#تب مژگان♨️
جلسه ای ترتیب دادم... دکتر الهی... عمار... میثم که مشاور امور مذهبی و رصد انحرافات مذهبی بود... آسید رضا که در دایره جرائم سازمان یافته فعالیت میکرد و خودم... این جلسه هم برای همفکری بود و هم برای اینکه آخرش به این نتیجه برسم که راهی که توی ذهن خودمه درسته و باید برم دنبالش...
خلاصه وضعیت پرونده را براشون فرستادم... دو سه روز مطالعه کردند و براشون کاملا روشن کردم که ماجرا از چه قراره... خلاصه نظرات و پیشنهادات اون جلسه به قرار زیر است:
اولش چند آیه قرآن خوندیم... بعدش من شروع کردم:
محمد: سلام و صبح بخیر... خوش آمدید... سقف جلسه چهل دقیقه است... امیدوارم با دست پر اومده باشین... داستان در یک جمله این میشه که: ما چند تا عروسک خیمه شب بازی داریم... از قضا یکی از اونها هم در خودی از آب دراومد... برای مچ گیری و ادامه پرونده چه پیشنهادی میکنید؟! ... من گوش میدم... بفرمایید...
بچه ها کاغذ و پرونده هاشون آوردند بیرون... معلوم بود که جویدند... راه هایی که بررسی شد عبارت است از:
دکتر الهی گفت: چرا نمیری سراغ کمالی؟ چرا به روش های خودت به حرفش نمیاری؟ برو سراغش و یا با حرف و یا با جنگ روانی و یا با خشونت وادارش کن که حرف بزنه...
گفتم: کمالی یک ویترین بیشتر نیست... ویترین فقط نظر را جلب میکنه... اما وقتی میری جنسی را بخری، به ویترین دست نمیزنند بلکه از انبار میارند... به ریسکش نمی ارزه!
میثم گفت: تا حالا از آرمان حرفی کشیدید؟ برو سراغ آرمان... ببخشید عمار جان اینو میگم... اما محمد! یا آرمان را طعمه کن یا از زیر زبونش حرفهایی که میخوای بکش... البته اگر حرفی داشته باشه!
گفتم: درسته... با این جمله ات موافقم که گفتی «اگر حرفی داشته باشه!» ... اما بنظرم آرمان، فقط دنبالش هستند و باهاش کار دارند ... حالا چه کاری نمیدونم... اما فکر نمیکنم اینقدر برد داشته باشه که بتونه سر نخ بده... آرمان نباید الان رو بشه... بنظرم آرمان نکته انحرافی هست... وقتی صحنه سازی میکنند که مثلا میخوایم عمار و مژگان خانوم را به قتل برسونیم و کو آرمان؟ این ینی خیلی رو بازی کردن... خوشم نمیاد... دارن حواسمون پرت میکنن... نمیگم آرمان مهم نیست اما ... راه های بهتر دیگری به ذهنتون نمیرسه؟
میثم باز ادامه داد و گفت: خب میشه یه نفوذی فرستاد ... اما به نظرم اینم دیگه خیلی لوس بازی شده... چون معمولا اینطور گروه ها تا شخصی را نشناسند و مطمئن نباشند قبولش نمیکنند... ولش کنید... با نفوذی موافق نیستم... بی خیال...
آسید رضا که تازه از ماموریت سراوان اومده بود اما با اینکه فرصتش بسیار محدود بود ولی پرونده را خوب مطالعه کرده بود گفت: نفیسه را نمیشه فرستاد جلو...
فورا گفتم: اصلا فکرش هم نکن... معلق بازی درآوردم تا تونستم دهنش را باز کنم... خیلی دختر لوسی هست... اصلا به درد این حرفها نمیخوره... فقط میشه احساس خشم و انتقامش را تحریک کرد تا یه روزی به دردمون بخوره... ضمنا به مژگان خانم و ارتباطش با کمالی هم فکر نکنید... چون مژگان را چندان جدی نمیگرفتند... ضمن اینکه هیجان و استرس برای تب مژگان خانم اثرات منفی زیادی داره...
