🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان♨️
چند لحظه سکوت کردم... بعدش گفتم: «برنامتون چیه؟!»
گفت: «عرض میکنم... برنامه اینه که یا زحمت کشتن اون نفر را بکشند... ینی بچه های خودتون اون شخص را به قتل برسونند و عکسش را استعلام کنیم... یا... یا اینکه بگن کجا هستن تا بچه های ما برن سراغشون و خیلی تمیز، به صورتی که چیزی دامنگیر ماموران انتقال نشه، کار اون شخص را تموم کنند!»
گیج گیج گیج شده بودم... سکوت کردم... داشتم فکر میکردم... وقتی فکر میکردم، شروین هیچی نمیگفت... سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود... حقیقتا تصمیم گرفتن در این مواقع بسیار مشکله... اونی که میخواستن بمیره را نمیشناختم... به شروین گفتم: «خب بعدش چی مشه؟!»
شروین بازم خندید و گفت: «از این روحیه پراگماتیستیتون خوشم میاد... همیشه به نتیجه و اثر عملی هم فکر میکنین... منم همینجوری هستم که تونستم تا حالا در این شطرنج نفسگیر با شما رقابت کنم... بعدش قرار نیست اتفاق خاصی بیفته... همون دو نفری که شما را آوردند به اینجا، شما را برمیگردونن و شما هم برمیگردی به اداره و زندگیت و ادامه ماموریتت را انجام میدی... البته فکر نکنم دیگه شما را سر این پروژه بذارن... اما خب ارزشش را داره... حداقل تونستن جان پر ارزش یکی از سربازان جان بر کف رژیم را نجات بدهند...!»
بازم سکوت کردم... کلماتش خیلی حساب شده بود... اصلا سوتی و گاف نمیداد...
شروین گفت: «جناب محمد! لطفا زود تصمیم بگیرید... چون من نقش پلیس خوب این پرونده را دارم انجام میدم... فرصت زیادی نداریم... نه ما و نه شما... چون هر لحظه ممکنه تماس بگیرن و ادامه این پروژه را از دست من دربیارن و بدهند به دست یکی از خانم های ما که فکر نکنم به نفع هیچ کس باشه!»
لبخند زدم و گفتم: «لابد میدن به گلشیفته خانم! درسته؟!»
قهقهه زد و گفت: «لطفا اسم گلشیفته را با دهن کثیفتون نیارید... حداقل امروز!»
شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که باخودم خلوت کردم... با تمام ادعایی که داشتم و دارم، اما باید اقرار کنم که سخت ترین شرایط زندگی و تصمیمم تا اون لحظه بود... من ثابقه اسارت هم دارم اما این اصلا جنس اسارتش هم فرق میکرد... اسارتی از جنس تصمیم بود که نمیشد ذره ای ریسک کرد...
نمیخوام خودم را آدم خیلی مذهبی جلوه بدم یا قپی این بیام که سیمم وصله و... اما تنها چیزی که اون لحظه منو داشت آزار میداد، تصویری بود که در ذهنم مجسم کرده بودم... نمیدونم چرا این تصویر اومد تو ذهنم... دست خودم نبود... چون فشار عصبی اون لحظه، به قدری زیاد بود که حتی ... بگذریم... همون تصویری مدام از جلوی چشمام عبور میکرد که حضرت زینب سلام الله علیها میدید که بچه های اباعبدالله تا سر باباشون اومد توی مجلس، قدشون را با نوک انگشتای پاهاشون بلندتر میکردن که یه کم بلندتر بشن و بتونن از بین اون همه جمعیت، سر باباشون را ببینند! نمیدونم چی به دل زینب گذشت... چی به دل امام سجاد گذشت... چی به دل بچه های بی بابا گذشت... همین... این صحنه تنها صحنه ای بود که اون لحظه اومد جلوی چشمم!
بعد از اون چند ثانیه... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «باشه! با اینکه نمیدونم چه اتفاقی بعدش میفته، اما باشه! شانس خودم را امتحان میکنم! لطفا بیسیم!»
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"@salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان♨️
دستم را باز کردن و آوردن جلو... دوباره از جلو دستم را بستند... بیسیم را گرفتم... قرار نبود کیسه را از سرم بیرون بکشن... روشنش کردم... چند تا نفس عمیق کشیدم... بدون هیچ تردید و شکی ارتباط گرفتم...
چند ثانیه طول کشید تا تونستم با مرکز ارتباط بگیرم... تا میخواستم صحبت کنم، شروین گفت: سه دقیقه شما از همین حالا شروع شد...
به اپراتور مخابرات اداره گفتم: نیازی به معرفی هست؟
گفت: خیر! امرتون؟
گفتم: وصل کنید به .......(مامور هفتم)
وصل شد... صدای ماور هفتم را شنیدم که گفت: محمد جان! به گوشم!
گفتم: از متهمان پرونده عمار، کسی قرار بوده امروز بفرستینش تهران؟!
گفت: بررسی میکنم... الان جواب میخوای؟
گفتم: اره... و حتی ممکنه دیر بشه... لطفا سریعتر...
یک دقیقه بعد، مامور هفتم بیسیم زد... گفت: بله! راه افتادن!
گفتم: کجان؟
گفت: بالاتر از مرودشت!
به شروین گفتم: برنامت چیه؟ بالاتر از مرودشت هستن... چیکار کنم؟
شروین گفت: طبق دستور عمل کن... بگو کارش را تموم کنن تا بعدش بچه های ما که الان در اون جاده مستقر هستند چک کنند!
بیسیم زدم و به مامور هفتم گفتم: اینجا متقاضی شکار هست... فرصت هم محدود... شکار کسی که الان مرودشت هست...
مامور هفتم چند لحظه مکث کرد... بعدش گفت: دست من نیست... باید گردش کار کنم! موردش هم مورد خاصی هست!
به شروین گفتم: باید گردش کار کنند... حداقل 10 دقیقه زمان میبره... نظرت؟
شروین گفت: مشکلی نیست... الان یک دقیقه ات گذشت... به نفعت هست که زودتر این کار انجام بشه...
شروین، دستش را آورد زیر کیسه و یک مکروتل در گوشم قرار داد... گفت: از حالا با این باهم صحبت میکنیم... در ماشین را قفل میکنم تا یه کم خلوت کنی... الو... الو... الان صدام را از این میکروتل خوب دریافت میکنی؟
سرم را تکون دادم... در ماشین را قفل کرد... صدای دو سه تا ماشین شنیدم که با سرعت از اون محل در حال دور شدن بودند... معلوم بود که احساس خطر کردن و دارن میرن...
صدای شروین اومد از میکروتل... گفت: جناب محمد! در چه حالی؟
گفتم: نگران حال منی؟! ... منتظر گردش کار هستم... مگه همینو نمیخواستی؟!
گفت: باشه... منتظرم... راستی رفیقت که پیش ما بود را صحیح و سالم بهت برگردوندم تا حسن نیت خودمو ثابت کنم... البته تا الان که دارم باهات صحبت میکنم چیزیش نیست... اما بعدا اگر خودتون بلایی سرش نیارین، چیزیش نمیشه...
دقایق دشواری بود... نمیدونستم اطرافم چه خبره؟ حتی منظور شروین را هم نمیفهمیدم... دلمو زدم به دریا... دستم را بردم به طرف کیسه ای که روی صورتم کشیده بودن... دیدم اتفاقی نیفتاد و کسی چیزی نگفت... فهمیدم که تنهای تنهام... با احتیاط کیسه را از روی صورتم برداشتم... هجوم نور خورشید به طرفم، چشمم را اذیت کرد... به زور چشمام را باز کردم... یه نگاه به اطرافم انداختم... دیدم وسط ورودی یک باغ هستم... کسی را نمیدیدم... اما صحنه روبروم...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان♨️
من این راه را انتخاب کرده بودم و داشتم جلو میرفتم... کار را به خدا واگذار کرده بودم... دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمیومد... نه اینکه چون از دست کسی کاری بر نمیومد به خدا واگذار کرده بودم... نه... انسان باید در همه مراحل، توکل کنه... نه فقط وقتی میخوره به بن بست...
