eitaa logo
شاید این جمعه بیاید
83 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
5.3هزار ویدیو
154 فایل
ادمین کانال: fars130@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
135.mp3
1.26M
صفحه ۱۳۵ استاد پرهیزگار 🔹️لطفا برنامه روز را با قرائت صحیح و ترجمه بخوانید .⚘ https://eitaa.com/joinchat/3643146337C45b1cd8796
136.mp3
1.11M
صفحه ۱۳۶ استاد پرهیزگار 🔹️لطفا برنامه روز را با قرائت صحیح و ترجمه بخوانید .⚘ https://eitaa.com/joinchat/3643146337C45b1cd8796
💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦 🌺یاران قرآنی ام🌺 ✅به فضل الهی و با توسل به ساحت نورانی بانوی کوثر حضرت فاطمه سلام الله علیها امروز نیز به محضر مشرف میشویم قرائت صفحه ۱۳۵و ۱۳۶ مصحف شریف 💦💦💦💦💦💦💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵⚜🔵⚜🔵⚜ ۱۳۵ ✅خواب و بیداری درشب شبیه مرگ و بر انگیخته شدن است ⬅️۶۰ ✅انسان تا زمان معینی در این دنیا می ماند⬅️ ۶۰ ✅در قیامت متوجه انچه کرده ایم میشویم⬅️ ۶۰ ✅فرشتگان کارشان را کامل انجام میدهند وکوتاهی نمیکنند⬅️ ۶۱ ✅در بحرانها انسانها اهل تضرع میشوند⬅️۶۲ ✅وجود اختلاف در جامعه برابر بلاهای آسمانی و زمینی است⬅️ ۶۵ ✅آیات خدا در معرض مسخره شدن قرار نگیرد ⬅️۶۸ @salahshouran313 🔵⚜🔵⚜🔵⚜
🔵⚜🔵⚜🔵⚜ ۱۳۶ ✅تذکر زمینه تقواست ⬅️۶۹ ✅پیامبر کسی که دینش را به بازی بگیرد رها میسازد ⬅️۷۰ ✅غیر از خدا هیچ ولی و شفیعی وجود ندارد⬅️ ۷۰ ✅غیر از خدا معبودهاهیچ ضرر و منفعتی نداردند⬅️۷۱ ✅هدایت فقط از جانب خدا ست ⬅️۷۱ ✅نماز جلوه تقواست ⬅️۷۲ @salahshouran313
کلمه ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی- دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می- زدند. بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب  را با ناله صدا میزدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید :»ابوجعده چقدر براش میده؟« و دیگری اعتراض کرد :»برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟« و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :»بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش میدونه با اون 8۹ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!«
سپس به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :»فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!« از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم حضرت زینب  دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم. ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمی- شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده
بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند :»ما می- خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!« صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غالف بود. پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین باالتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ
راهپله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب  به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانهام را وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند. مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم
در همین یک سال بهقدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعره- ای سرم خراب شد :»پس از وهابیهای افغانستانی؟!« جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :»یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!« و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت :»آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری