🔵⚜🔵⚜🔵⚜
#نکات_تدبری_ص۱۳۵
✅خواب و بیداری درشب شبیه مرگ و بر انگیخته شدن است ⬅️۶۰
✅انسان تا زمان معینی در این دنیا می ماند⬅️ ۶۰
✅در قیامت متوجه انچه کرده ایم میشویم⬅️ ۶۰
✅فرشتگان کارشان را کامل انجام میدهند وکوتاهی نمیکنند⬅️ ۶۱
✅در بحرانها انسانها اهل تضرع میشوند⬅️۶۲
✅وجود اختلاف در جامعه برابر بلاهای آسمانی و زمینی است⬅️ ۶۵
✅آیات خدا در معرض مسخره شدن قرار نگیرد ⬅️۶۸
#انس_با_قرآن
@salahshouran313
🔵⚜🔵⚜🔵⚜
🔵⚜🔵⚜🔵⚜
#نکات_تدبری_ص۱۳۶
✅تذکر زمینه تقواست ⬅️۶۹
✅پیامبر کسی که دینش را به بازی بگیرد رها میسازد ⬅️۷۰
✅غیر از خدا هیچ ولی و شفیعی وجود ندارد⬅️ ۷۰
✅غیر از خدا معبودهاهیچ ضرر و منفعتی نداردند⬅️۷۱
✅هدایت فقط از جانب خدا ست ⬅️۷۱
✅نماز جلوه تقواست ⬅️۷۲
#انس_با_قرآن
@salahshouran313
کلمه ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی-
دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می-
زدند. بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و
همچنان حضرت زینب را با ناله صدا میزدم، دلم
میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه
ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل
به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید :»ابوجعده
چقدر براش میده؟« و دیگری اعتراض کرد :»برا چی
بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا اسیر
مبادله کرد؟« و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه
دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :»بابام
اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش
میدونه با اون 8۹ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!«
سپس به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و
خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی
نشانم داد و تحقیرم کرد :»فکر نمیکردم سپاه پاسداران
جاسوس زن داشته باشه!« از چشمانشان به پای حال
خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم حضرت زینب
دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه
به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم
پایین بود و بیصدا گریه میکردم. ایکاش به مبادلهام
راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان
کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده
به دام افتادنم را دادند. احساس میکردم از زمین به سمت
آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمی-
شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده
بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند :»ما می-
خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!«
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت
این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به
چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. پیکرم را در زمین
فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود
که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را
با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانهام را هل میداد
تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده
و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً
خنجرهایشان غالف بود. پاشنه درِ پشت بام مقداری از
سطح زمین باالتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم
ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ
راهپله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوانهایم در
هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب به
لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم
و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. دلم
میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از
پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانهام را وحشیانه
فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به
چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله
ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار
اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند. مسیر
حمله به سمت حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به
من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از
جا بلند شد. کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم
در همین یک سال بهقدری خون خورده بود که صورتش
از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده
بود. تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام
آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعره-
ای سرم خراب شد :»پس از وهابیهای افغانستانی؟!«
جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند،
قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و
او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :»یا حرف
میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!« و همان تهدیدش
برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از
جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به
قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش
جانم را گرفت :»آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری
باهات میکنم به حرف بیای!« قلبم از وحشت به خودش
میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت
کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی
ابوجعده را از هم شکافت. از شدت وحشت رمقی به قدم-
هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از
پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم
میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم
خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. رگبار گلوله خانه را پُر
کرده و دست و بازویی تالش میکرد سر و صورتم را
بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس
میکردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :»یا
حسین!« که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم
از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که
فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم. بین
برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و
بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که
گلوله باران تمام شد. صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود،
چیزی نمیدیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می-
سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک
تکان، کمرم سبک شد. گردنم از شدت درد به سختی
تکان میخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپاره-
اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی
از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش
را روی زمین از شدت درد تکان میداد. تازه میفهمیدم
پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش
رنگ گل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم
پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال
من میگشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش
هنوز برای ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم
میگشت مبادا زخمی خورده باشم. گوشه پیشانیاش
شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود.
ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و
او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را
میبوسید. دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که
چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد و دوباره
پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم-
ها مثل همیشه به رویم میخندید. اعجاز نجاتم مستش
کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می-
کرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش
برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل
ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. انگار عمر
چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم
شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه
خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل
را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و
هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی
صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. مصطفی تقلّا میکرد
دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم
را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در