عمار خیلی ساکت بود و فقط فکر میکرد... رو کردم به طرف عمار... گفتم: ساکتی حاجی! چیزی نمیخوای بگی؟
عمار گفت: من قبلا با آرمان حرف زدم... متاسفانه آرمان، معتاد ارتباط با اونها شده و الان هم نمیدونه دنبالش هستند... با مژگان هم حرف زدم... مژگان هم که فقط وسیله بوده که بتونند یه جوری به خونه ما نفوذ کنند... مرگ همسرم و تب مژگان و گم شدنش و پیش نفیسه بودنش و ارتباطات بعدیش و خونه کمالی و آموزه های گلشیفته و شروین و... همه و همه به خاطر این بوده که بالاخره جا پای خودشون را توی خونه ما باز و حفظ کنند... پس همینطور که محمد گفت، هم آرمان نکته انحرافی هست و هم مژگان تقریبا هیچ کاره است... من فکر میکنم اونها فقط یک هدف داشتند و اون یک هدف هم فقط «من» هستم!
گفتم: دقیقا! آفرین! خب؟ پیشنهادت؟
عمار ادامه داد: محمد جان! ما با دو سه تا نکته انحرافی مواجهیم... یکیش بچه های من هستند و یکیش هم گم شدن مامورمون و فرید هست و یکیش هم پرسنل انتظامات بیمارستان روانی... محمد... فکر کنم بتونم بعد از این همه سال، بدونم چی توی ذهنت میگذره... پساجازه بده این سه نکته انحرافی با من باشه و تا ته و توهش را دربیارم! ... اتفاقا در جریان پرونده من میگنجه... تو معمولا توی این روش ها میری دنبال «طعمه جدید»... درسته؟!
لبخند زدم و گفتم: عمار همه حرفهای منو زد... دقیقا همینطوره... تشکر از همه عزیزان که در این جلسه شرکت کردید! ... دیگه حرفی ندارم... اگر شما حرف دیگری ندارید، ختم جلسه را اعلام کنم؟
همه شون به هم نگاه کردند و سر تکون دادند و خیلی محترمانه و متعجبانه، خدافظی کردند و رفتند!
ادامه دارد...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب-مژگان♨️
سر شوخی را خودشون باز کردند... منم که شاخکام با شنیدن اسم اسرائیل، حسااااااااس... دیگه کار از خانه عفاف و یا انحراف مذهبی ساده رد شده بود... باید تیم میچیدم... فورا نامه ها و تقاضاهاش را نوشتم و ضرورت پروژه را بیشتر تشریح کردم و همون روز هم، مقامات دستور تشکیل تیم با امکانات مورد نیاز و تحت اشراف خودم را دادند...
تیم که چیده شد، همه بچه ها را دور هم جمع کردم... حدودا با عمار میشدیم 7 نفر... البته بعدش فهمیدم که هفت نفر در مقابل حداقل 500 نفر داشتیم کار میکردیم... تکرار میکنم: 500 نفر! ... خب اعتقاد دارم که: «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُم» این سنت الهی است... سنت نصرت الهی... اگر دور هم برای رضای خدا جمع بشیم، نصرت الهی جاری میشه و کارها خوب پیش میره... ضعف بچه حزب الهی ها عموما همینه که متفرق هستند و هرکدومشون یه ساز میزنند و همه فکر میکنند عقل کل هستند... بگذریم...
بچه هایی که دور جمع کردم، از طرح و عملیات بودند... هم جنبه فکری داشتند و هم نیروی عملیاتی محسوب میشدند... من یه لیست از اقدامات انجام شده ارائه دادم: ردگیری حساب سهیلا و فریبا... رد گیری حسابی که از اونجا پول واریز شده بود... پرینت تماس ها و پیامک های سهیلا و فریبا... کنترل رفت و آمد منزل کمالی برای رسیدن به شروین و گلشیفته...بازجویی از نفیسه و مژگان...
