روزگار بدون اینترنت شاهرخ ضرغام را متحول کرد کار خلف شایسته‌اش مهم‌تر است آری! خامنه‌ای در این زمانه‌ی سرشار از مجازستان بدل به شمس مجید قربانخانی شد به برسانید پیام مرا اینک وقت است و به بگویید دیگر دنبال نگردد بزن! محکم‌تر مارش را بزن! این فرجام حذف حسین فهمیده است از کتب درسی اصلاح‌طلبان بی‌خود با خامنه‌ای مچ می‌اندازند خامنه‌ای فقط رهبر انقلاب نیست رهبر اپوزیسیون این عالم است و خودش این‌کاره بخوان؛ "ختم روزگار!" هر تقریظ آقای ما پای هر کتابی خودش یک پا کتاب درسی است که حتی تا قهوه‌خانه‌ی چهارراه قهوه‌خانه‌ی یافت‌آباد هم برد دارد تکرار آدمیت نه تَکرار سیاست محل درس خارجش است لیکن معجزه‌ی فقاهت این است؛ حتی گنده‌لات‌های یافت‌آباد هم درست را بگیرند و عوض شوند و عاشق شوند و به‌جای کفتر خودشان را پرواز دهند چه اردیبهشت روسفیدی حقا که دومین ماه فصل بهار زیباترین ماه زمین است اردیبهشت ۶۱ آن‌جور اردیبهشت ۹۸ این‌جور و شهید به شهید داریم به قدس نزدیک‌تر می‌شویم دهه‌ی ۶۰ پیکر شهدا که برمی‌گشت عطر با خود داشت و ما به کربلا رسیدیم امروز اما رایحه‌ی مقدس داشت تابوت مجید داش‌مجید! ترک موتورت جا نداری؟! @sajdeh63
🚩 سنگر خاطره... ▫️صدای قل قل قلیون به گوش می خورد و بوی تنباکوی میوه ای به مشام می رسید. تخت های دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته چایی می خوردند و قلیون هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا می رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می شد. اینجا برای مجید نا آشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانی اش را روی همین تخت ها با دوستانش گذرانده بود. ▫️مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آنهایی که نشسته بودند روی تختها و گپ می زدند سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آنها حتی برای مجید بلند می شدند و جا برایش باز می کردند. یکی دو نفری هم نی قلیون را به سمت مجید کج می کردند و یک تعارفی به مجید می زدند. ▫️آقا مجید، طعم پرتقال، بفرما. نه داداش، من چند ماهی میشه که دیگه نمیکشم. ای بابا مجید جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر. میگم نمیکشم، تو میگی بیا یه دم بزن. ▫️و بی آنکه پی حرف را بیاورد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیات بود. بیشتر محرم ها را مجید در هیات حاج مسعود سینه می زد و گاهی میدان دار هیات هم می شد. در بچه گی اش به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود. ▫️مجید سلام کرد و گفت: حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود از اتاق که بیرون آمد و با حوله ی کوچک دستانش را خشک می کرد. جونم مجید، کاری داری. بیا داداش، بیا حاجی جون چهار تا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، می خوام وصیتم بنویسم. مجید، این دیگه از اون حرفهاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم. ▫️بر روی لبه ی یکی از تخت ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سالهای زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف، بعد هم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبر دار شده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی ها تعجب کرده بودند و می گفتند: نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخاد یه اعتباری جمع کنه. آخه اصلا مجید سوریه نمی برن، مگه میشه، مگه داریم... 💠 @sajdeh63
🚩 کلام شهید... صحبتم با حضرت امام خامنه ای، آقا جان گر صد بار دگر متولد شوم برای اسلام و مسلمین جان می دهم. 💠 @sajdeh63
🚩 سنگر خاطره... ▫️صدای قل قل قلیون به گوش می خورد و بوی تنباکوی میوه ای به مشام می رسید. تخت های دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته چایی می خوردند و قلیون هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا می رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می شد. اینجا برای مجید نا آشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانی اش را روی همین تخت ها با دوستانش گذرانده بود. ▫️مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آنهایی که نشسته بودند روی تختها و گپ می زدند سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آنها حتی برای مجید بلند می شدند و جا برایش باز می کردند. یکی دو نفری هم نی قلیون را به سمت مجید کج می کردند و یک تعارفی به مجید می زدند. ▫️آقا مجید، طعم پرتقال، بفرما. نه داداش، من چند ماهی میشه که دیگه نمیکشم. ای بابا مجید جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر. میگم نمیکشم، تو میگی بیا یه دم بزن. ▫️و بی آنکه پی حرف را بیاورد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیات بود. بیشتر محرم ها را مجید در هیات حاج مسعود سینه می زد و گاهی میدان دار هیات هم می شد. در بچه گی اش به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود. ▫️مجید سلام کرد و گفت: حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود از اتاق که بیرون آمد و با حوله ی کوچک دستانش را خشک می کرد. جونم مجید، کاری داری. بیا داداش، بیا حاجی جون چهار تا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، می خوام وصیتم بنویسم. مجید، این دیگه از اون حرفهاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم. ▫️بر روی لبه ی یکی از تخت ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سالهای زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف، بعد هم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبر دار شده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی ها تعجب کرده بودند و می گفتند: نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخاد یه اعتباری جمع کنه. آخه اصلا مجید سوریه نمی برن، مگه میشه، مگه داریم... 💠 @sajdeh63