خودم بودم و دو تا تروریست که داشتن منو میبردن به بطرف سرنوشتی که ازش اطلاعی نداشتم... ممکن بودگوشه یه باغ، منو بکشند و حتی جنازه ام هم دفن کنند یا اصلا توی یه چاه عمیق بندازن... همه چیز ممکن بود...
تا اینکه آخرین باری که ماشین پیچید، حدودا سه دقیقه بعدش ایستاد... ذهنی که حسابش کردم، تقریبا از وقتی هوا خنکتر شده بود... حدودا نیم ساعت الی 45 دقیقه جلوتر رفته بودیم... ولی به خاکی نرسیده بودیم... ینی میفهمیدم که همه جاش آسفالت بود و صدای خاکی نشنیدم...
ایستاد... همش منتظر بودم که منو با کتک از ماشین پیاده کنن... اما چند لحظه صبر کردم... چند لحظه تبدیل به چند دقیقه شد... بعد از چند دقیقه، تازه دو تا در ماشین باز شد و فرید و فریبا پیاده شدن... صدای صحبتشون را واضح نمیشنیدم... خیلی دور و مبهم بود... و چون کیسه روی سرم بود، نمیفهمیدم چی میگن...
صدای پا شنیدم که داره به طرف ماشین میاد... در سمت من باز شد... همش منتظر بودم الان یه چیزی بخوره توی صورتم و ... اما خیلی ناباورانه یه صدایی گفت: «سلام... روزتون بخیر... جناب فلانی؟!»
گفتم: «سلام... ممنون... شما اول میگیرین و بعدش ازش میپرسین که خودشه یا نه؟!»
خندید و گفت: «گفته بودن که با شما نمیشه دهن به دهن شد... ببخشید خودمو معرفی نکردم... شروین هستم... لابد اسم منو بارها در پرونده تون شنیدید و خوندید و واسش برنامه ها داشتین... درسته؟»
من که هنوز کیسه روی سرم بود و داشتم از رفتارش واقعا تعجب میکردم، گفتم: «بله... شروین! ... بله... درسته... میدونستم یه روز باهم رو در رو میشیم... اما الان اینجوری... شما هم اونجوری...»
گفت: «اشکال نداره... فرصتمون خیلی محدوده... جسارتا هنوز بیسیمتون پیشتون هست؟!»
گفتم: «پیش من نه... پیش فرید هست... فرید همون اولش اسلحه و بیسیم منو برداشت...»
گفت: «بسیار خوب! الان میگم بیسیمتون را بیارن خدمتتون!»
من که داشتم گیج میشدم و نمیدونستم چه خبره؟ ... دو سه بار فرید را صدا زد و ازش خواست که بیسیم منو بیارن... فرید هم اومد توی ماشین و بهشون داد... شروین به من گفت: «ببینید جناب! هم فرصت من محدوده و هم فرصت شما! هم من میدونم و هم شما که به محض اولین پالس از طرف این بیسیم، فقط سه دقیقه وقت داریم که نتیجه بگیریم و الا بعدش اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه تا بتونند مامور برون مرزی جان بر کفشون را نجات بدهند... درسته؟!»
گفتم: «کاملا درسته! البته به شرط اینکه که تا الان محاصره نشده باشید!»
خندید و گفت: «نه... نگران نباشید... اونش هماهنگه! ... لطفا ذهنتون را به چیزی که میگم معطوف کنین!»
گفتم: «باشه... بفرمایید!»
