eitaa logo
شاید این جمعه بیاید
82 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
5.3هزار ویدیو
154 فایل
ادمین کانال: fars130@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵⚜🔵⚜🔵⚜ ۱۳۵ ✅خواب و بیداری درشب شبیه مرگ و بر انگیخته شدن است ⬅️۶۰ ✅انسان تا زمان معینی در این دنیا می ماند⬅️ ۶۰ ✅در قیامت متوجه انچه کرده ایم میشویم⬅️ ۶۰ ✅فرشتگان کارشان را کامل انجام میدهند وکوتاهی نمیکنند⬅️ ۶۱ ✅در بحرانها انسانها اهل تضرع میشوند⬅️۶۲ ✅وجود اختلاف در جامعه برابر بلاهای آسمانی و زمینی است⬅️ ۶۵ ✅آیات خدا در معرض مسخره شدن قرار نگیرد ⬅️۶۸ @salahshouran313 🔵⚜🔵⚜🔵⚜
🔵⚜🔵⚜🔵⚜ ۱۳۶ ✅تذکر زمینه تقواست ⬅️۶۹ ✅پیامبر کسی که دینش را به بازی بگیرد رها میسازد ⬅️۷۰ ✅غیر از خدا هیچ ولی و شفیعی وجود ندارد⬅️ ۷۰ ✅غیر از خدا معبودهاهیچ ضرر و منفعتی نداردند⬅️۷۱ ✅هدایت فقط از جانب خدا ست ⬅️۷۱ ✅نماز جلوه تقواست ⬅️۷۲ @salahshouran313
کلمه ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی- دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می- زدند. بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب  را با ناله صدا میزدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید :»ابوجعده چقدر براش میده؟« و دیگری اعتراض کرد :»برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟« و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :»بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش میدونه با اون 8۹ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!«
سپس به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :»فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!« از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم حضرت زینب  دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم. ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمی- شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده
بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند :»ما می- خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!« صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غالف بود. پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین باالتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ
راهپله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب  به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانهام را وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند. مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم
در همین یک سال بهقدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعره- ای سرم خراب شد :»پس از وهابیهای افغانستانی؟!« جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :»یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!« و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت :»آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری
باهات میکنم به حرف بیای!« قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. از شدت وحشت رمقی به قدم- هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تالش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :»یا حسین!« که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم
از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم. بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد. صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می- سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپاره- اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد. تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش
رنگ گل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم. گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید. دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم- ها مثل همیشه به رویم میخندید. اعجاز نجاتم مستش
کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می- کرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در