🚩 ڪلام شهید...
ظهور؛ اتفاق می افتد
مهم این است ڪہ ما ڪجای این ظهـور باشیم.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
💠 @sajdeh63
🚩 سنگر خاطره...
نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چند تا سنگ به نان ها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی. میگفت: «بچه بودم، یه بار نون سنگگ خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم؛ بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به شاطر. نونواها بابت اینا پول میدن.»
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#دانشمند_هستهای
💠 @sajdeh63
🚩 سنگر خاطره...
ماشین سازمان در اختیارش بود، من هم سوار میشدم و با هم میآمدیم طرف تهران. عقب نشسته بود و با لب تاپش کار میکرد. رادیو را روشن کردم. از پشت زد به شانهام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.» از این تذکرها که میداد، به شوخی بهش میگفتم:«مصطفی با این کارها شهید نمیشوی.» میگفت: «اتفاقا اگر مراقب این چیزها باشی، یک چیزی میشوی.»
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
ماشین سازمان در اختیارش بود، من هم سوار میشدم و با هم میآمدیم طرف تهران. عقب نشسته بود و با لب تاپش کار میکرد. رادیو را روشن کردم. از پشت زد به شانهام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.» از این تذکرها که میداد، به شوخی بهش میگفتم:«مصطفی با این کارها شهید نمیشوی.» میگفت: «اتفاقا اگر مراقب این چیزها باشی، یک چیزی میشوی.»
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
اذان را گفته بودند. زود مُهر برداشتم و رفتم برای نماز. مصطفی هنوز نیامده بود. مثل همیشه کله اش را کرده بود تو جا مُهری و مُهر ها را زیر و رو میکرد. دو تا مُهر پیدا کرد فوت کرد و یکی را داد دستم. گفتم: این چیه؟ بشکن زد، گفت: این مُهر کربلاست بگیر حالش رو ببر. خیلی وقت ها روی مُهر ننوشته بود تربت کربلا. میگفتم از کجا فهمیدی مال کربلاست؟ میگفت: مُهر کربلا از قیافه اش پیداست...
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
اذان را گفته بودند. زود مُهر برداشتم و رفتم برای نماز. مصطفی هنوز نیامده بود. مثل همیشه کله اش را کرده بود تو جا مُهری و مُهر ها را زیر و رو میکرد. دو تا مُهر پیدا کرد فوت کرد و یکی را داد دستم. گفتم: این چیه؟ بشکن زد، گفت: این مُهر کربلاست بگیر حالش رو ببر. خیلی وقت ها روی مُهر ننوشته بود تربت کربلا. میگفتم از کجا فهمیدی مال کربلاست؟ میگفت: مُهر کربلا از قیافه اش پیداست...
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
ﺳﺮ ﻗﺒﺮی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ... ﺑﺎﺭﺍﻥ می ﺁﻣﺪ... ﺭﻭی ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: " شهید مصطفی احمدی روشن " ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪﻡ... ﻣصطفی ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭی ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭلی ﻫﻨﻮﺯ ﻋﻘﺪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩﻡ. ﺯﺩ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﻮخی ﮔﻔﺖ: "ﺑﺎﺩﻣﺠﻮﻥ ﺑﻢ ﺁﻓﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ..." ﻭلی ﻳﻪ ﺑﺎﺭ خیلی ﺟﺪی ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: "کی شهید میشی مصطفی؟ ﻣﻜﺚ ﻧﻜﺮﺩ، ﮔﻔﺖ: "سی ﺳﺎلگی".. ﺑﺎﺭﺍﻥ میبارید، شبی ﻛﻪ ﺧﺎﻛﺶ میکردیم...
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چند تا سنگ به نان ها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی. میگفت: «بچه بودم، یه بار نون سنگگ خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم؛ بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به شاطر. نونواها بابت اینا پول میدن.»
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#دانشمند_هستهای
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
اذان را گفته بودند. زود مُهر برداشتم و رفتم برای نماز. مصطفی هنوز نیامده بود. مثل همیشه کله اش را کرده بود تو جا مُهری و مُهر ها را زیر و رو میکرد. دو تا مُهر پیدا کرد فوت کرد و یکی را داد دستم. گفتم: این چیه؟ بشکن زد، گفت: این مُهر کربلاست بگیر حالش رو ببر. خیلی وقت ها روی مُهر ننوشته بود تربت کربلا. میگفتم از کجا فهمیدی مال کربلاست؟ میگفت: مُهر کربلا از قیافه اش پیداست...
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چند تا سنگ به نان ها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی. میگفت: «بچه بودم، یه بار نون سنگگ خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم؛ بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به شاطر. نونواها بابت اینا پول میدن.»
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#دانشمند_هستهای
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چند تا سنگ به نان ها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی. میگفت: «بچه بودم، یه بار نون سنگگ خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم؛ بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به شاطر. نونواها بابت اینا پول میدن.»
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#دانشمند_هستهای
💠 @sajdeh63
🏴 #سنگر_خاطره
ماشین سازمان در اختیارش بود، من هم سوار میشدم و با هم میآمدیم طرف تهران. عقب نشسته بود و با لب تاپش کار میکرد. رادیو را روشن کردم. از پشت زد به شانهام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.» از این تذکرها که میداد، به شوخی بهش میگفتم:«مصطفی با این کارها شهید نمیشوی.» میگفت: «اتفاقا اگر مراقب این چیزها باشی، یک چیزی میشوی.»
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
💠 @sajdeh63