🚩 #سنگر_خاطره
هر کاری می کردم مرا با خودش ببرد، نمی برد. یکبار او را با ماشین تعقیب کردم. از شهر زد بیرون، خیلی دور شدیم. به محلی رسیدیم که چهره درهمی داشت و خانه هایش از حلبی ساخته شده بود. شهید هاشمی توقف کرد، پیاده شده و دستمالی به صورتش بست. او مقداری گوشت و مرغ و برنج و... را از ماشین بیرون آورد. دیدم دست تنهاست، دلم طاقت نیاورد، رفتم جلو. او تا مرا دید گفت: آخر کار خودت رو کردی، اینجا چه کار می کنی؟ گفتم: آمدم تا در رکابت باشم. گفت: بیا! بیا کمک کن اینها را خالی کنیم. از او پرسیدم: سید! این دستمال چیه به صورتت بستی؟ گفت: نمی خوام کسی من رو بشناسه! گفتم: دلت خوشه آقا سید، این بنده خداها تا به حال رنگ شهر رو هم ندیدند، چه برسه قیافه شما رو!!
#سردارشهید_سیدمجتبی_هاشمی
#مزارشهید_بهشت_زهرا_تهران
💠 @sajdeh63
🚩 #کلام_شهید
هر کس که بیشتر برای خدا کار کند بیشتر باید فحش بشنود ما باید برای استقامت ساخته شویم برای تحمل تهمت، اِفتراء و دروغ چون ما اگر تحمل نکنیم باید میدان را خالی کنیم
#سردارشهید_محمدابراهیم_همت
💠 @sajdeh63
پیج اینستاگرام مون رو حتما فالو کنید↓💛
https://www.instagram.com/seyed.morteza.bameshki63
🚩 ۲۱ خرداد سالروز شهادت اولین شهدای دفاع مقدس
#شهید_موسی_بختور
#شهید_عباس_فرحان_اسدی
از پاسداران قهرمان سپاه خرمشهر بیست و یکم خرداد سال پنجاه و نه یعنی صد روز قبل از شروع رسمی جنگ در حراست و پاسداری از مرز در درگیری با مزدوران بعث عراق به فیض شهادت رسیدند.
💠 @sajdeh63
🚩 #کلام_شهید
وقتی به خاطر محبوبیتش پیشنهاد نامزد ریاست جمهوری شدن را دادند گفت: «من نامزد گلولهها و نامزد شهادت هستم»
#سردارشهید_حاج_قاسم_سلیمانـی
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
وسط جبهه
بهش گفتم بچه!
الان چه وقتِ نماز خواندنه؟
گفت: از کجا معلوم دیگه وقت کنم
و شروع کرد نماز خواندن...
السلام علیکم و رحمةالله و برکاته را که گفت
یک خمپاره آمد و بُردش...
#نماز_اول_وقت
💠 @sajdeh63
هدایت شده از سجده بر خاک
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من آرامش دارم کنج صحن گوهرشاد تو
از پنجره ی فولاد تو کربلامو گرفتم...
#امام_رضا_جانم❤️
#صحن_گوهرشاد
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان، برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست. به من - مسؤل وقت فرودگاه- اطلاع دادند دم درب مهمان دارید. رفتم و با کمال تعجب شهید عباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته. پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشسته اید؟ خیلی آرام و متواضع پاسخ داد. این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است و شما نمی توانی وارد شوی. من هم منتظر ماندم تا مانع پرواز نشوم. در صورتی که شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بودند. نه به نگهبان اهانت کرد و نه خواستار تنبیه او شد. بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم.
#سرلشکر_خلبان_شهید_عباس_بابایی
💠 @sajdeh63
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه شصت و هشت قرآن کریم سوره مبارکه آل عمران
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
آن روز صبح، كسى كه زيارت عاشورا میخواند، توسلى پيدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گريه مى كرديم. در ميان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در اين دنيا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان اين شهدا به آغوش خانواده هايشان است و... هنگام غروب بود و دم تعطيل كردن كار و برگشتن به مقر. ديگر داشتيم نااميد مى شديم. خورشيد مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرين بيل ها كه در زمين فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهيد را از خاك در آورديم. روزى اى بود كه آن روز نصيبمان شده بود. شهيدى آرام خفته به خاك. يكى از جيب هاى پيراهن نظامى اش را كه باز كرديم تا كارت شناسايى و مداركش را خارج كنيم، در كمال حيرت و ناباورى، ديديم كه يك آينه كوچك، كه پشت آن تصويرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم میخورد. از آن آينه هايى كه در مشهد، اطراف ضريح مطهر مى فروشند. گريه مان درآمد. همه اشك مى ريختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسايى اش فهميديم نامش «سيد رضا» است. شور و حال عجيبى بر بچه ها حكم فرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترين چيزى بود. شهيد را كه به شهرستان ورامين بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ اين مسئله را دريابند. مادر بدون اينكه اطلاعى از اين امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...»
💠 @sajdeh63
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه شصت و نه قرآن کریم سوره مبارکه آل عمران
💠 @sajdeh63