عمار گفت: «توضیحات محمد هم گزیده بود و هم کامل... اما چند نکته را باید بهش دقت کنیم: اونها از وقتی مامورشون تیر خورد و مامور ما هم شهید شد و یکی از بچه ها را هم اسیر گرفتند و نفیسه و مژگان هم در دسترسشون نیستند، قطعا در لاک بی خبری و تدافعی فرو نمیرن... کما اینکه تا الان هم فرو نرفتن... بلکه علنا وارد نبرد شدند... این ینی خبر داشتند که اولا ما اونجا بودیم و دوما باید فرید را به هر قیمتی شده منتقل کنند...هر چند حاجی، جوری فرید را زده که فکر کنم آدم بشه...اما مهم اینه که از اداره هم راپورت ما را داشتند... حالا چطوری؟ ... این یکی از چیزایی هست که یکی از «ماموران سایه» داره پیگیری میکنه...
نکته بعد اینکه محمد مجبور شد سهیلا را زمینگیر کنه و یه تور واسش پهن کرده... نمیدونیم جواب بده یا نه... اما این کار لازم بود... چون از همون جایی که اطلاعات سفرهای سهیلا را فهمیدیم، فهمیدیم که یه سفر دیگه هم در پیش داره... و اتفاقا این بار هم به ترکیه... پس باید چند وقت زمنگیر بشه تا بچه ها بتونند یه کم دست و پاشون را جمع و جور کنند و رد تمام جاهایی که میره را بزنیم...»
من گفتم: « نکته بعدی، فریبا است... ما هنوز از اوضاع فریبا خبر نداریم... چون خونه و محل کارش را پیدا کردیم اما در طول یک هفته اخیر، به خونه و مدرسه اش مراجعه نداشته... احتمال میدم داره یه کارایی میکنه... چون توقعم این بود که لااقل یه بار به سهیلا سر بزنه اما سهیلا و فریبا حتی با هم تلفنی هم حرف نزدند... و نه حتی یک پیامک... این ینی اونها دارن حسابی جوانب امنیتیشون را رعایت میکنند...
ضمن اینکه بچه های بیمارستان هم میگن که کسی به سهیلا در طول این چند شب سر نزده... به جز کمالی... خب هر آدم نادونی میفهمه که وقتی همه شون فکر حمله یا تغییر روش و متد هستند اما کمالی وسط معرکه است، چقدر این کمالی، بدبخت و پیاده است... پس فقط یک حدس میمونه... منطقی ترین نتیجه تا الان این میشه که: دارن بازسازی میکنند... یه بازسازی جدی و اساسی...»
عمار گفت: « اینم بد نیست بدونید که بچه های حزب الله در اراضی اشغالی هنوز جواب استعلام ما را ندادند که بدونیم سهیلا و فریبا اونجا چه غلطی میکردند... من منتظرشون هستم و به محضی که اطلاعات دندون گیری حاصل شد، بهتون میگم...»
من گفتم: «و اما کاری که باید الان انجام داد... من باید یه بار دیگه برم سراغ نفیسه و مژگان... برای آخرین بار... مطالبی هست که باید روشن تر بشه... درباره گلشیفته و شروین هیچ چیز دندون گیری نداریم... میخوام ببینم چیز تازه ای ازشون میشه درآورد یا نه؟ عمار هم دوباره با بچه های حزب الله گردش کار کنه تا ببینیم نظر اونا چیه؟ چیزی فهمیدن یا نه؟ و همچنین همکاری با مامور سایه... خونه کمالی با میثم... بیمارستان روانی با صادق... دل و جیگر رد پاهای شبکه ای و مجازی و ایمیل ها با علی آقا... شما دو بزرگوار کارتون از بقیه حساس تره... [این تیکه را بعدا خودتون میفهمید... الان نگم بهتره] ... بسم الله...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"«@salahshouran313 »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب-مژگان♨️
نمیدونستم اول برم سرغ مژگان یا برم سراغ نفیسه؟! ... خوب فکر کردم... این داستان از اول با مژگان شروع شد... پس اول میرم سراغ مژگان...
وقتی رفتم، دیدم یه چادر نماز زیبا بر سر کرده و داره نماز مغرب و عشا میخونه... رفتم بیرون... توی حیاط ایستادم... مدت کوتاهی طول کشید تا اومد... وقتی اومد سلام و علیک کردیم و نشستیم توی حیاط خانه امن و شروع به صحبت کردیم...