🚩 کلام شهید... صحبتم با حضرت امام خامنه ای، آقا جان گر صد بار دگر متولد شوم برای اسلام و مسلمین جان می دهم. 💠 @sajdeh63
🚩 سنگر خاطره... ▫️صدای قل قل قلیون به گوش می خورد و بوی تنباکوی میوه ای به مشام می رسید. تخت های دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته چایی می خوردند و قلیون هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا می رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می شد. اینجا برای مجید نا آشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانی اش را روی همین تخت ها با دوستانش گذرانده بود. ▫️مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آنهایی که نشسته بودند روی تختها و گپ می زدند سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آنها حتی برای مجید بلند می شدند و جا برایش باز می کردند. یکی دو نفری هم نی قلیون را به سمت مجید کج می کردند و یک تعارفی به مجید می زدند. ▫️آقا مجید، طعم پرتقال، بفرما. نه داداش، من چند ماهی میشه که دیگه نمیکشم. ای بابا مجید جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر. میگم نمیکشم، تو میگی بیا یه دم بزن. ▫️و بی آنکه پی حرف را بیاورد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیات بود. بیشتر محرم ها را مجید در هیات حاج مسعود سینه می زد و گاهی میدان دار هیات هم می شد. در بچه گی اش به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود. ▫️مجید سلام کرد و گفت: حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود از اتاق که بیرون آمد و با حوله ی کوچک دستانش را خشک می کرد. جونم مجید، کاری داری. بیا داداش، بیا حاجی جون چهار تا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، می خوام وصیتم بنویسم. مجید، این دیگه از اون حرفهاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم. ▫️بر روی لبه ی یکی از تخت ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سالهای زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف، بعد هم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبر دار شده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی ها تعجب کرده بودند و می گفتند: نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخاد یه اعتباری جمع کنه. آخه اصلا مجید سوریه نمی برن، مگه میشه، مگه داریم... 💠 @sajdeh63
🚩 سنگر خاطره... 🌟تیکه کلامش این بود: خدا بزرگه میرسونه... یه نیسان داشت که با اون روزیشو در می آورد پشتِ دخلِ نان بربری هم می رفت تا اگه مستمندی رو‌ میشناسه نان مجانی بهش بده... عجیب دست و دلباز بود و اگه مستمندی رو می دید هر چی داشت بهش می بخشید، فکر نمی کرد شاید یه ساعت بعد خودش بهش نیاز پیدا کنه. گاهی یه روز کلی با نیسانش کار می کرد اما روز بعد پول بنزینشو از من میگرفت!! ته و توی کارشو درمی آوردم می فهمیدم کل پولو بخشیده... مزار: گلزار شهدای یافت آباد 💠 @sajdeh63
🚩 سنگر خاطره... 🌟تیکه کلامش این بود: خدا بزرگه میرسونه... یه نیسان داشت که با اون روزیشو در می آورد پشتِ دخلِ نان بربری هم می رفت تا اگه مستمندی رو‌ میشناسه نان مجانی بهش بده... عجیب دست و دلباز بود و اگه مستمندی رو می دید هر چی داشت بهش می بخشید، فکر نمی کرد شاید یه ساعت بعد خودش بهش نیاز پیدا کنه. گاهی یه روز کلی با نیسانش کار می کرد اما روز بعد پول بنزینشو از من میگرفت!! ته و توی کارشو درمی آوردم می فهمیدم کل پولو بخشیده... 💠 @sajdeh63
🚩 صحبتم با حضرت امام خامنه ای، آقا جان گر صد بار دگر متولد شوم برای اسلام و مسلمین جان می دهم. 💠 @sajdeh63
🚩 🌟تیکه کلامش این بود: خدا بزرگه میرسونه... یه نیسان داشت که با اون روزیشو در می آورد پشتِ دخلِ نان بربری هم میرفت تا اگه مستمندی رو‌ میشناسه نان مجانی بهش بده... عجیب دست و دلباز بود و اگه مستمندی رو می دید هر چی داشت بهش می بخشید، فکر نمی کرد شاید یه ساعت بعد خودش بهش نیاز پیدا کنه. گاهی یه روز کلی با نیسانش کار میکرد اما روز بعد پول بنزینشو از من میگرفت!! ته و توی کارشو در می آوردم می فهمیدم کل پولو بخشیده... 💠 @sajdeh63
🚩 یه نیسان داشت که با اون روزیشو در می آورد پشتِ دخلِ نان بربری هم میرفت تا اگه مستمندی رو‌ میشناسه نان مجانی بهش بده... عجیب دست و دلباز بود و اگه مستمندی رو می دید هر چی داشت بهش می بخشید، فکر نمی کرد شاید یه ساعت بعد خودش بهش نیاز پیدا کنه. گاهی یه روز کلی با نیسانش کار میکرد اما روز بعد پول بنزینشو از من میگرفت!! ته و توی کارشو در می آوردم می فهمیدم کل پولو بخشیده... 💠 @sajdeh63