گفت: «آفرین... این شد یه حرف حسابی که از یه جنتلمن انتظار داشتم... لطفا خوب گوش بدید و بشنوید چی میگم... چون شروین تا حالا توی زندگیش هیچ حرفی را تکرار نکرده!»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «سازمان شما امروز صبح... شاید هم حدودای ظهر... یکی از متهمان دونه درشت پرونده آقا عمار با موضوع بهاییت را داره از زندان شما به تهران منتقل میکنه برای ادامه اعترافات و تکمیل پروسه پرونده بزرگی که آقا عمار ترتیبش داده... نمیدونم الان کجا هستن؟ ... اما کاری که ما از شما میخوایم اینه که اون به تهران نرسه... خیلی ساده است... فقط اون نباید به تهران برسه... همین!»
ادامه دارد...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان♨️
چند لحظه سکوت کردم... بعدش گفتم: «برنامتون چیه؟!»
گفت: «عرض میکنم... برنامه اینه که یا زحمت کشتن اون نفر را بکشند... ینی بچه های خودتون اون شخص را به قتل برسونند و عکسش را استعلام کنیم... یا... یا اینکه بگن کجا هستن تا بچه های ما برن سراغشون و خیلی تمیز، به صورتی که چیزی دامنگیر ماموران انتقال نشه، کار اون شخص را تموم کنند!»
گیج گیج گیج شده بودم... سکوت کردم... داشتم فکر میکردم... وقتی فکر میکردم، شروین هیچی نمیگفت... سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود... حقیقتا تصمیم گرفتن در این مواقع بسیار مشکله... اونی که میخواستن بمیره را نمیشناختم... به شروین گفتم: «خب بعدش چی مشه؟!»
شروین بازم خندید و گفت: «از این روحیه پراگماتیستیتون خوشم میاد... همیشه به نتیجه و اثر عملی هم فکر میکنین... منم همینجوری هستم که تونستم تا حالا در این شطرنج نفسگیر با شما رقابت کنم... بعدش قرار نیست اتفاق خاصی بیفته... همون دو نفری که شما را آوردند به اینجا، شما را برمیگردونن و شما هم برمیگردی به اداره و زندگیت و ادامه ماموریتت را انجام میدی... البته فکر نکنم دیگه شما را سر این پروژه بذارن... اما خب ارزشش را داره... حداقل تونستن جان پر ارزش یکی از سربازان جان بر کف رژیم را نجات بدهند...!»
بازم سکوت کردم... کلماتش خیلی حساب شده بود... اصلا سوتی و گاف نمیداد...
شروین گفت: «جناب محمد! لطفا زود تصمیم بگیرید... چون من نقش پلیس خوب این پرونده را دارم انجام میدم... فرصت زیادی نداریم... نه ما و نه شما... چون هر لحظه ممکنه تماس بگیرن و ادامه این پروژه را از دست من دربیارن و بدهند به دست یکی از خانم های ما که فکر نکنم به نفع هیچ کس باشه!»
لبخند زدم و گفتم: «لابد میدن به گلشیفته خانم! درسته؟!»
قهقهه زد و گفت: «لطفا اسم گلشیفته را با دهن کثیفتون نیارید... حداقل امروز!»
شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که باخودم خلوت کردم... با تمام ادعایی که داشتم و دارم، اما باید اقرار کنم که سخت ترین شرایط زندگی و تصمیمم تا اون لحظه بود... من ثابقه اسارت هم دارم اما این اصلا جنس اسارتش هم فرق میکرد... اسارتی از جنس تصمیم بود که نمیشد ذره ای ریسک کرد...
نمیخوام خودم را آدم خیلی مذهبی جلوه بدم یا قپی این بیام که سیمم وصله و... اما تنها چیزی که اون لحظه منو داشت آزار میداد، تصویری بود که در ذهنم مجسم کرده بودم... نمیدونم چرا این تصویر اومد تو ذهنم... دست خودم نبود... چون فشار عصبی اون لحظه، به قدری زیاد بود که حتی ... بگذریم... همون تصویری مدام از جلوی چشمام عبور میکرد که حضرت زینب سلام الله علیها میدید که بچه های اباعبدالله تا سر باباشون اومد توی مجلس، قدشون را با نوک انگشتای پاهاشون بلندتر میکردن که یه کم بلندتر بشن و بتونن از بین اون همه جمعیت، سر باباشون را ببینند! نمیدونم چی به دل زینب گذشت... چی به دل امام سجاد گذشت... چی به دل بچه های بی بابا گذشت... همین... این صحنه تنها صحنه ای بود که اون لحظه اومد جلوی چشمم!