مژگان گفت: آقا محمد! از وقتی شما در جریان این موضوع قرار گرفتید، دلم گرم شده و خیلی نگران بابام نیستم... ینی هستما... اما خیالم راحت تر شده... خواهش میکنم ما از این وضعیت نجات بدید... من دوس دارم برگردیم خونمون و سه نفری با هم زندگی کنیم... حتی یه خانم خوب هم برای بابام در نظر گرفته بودم... خیلی خانم خوبیه... بنظرم میتونه به بابام آرامش بده...
گفتم: منم دوس دارم هر چه زودتر این کابوس تموم بشه و همه چیز به شرایط عادی برگرده... اما باید یه سری چیزها را بدونی تا از این حالت سردرگمی نجات پیدا کنی و بدونی دنیا چه خبره؟
ببین مژگان خانم! مادر خدا بیامرزت، به مرگ طبیعی از دنیا نرفته... ببخشید خیلی رک میگم... مادرت دچار ترور تدریجی شده... به زبون عامیانه تر... شرمندم رک میگم... مادرت به قتل رسیده... حالا چرا؟ ... دنبالشیم... اما ... از قتل مادرت بدتر، وضعیتی هست که برای تو و آرمان درست کرده اند... پدرم همیشه میگفت: «همیشه، مردن آسان تر از بد زندگی کردن است»... مادرت را زندگی شما حذف کردن تا بتونند به خونه شما «نفوذ» کنند... همین کاری که همه جا میکنند... هر جا مادر حذف یا خراب شد، دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه...
مژگان که چشماش پر از اشک شده بود، گفت: وای خدا ... چی دارم میشنوم... مادرم را کشتند؟! ... مامان الهه منو کشتند؟! ... ینی مامانمو نتونستند خراب کنند... کشتنش... کیا این کار را کردند؟
گفتم: آروم باش دخترم! آروم باش... ما هم داریم تحقیقات میکنیم که دیگه خونه ای بی مادر نشه و یا مادر بد نشه... اما ... قتل مامانت، پله اول بوده... هینطور که خودتم میدونی... اون زنی که توی گلفروشی دیدی و توی بغلش غش کردی، خانم کمالی بوده که به احتمال قوی، ماده بیهوش کننده زده بوده و تونسته ساعت ها تو را بیهوش نگه داره... پزشک معالجت، داره بیشتر کار میکنه روی پرونده پزشکیت... چون ماده بیهوش کننده، به علاوه یه چیزای دیگه بوده که سبب تب های مکرر تو میشده!
مژگان گفت: منظورتون نمیفهمم! ... ینی الان من بیمارم؟ اصلا مگه میشه خانم کمالی ...؟ حتی تصورش هم برام باور کردنی نیست و مشکله!!
گفتم: هنوز تحقیقات پزشکی ادامه داره... شاید باورش برات سخت باشه... که اصلا مگه میشه خانم کمالی اهل این کارا باشه و اصلا چه فایده ای براش داشته؟ خب این چیزیه که ما هم دنبالشیم... ولی دخترم! ... باهوش باش... تمام مشکلات تو و آرمان از وقتی شروع شد که پای شماها به خونه کمالی و آشنایی با فرید و نفیسه باز شد... شماها از خونه کمالی، همجنسگرا شدید... بی نماز و بی ایمان شدید... فقط از محبت و حقوق بشر دم میزدید و فکر میکردید این حرفها ینی همه چیز... اهل اختلاط با نامحرم شدید... پول های آنچنانی دریافت میکردید... که البته ظاهرا به تو نمیرسیده... اما به نفیسه پول خوبی میرسیده که بتونه تو را به هر قیمت نگه داره... همه فضای ذهنی تو را مملو از هیجانات جنسی کردند... به امام حسین و اهل بیت شک کردی و حتی اجازه ندادی برای شادی روح مادرت، نذری بدهند... و صد ها مطلب دیگه که خودت بهتر از من میدونی! درسته مژگان خانوم؟!
مژگان که حسابی جا خوده بود و داشت به حرفام گوش میداد گفت: درسته ... همه اش درسته... رفتارها و گفتارهای اونا خیلی زیبا و جذاب بود... همین که من در اطراف خودم اصلا ندیده بودم... و حتی از زمان برخورد با اونا احساس میکردم مهربون تر هم شدم... احساس میکردم زندگی داره پنجره جدیدش را به روی من و خانواده غم زدم ام باز میکنه... فقط بابا جونم مونده بود که داشتم هر روز میدیدم که داره ریش و موهاش سفیدتر میشه و از درون پیر میشه...
