eitaa logo
سجده بر خاک
279 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
367 ویدیو
2 فایل
﷽ بیاد معلم شهید جواد مغفرتی با هدف نشر سیره شهدا و معارف اسلامی شادی ارواح مطهر شهدای عزیزمان صلوات ارتباط با مدیر : @ya_roghayeh63 💢 اینستاگرام 💢 https://www.instagram.com/seyed.morteza.bameshki63
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 دو ماه پس از اشغال خرمشهر وقتی روزها و ساعتهای ما به‌ سختی می‌گذشت من و بقیه دخترها در بیمارستان طالقانی مشغول امدادرسانی به مجروحان جنگی بودیم. غم دوری از شهرمان سخت ما را دلتنگ کرده بود. در اتاق بالای بیمارستان مکانی را برای خلوتهای خودمان درست کرده بودیم. گاه‌ و بیگاه به آنجا میرفتم و با یاد شهدای شهرمان اشک میریختم. رباب با آنکه باردار بود اما در بیمارستان کنار بقیه امدادگران تا جایی که در توان داشت کمک میکرد. چیز زیادی به زایمانش نمانده بود. همسرش اسماعیل برای خداحافظی آمده بود. او رفت. ولی رفتنش غمی را در نگاه رباب باقی گذاشت. عملیات شروع شده بود. صدای انفجارها و بمبارانها بیشتر از هر روز به گوش میرسید. از پشت پنجره‌های بیمارستان می‌توانستیم آسمان شهرمان را ببینیم و در آرزوی اینکه در زیر آسمان شهرمان دوباره قدم بزنیم لحظه شماری میکردیم. مجروحین عملیات را به بیمارستان می‌آوردند. صحنه‌های دلخراشی بود. کارمان دو برابر شده بود. به ما آماده باش صد در صد داده بودند. روزها سپری می‌شد و اخبار فراوانی از عملیات می‌آمد. مجروحین و شهدای زیادی می آوردند. بعضی از آنها بعد از مداوای سطحی منتقل می‌شدند به استانهای دیگر. اردیبهشت ۶۱ طبق معمول به بیمارستان میرفتیم. راننده‌مان آقای شاه حسینی با ناراحتی گفت: - شنیدی رضا شهید شده؟ - کدام رضا؟ - رضا موسوی. او دومین فرمانده سپاه خرمشهر بعد از شهید جهان‌ آرا بود. وقتی به بیمارستان رسیدیم به طرف خلوتگاهمان در بیمارستان رفتیم. دعای توسل و زیارت عاشورا خواندیم و به یاد فرمانده شهیدمان اشک ریختیم. روز به‌ روز زایمان رباب نزدیکتر می‌شد و مادرش آمده بود که در این لحظات کنارش باشد. اردیبهشت ۶۱ شهدای زیادی را آورده بودند. به‌ طرف سردخانه رفتیم. دیدن چهره شهدا غم مان را افزون میکرد. ناگهان در بین پیکرها شهیدی که در پتو پیچیده بودند و فقط جورابهایش را می‌دیدم توجهم را جلب کرد. نزدیکتر شدم. اشتباه نمی‌کردم. او اسماعیل خسروی همسر رباب بود. روزی که برای خداحافظی آمده بود خودم جورابهایش را شسته بودم. حالا چطور باید به رباب می‌گفتیم که همسرش شهید شده؟ هیچکدام از بچه‌ها حاضر نبودند این خبر را بدهند. تصمیم گرفتیم به مادرش بگوییم. آن روز رباب بی‌تاب بود و پریشان به این‌طرف و آنطرف میرفت. به سمت مادرش رفتیم و حال و احوالی پرسیدیم. اما چهره هر کدام ما حکایت از خبری دردآور داشت. پرسید: - چیزی شده؟ - نه. - خبری از اسماعیل آمده؟ بی‌ اختیار با شنیدن نام شهید اشک از چشمانمان سرازیر شد. مادر شِلِه عربی‌اش را از سر درآورد و زیر آب گرفت و خیس کرد و دوباره به سر گذاشت. این اوج دردش را نشان میداد. مادر به سمت دخترش رفت که خبر را به او بگوید اما تا آمد حرفی بزند دختر با نگاه به چهره مادرش گفت: - اسماعیل شهید شده؟ همه مات و مبهوت مانده بودیم. انگار رباب همه چیز را از اول می‌دانست. وضو گرفت و به خلوتگاه رفت. بعد از چند ساعت به‌طرف سردخانه رفت. گلاب تهیه کرد و چهره همسرش را با گلاب شست و برای همیشه از او خداحافظی کرد. شهید اسماعیل خسروی را در گلزار شهدای آبادان دفن کردند. بعد از چند روز دخترش ودیعه به دنیا آمد. هیچگاه این خاطره از یادم نمیرود و هرگاه یادش می‌افتم بی‌اختیار اشک از چشمانم سرازیر می‌شود.▫️راوی: کبری عارف زاده 💠 @sajdeh63
سجده بر خاک
چقدر این صدا نیاز است اَلا يا اَهلَ العالَم اَنَا الاِمام القائِم اَلا يا اَهلَ العالَم اَنَا الصّ
دختر بچه کاپشن صورتی با گوشواره قلبی، سلام ما رو به پسر بچه سه ساله پیرهن قرمز برسون! چه روزهایی گذشته بر این مردم... بر این مملکت... بر این خاک... 💠 @sajdeh63