بعد از اون چند ثانیه... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «باشه! با اینکه نمیدونم چه اتفاقی بعدش میفته، اما باشه! شانس خودم را امتحان میکنم! لطفا بیسیم!»
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان♨️
دستم را باز کردن و آوردن جلو... دوباره از جلو دستم را بستند... بیسیم را گرفتم... قرار نبود کیسه را از سرم بیرون بکشن... روشنش کردم... چند تا نفس عمیق کشیدم... بدون هیچ تردید و شکی ارتباط گرفتم...
چند ثانیه طول کشید تا تونستم با مرکز ارتباط بگیرم... تا میخواستم صحبت کنم، شروین گفت: سه دقیقه شما از همین حالا شروع شد...
به اپراتور مخابرات اداره گفتم: نیازی به معرفی هست؟
گفت: خیر! امرتون؟
گفتم: وصل کنید به .......(مامور هفتم)
وصل شد... صدای ماور هفتم را شنیدم که گفت: محمد جان! به گوشم!
گفتم: از متهمان پرونده عمار، کسی قرار بوده امروز بفرستینش تهران؟!
گفت: بررسی میکنم... الان جواب میخوای؟
گفتم: اره... و حتی ممکنه دیر بشه... لطفا سریعتر...
یک دقیقه بعد، مامور هفتم بیسیم زد... گفت: بله! راه افتادن!
گفتم: کجان؟
گفت: بالاتر از مرودشت!
به شروین گفتم: برنامت چیه؟ بالاتر از مرودشت هستن... چیکار کنم؟
شروین گفت: طبق دستور عمل کن... بگو کارش را تموم کنن تا بعدش بچه های ما که الان در اون جاده مستقر هستند چک کنند!
بیسیم زدم و به مامور هفتم گفتم: اینجا متقاضی شکار هست... فرصت هم محدود... شکار کسی که الان مرودشت هست...
مامور هفتم چند لحظه مکث کرد... بعدش گفت: دست من نیست... باید گردش کار کنم! موردش هم مورد خاصی هست!
به شروین گفتم: باید گردش کار کنند... حداقل 10 دقیقه زمان میبره... نظرت؟
شروین گفت: مشکلی نیست... الان یک دقیقه ات گذشت... به نفعت هست که زودتر این کار انجام بشه...
شروین، دستش را آورد زیر کیسه و یک مکروتل در گوشم قرار داد... گفت: از حالا با این باهم صحبت میکنیم... در ماشین را قفل میکنم تا یه کم خلوت کنی... الو... الو... الان صدام را از این میکروتل خوب دریافت میکنی؟
سرم را تکون دادم... در ماشین را قفل کرد... صدای دو سه تا ماشین شنیدم که با سرعت از اون محل در حال دور شدن بودند... معلوم بود که احساس خطر کردن و دارن میرن...
صدای شروین اومد از میکروتل... گفت: جناب محمد! در چه حالی؟
گفتم: نگران حال منی؟! ... منتظر گردش کار هستم... مگه همینو نمیخواستی؟!
گفت: باشه... منتظرم... راستی رفیقت که پیش ما بود را صحیح و سالم بهت برگردوندم تا حسن نیت خودمو ثابت کنم... البته تا الان که دارم باهات صحبت میکنم چیزیش نیست... اما بعدا اگر خودتون بلایی سرش نیارین، چیزیش نمیشه...