گفتم: اینها بخشی از ترفندهای کسانیه که ظرف مدت بیست سال گذشته، در حال جذب خانواده هایی مثل شما مذهبی ها هستند و دارن برنامه ریزی و اقدام میکنند... ببخشید اینو میگم... اصلا شاید هم ندونی... اما تو و آرمان، جذب یه فرقه انحرافی شده بودید که حتی اسم و رسمش هم نمیدونستید ... به خاطر همین، همه چیز برای شما رنگ و بوی تازه ای داشت... هم به هوا و هوس میرسیدید و حتی بهش افتخار میکردید و هم مثلا به ایمانی معتقد میشدید که هیچ مسئولیت و تکلیفی برای شما نداشت الا مهربانی! ... این به معنی حذف و ریشخند کردن همه چیزایی است که تو و آرمان و امثال شماها به نام دین یاد گرفته اید... تو و آرمان... متاسفانه... جذب گروهی شده اید که بهشون میگن : «بهایی» !
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
#تب-مژگان♨️
اون شب، مژگان حسابی گریه کرد و به یاد مادرش کلی برام حرف زد... حدودا دو سه ساعت باهم حرف زدیم... نکته ای که توی ذهنم بود خیلی تقویت شد... جوری که وقتی سوار ماشینم شدم، حدودای ساعت 9 و 10 بود اما دلم نمیومد تا صبح صبر کنم... به خاطر همین وقتی به چهار راه زند رسیدم، نرفتم طرف خونه... رفتم اداره...
وقتی رسیدم، از یکی از خواهرای حیاط خلوت پرسیدم که نفیسه خوابه یا بیدار؟! ... گفتنند: بیداره... معمولا شبها دیر میخوابه... شامش خورده... الانم داره تلوزیون میبینه...
هماهنگ کردن و بهش اطلاع دادن که میخوام ببینمش... قبول کرده بود و خلاصه رفتم پیشش... این بار وقتی منو دید، علاوه بر روسری و رعایت چیزای ساده، جلوم بلند شد و سلام کرد... سلام و علیک کردیم و نشستیم...
گفتم: امیدوارم بهت سخت نگذشته باشه... به جز دیدار اولمون... که البته اونم... حالا ولش کن... میخوام یه چیزی را بهت بگم اما میخوام قول بدی تمرکز داشته باشی و کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم... باشه؟
گفت: دیگه بدتر از مرگ مژگان که نیست... باشه... بفرمایید...
گفتم: من تقریبا همه کارهای بدی که انجام دادی و یا مجبورت کردند را اطلاع دارم... حتی پرینت حساب های بانکی که به نام مادر بیچارت بود و پول ها را به اون حساب میریختند را دارم... همچنین مهمونی های بدی که رفتی... برای اینکه بدونی نه تنها از بازی پرت نیستم بلکه اطلاعاتم بیشتر از این حرفهاست، باید بدونی که حتی اطلاع دارم که از طرف کمالی مامور شده بودی که به هر طریقی شده به پدر مژگان نزدیک بشی... اما به خاطر تقیدات مذهبی و مشغله های بابای مژگان و چیزای دیگه نتونستی این کار را بکنی... حالا چیزی که میخوام بدونم... باید بدونم که بتونم کمکت بکنم... اینه که دقیقا درباره بابای مژگان ازت چی میخواستن؟!
نفیسه اولش آب دهنش را قورت داد... معلوم بود که حسابی هول شده... بهش آب تعارف کردم و بهش گفتم آروم باشه... یه کم آروم تر شد... بعد شروع کرد و گفت:
«برای دل من، مژگان همه چیز بود اما برای کمالی، بابای مژگان... من دوس داشتم فقط با مژگان باشم اما کمالی و دکتر شروین میگفتند که باید برم به طرف بابای مژگان... میگفتند که ما مدیون همسرش هستیم... باید این روزا که داره تحمل فقدان همسرش میکنه، کمکش کنیم تا بتونه مثل دخترش آسوده تر بشه و به آرامش برسه...