دقایق دشواری بود... نمیدونستم اطرافم چه خبره؟ حتی منظور شروین را هم نمیفهمیدم... دلمو زدم به دریا... دستم را بردم به طرف کیسه ای که روی صورتم کشیده بودن... دیدم اتفاقی نیفتاد و کسی چیزی نگفت... فهمیدم که تنهای تنهام... با احتیاط کیسه را از روی صورتم برداشتم... هجوم نور خورشید به طرفم، چشمم را اذیت کرد... به زور چشمام را باز کردم... یه نگاه به اطرافم انداختم... دیدم وسط ورودی یک باغ هستم... کسی را نمیدیدم... اما صحنه روبروم...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان♨️
خدایا... چرا عمار؟ چرا این همه مظلومیت؟! ... چرا آرمان؟! مگه موی دماغ کیا شده که دارن برای حذفش اینجوری برنامه ریزی میکنند و خودش را به آب و آتیش میزنند؟!
به شروین گفتم: شروین با منی؟!
گفت: میشنوم!
گفتم: چرا آرمان؟! شما که دارین کارتون را میکنید و مامور ما هم الان رفته دنبال کاری که خواسته بودین... اما چرا آرمان؟ چرا میگی متهم دونه درشت؟
شروین نفس عمیقی کشید و گفت: قصه اش مفصله... عمار، وقتی که داشت پرونده اش را تو خونه تایپ میکرد و از دختر و پسرش هم به عنوان شاهد استفاده میکرد و مشاهداتشون را مینوشت، باید فکر اینجا را میکرد... مژگان که خیلی خبر از دنیا نداشت... چون نفیسه با تن و بدن و محبتش جادوش کرده بود... اما آرمان گوشش میجنبید...
گفتم: حالا که همه چیز به نفع شماست... من هم دست شما گیر اومدم... حداقل بهم بگو بدونم... بگو آرمان چی بود که میگی گوشش میجنبید؟!
شروین با خنده گفت: خوشم میاد که میدونی داری میری جهنم... باشه... بذار بگم برات... چون آرمان تنها کسی بود که از گلشیفته در مجلس نوزدهم ماه پارسال (ماه مخصوص بهاییت که با مراسم خاص همراه است) فیلم گرفته بود... نمیدونم فیلم را از کجا آورده بود... چون خود آرمان که دو اون مجلس نبود... پس از یه نفر کش رفته بوده... خب کسی که میتونه فیلم ما را کش بره، پس میتونه خیلی چیزای دیگه را کش رفته باشه که ما خبر نداریم... تو به جای من باشی، ازش میگذری؟!
یادم اومد که نفیسه یا مژگان... دقیق یادم نیست... بهم گفته بودن که سهیلا و فریبا و گلشیفته و اینا داشتن یواشکی درباره قره العین شدن یکی از زن ها حرف میزدن... تازه دوزاریم افتاد که آرمان عجب سوتی بزرگی از اونها گرفته بوده که حتی برای کشتن خودش و باباش و خواهرش برنامه ریزی میکنند...
[ قُرَّةُالعَین (درگذشت ۱۲۶۸ قمری) شاعر ایرانی، از اولین مریدان سید علیمحمد باب و از رهبران جنبش باب بودهاست. پدر و مادرش هر دو «مسلمان» و «مجتهد» بودند. وی همانند یکی از عموهایش ابتدا به «شیخیه» گرایش پیدا کرد و برای مدتی رهبری بخشی از شیخیه در کربلا و عراق را به دست گرفت. با علنی شدن دعوت سید علیمحمد باب، طاهره به وی گروید و بدون آنکه موفق شود تا پایان عمر او را از نزدیک ببیند، در زمره نزدیکترین یاران او درآمد. او نخستین زن بابی بود که روبنده از صورت برداشت و اعلام نمود که با آمدن آیین بیانی، احکام اسلام تعطیل شدهاست.
او به اتّهام دست داشتن در قتل عموی بزرگش محمدتقی برغانی معروف به «شهید ثالث» بازداشت شد و سه سال بعد، مدتی پس از ترور نافرجام ناصرالدینشاه و همزمان با بسیاری از بابیان دیگر، در تهران به جرم «فساد فیالارض» اعدام شد. او «اولین» زنی بود که به این اتهام «اعدام» شد.