اما من نتونستم... علتش این بود که بابای مژگان، معمولا خونه نبود... وقتی هم خونه بود، اینقدر سرسنگین و کم حرف بود که من حتی جرات نمیکردم برم توی اتاقش... حتی ازش میترسیدم...مرموز بود برام... به کمالی و شروین هم گفتم... اونها گفتند میدونیم که آدم سفت و سختیه... به خاطر همین دوس داریم کمکش کنیم...
دو سه ماه وقتی که به من داده بودند، شد چهار پنج ماه... بابای مژگان اصلا خط نمیداد... وقتی هم میرفت از خونه، در اتاقش هم قفل میکرد... اصلا لب تاپ و کامپیوتر هم نداشت...»
به نفیسه گفتم: چرا به اتاقش و لب تاپ داشتن و یا نداشتنش توجه کردی؟ علت خاصی داشت؟
نفیسه گفت: «آره خب... شروین گفته بود وقتی بهت توجه نمیکنه، مثل دخترش باش... بشو مژگانش... کارای شخصیش را واسش انجام بده... اتاقش را تمیز کن... ببین لب تاپش کجاست و برو تمیزش کن و روش گل بذار... اگر برچسب زده روی دوربین لب تاپش، بردار و به جاش برچسب دخترونه بزن تا دلش باز بشه...»
گفتم: اصلا بهت توجه نمیکرد؟ بعدش چی شد؟
نفیسه ادامه داد: «وقتی کمالی و شروین فهمیدن که بابای مژگان اصلا منو آدنم حساب نمیکنه، قرار گذاشتن که واقعا از تنهایی درش بیارن... نمیدونم چطوری؟ اما ... یه چیزی یادم اومد... شروین بهم گفت که یه کیف دستی هست که مشکی هست و معمولا قفل هست و در دسترس نیست... ما احساس میکنیم که بابای مژگان قرص مصرف میکنه... به خاطر همین باید قرصش را ترک کنه... قرصش توی کیفه... تو نمیتونی در کیف را باز کنی... پس حداقل تلاش کن یه جوری کیفش را از خونشون کش بری... اما شروین فکر میکرد که بابای مژگان شاسکوله... بالاخره نشد و نتونستم... هیچی... تا اینکه یه روز خانم کمالی به من گفت که باید برای بابای مژگان یه خانم خوب پیدا کنیم تا بتونه باهاش ازدواج کنه و زندگیشون بهتر بشه...»
گفتم: خب اسمش چی بود؟ کمالی چیزی برات نگفت؟
نفیسه گفت: چرا بابا... فهمیدم کیه... وقتی اسمش شنیدم، مطمئن شدم که نتونستم ماموریتم را خوب انجام بدم... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که مژگان را با اون خانم خوشکل چادری آچار فرانسه آشنا کنم... مژگان هم بعد از چند جلسه عاشق رفتار و محبتش شده بود و واسه باباش میپسندیدش... اسم اون خانم «سهیلا» بود...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب-مژگان♨️
تا اسم سهیلا را از نفیسه شنیدم، برقم گرفت!! ... گفتم: کدوم سهیلا؟!
نفیسه گفت: «همون سهیلا خانوم که هم چادریه و هم وقتی در کمک به بچه های مذهبی و خانواده های روحانی و نظامی ناامید میشدیم دست به دامن اون میشدیم... گفته بودم که براتون...»
گفتم: آره ... یادمه... بعد بابای مژگان چیکار کرد؟ باهاش دوست شد؟!
نفیسه با تعجب گفت: شوخیتون گرفته؟! دوست بشه؟ بابای مژگان؟ با سهیلا؟! ... فکر کردم بابای مژگان را خوب میشناسید! ... نه اصلا حتی ما جرات نکردیم مطرح کنیم چه برسه به خواستگاری و دیدار و ...
گفتم: پس چی شد دیگه؟ چطور پیش رفت؟
نفیسه گفت: هیچی ... کمالی و شروین فشار میاوردن... من و مژگان خدابیامرز هم کاری نمیتونستیم بکنیم... مونده بودیم... نه راه پیش داشتیم و نه راه پس... قرار شد خودشون اقدام کنند که ظاهرا اونا هم هیچی... البته تا جایی که من اطلاع دارم...
نفس عمیقی کشیدم... مثل کسی که خیالش شده باشه از بابت خطری که از بیخ گوش عزیزش رد شده باشه... گفتم: تا حالا سفر و مسافرت هم باهاشون رفتی؟ بیشتر منظورم سفر خارج از کشوره؟
گفت: خارج از کشور نه... اما چند بار رشت رفتیم... شاهین شهر رفتیم... گرگان رفتیم... یه بارم رفتیم کیش... خیلی خوش گذشت...
گفتم: بسیار خوب... مطلب دیگه ای هست که نگفته باشی؟ و احساس کنی مهم باشه؟
یه کم فکر کرد و گفت: آهان ... راستی... میشه بپرسم فرید زنده است یا نه؟ چی بر سرش اومده؟ ینی اونم کشته شده؟
گفتم: چطور مگه؟ باهاش چه نسبتی داشتی؟ ... بهتره بپرسم چطور آدمیه فرید؟
گفت: خب پسر خوبیه... نمیدونم کجاییه اما فکر نمیکنم شیرازی باشه... خیلی پخته و با تجربه است... بر خلاف قیافش، خیلی هم میتونست خشن و تند و فرز باشه... ورزشکار بود... باشگاه میرفت... قرار شده بود زبان خارجه باهام کار کنه... گفت پول نمیخواد... ولی من به خاطر اینکه زیر دینش نباشم پولش میدادم تا واسم نقشه های ناجور نکشه... اما خب! ... اون کارش را میکرد و سواستفاده اش را میکرد... منم جرات مخالفت نداشتم... از مژگان خوشش نمیومد... میگفت بچه اون طور بابایی، هیچ وقت مورد اطمینان نیست... از آرمان خیلی خوشش میومد...[از نقل این قسمت معذورم]
گفتم: خبری از زنده موندن یا نموندن فرید نداریم.... اما اگر هم زنده باشه، حداقل تا سه چهار ماه قادر به ورزش و تحرک نیست... اون یکی از اعضای حرفه ای .... ولش کن ... راستی نوزدهم های ماه پیدات نبوده... کجا بودی؟
با تعجب گفت: شما چقدر اطلاعاتتون دقیقه!! نوزدهم ها مینشستم تو خونه... روزه میرفتم... البته چون حال و جون نداشتم، میگرفتم تا شب میخوابیدم... سر در نمیاوردم... چون بعضی از شبها تماس میگرفتن و میگفتن فردا نوزدهم هست! با اینکه از نظر تقویم خودمون اینجوری نبود... از همینا دیگه...
گفتم: تا حالا ازشون نپرسیدی چرا باید روزه بری و راز نوزدهم چیه و ...؟!
گفت: چرا... پرسیدم... خانم کمالی نشست برام از اسرار عدد نوزده گفت: «درتقویم اساتید ما هر ماه، نوزده روز و هر سال نوزده ماه دارد و مجموع ایام سال ۳۶۱ روز است ۴ یا ۵ روز اضافه به «ایّام هاء» بمعنی ایّام بخشش نامیده میشود؛ که ما به استقبال ایّام روزه میریم. آخرین روز ماه روزه آنها مصادف با عید نوروز است...» منم ازش خوشم اومد و دیگه چیزی نپرسیدم... میدونی... کلا فکرشون باحال بود... خیلی روشنفکرن...
گفتم: باحال؟ ... جالبه... روشنفکر؟! ... خیلی خب... بی خیال... راستی سه تا کلمه بهت میگم ببینم چیزی درباره اش میدونی یا نه؟
گفت: بفرمایید!
گفتم: بیت العدل!
یه کم فکرش کرد و بعدش گفت: نمیدونم چیه!
گفتم: انتخابات 96!
خیلی فکرش کرد و گفت: انتخابات 96؟ نمیدونم... نشنیدم...
گفتم: قرة العین!
گفت: آره ... اینو شنیدم... مثلا یه بار یادمه که به یکی از دخترا که فقط نوزدهم ها پیداش میشد، یواشکی سهیلا در گوشش گفت: آمادگیش داری امسال «قرة العین» بشی؟! ... اونم گفت: شروین گفته که امسال نوبت «گلشیفته» است که «قرة العین» بشه!!
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"