از نامبرده اشعاری باقی ماندهاست که مهم ترین آن اشعار، دلالت بر جایگذینی بابیت و بهاییت به جای مهدویت بود!! لذا علنا به سرکوب فرهنگ مهدویت پرداخت. او برترین شخصیت زن در آیین بیانی و سومین و شناختهشدهترین شخصیت زن در آئین بهایی است.
یکی از مشهورترین کارهای او برداشتن روبنده در واقعه بدشت بود. مورخان نقل کرده اند که نامبرده پس از سخنرانی درباره جدا شدن بهاییت و اسلام و زیر سوال بردن احکام اسلامی، ابتدا روبنده را از چهره خود برداشت و سپس به طور «کاملا برهنه» خود را به تمام مردان آن مجلس عرضه کرد!!!
بعضی گروه های بهاییت فعلی، به یاد و نام قره العین، هر ساله در روزی مشخص، یک نفر از زن ها را به عنوان قره العین معرفی میکنند! قره العین باید ابتدا روبنده را از چهره برداشته و به صورت برهنه در مجلس خودنمایی کند! ظاهرا فیلمی که آرمان توانسته بوده از آنها بردارد، مربوط به این مراسم کاملا سری بوده که «تنها مدرک» باارزش آن مراسم نیز محسوب میشود!
در آن مراسم، دختری به نام «گلشیفته» ابتدا صورت خویش را نمایان و سپس کاملا برهنه شده و اسباب بی حیایی بیشتری را در آن جلسه فراهم نمود!]
خیلی ناراحت عمار و آرمان بودم... به مامور هفتم گفتم: فرکانس من ضعیفه... میتونی منو به عمار لینک کنی؟!
مامور هفتم گفت: وقتی عمار سوار ماشین اونها شده، اولین کاری که کرده اند این بوده که هه چیزش را ازش گرفتند و خالی خالیش کردند... حتی دستگاه کنترل رد یاب هم داشتن و حسابی عمار را چک کردن...
گفتم: وقتی میخواست بره، چیزی نگفت؟! پیامی؟ حرفی؟!
گفت: نه! فقط از اینکه تو توی دام افتادی و جونت در خطره خیلی ناراحت شد و درخواست کرد که خودش بره و کار را تموم کنه!
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان♨️
یاحسین... یا ابالفضل... خدایا چی میدیدم... دیدم مامورمون که اسیر شده بود، از تیر چراغ برق رو به رو آویزون کرده بودن... نوک پاهاش روی زمین بود... زنده هم بود... چشماش بسته بود... دستاش را هم پشت سرش بسته بودن... یه چیزی به گردنش چسبیده بود... یه سیم هم به گردنش آویزون بود... با چشمام ردّ سیم را گرفتم و همینجور نگاه کردم ببینم آخر این سیم کجاست... دیدم آخر این سیم، وصل شده به در ماشینی که من داخلش بودم... سرم را یه کم آوردم جلو... فهمیدم که به قفل مرکزی ماشین وصل شده... این فقط یک چیز میتونست باشه... «بمب بوته ای» را به ماشین من... و «بمب درختی» را به گردن اون مامور بیچاره بسته بودن...
رسم بمب تک ضمانه درختی - بوته ای اینه که به محض کمترین تحرک از ماشین یا تحرک از اون بنده خدا که آویزون بود، دو انفجار بزرگ و هم زمان رخ میداد... من که حتی نمیتونستم از سر جام تکون بخورم... چون امکان داشت سیم متصل، به تکون های ساده هم حساس باشه... اون بنده خدا هم مثل مجسمه ها گردنش را نگه داشته بود تا از اون طرف هم فشار به سیم نیاد...
باید دعا میکردیم که اون لحظه، اولا باد شدید و طوفان نیاد... ثانیا گنجشک و کلاغ روی سیم ننشیند... ثالثا تا بچه ها رسیدن، هول نشن و به جون سیم نیفتن... وگرنه دو تامون میرفتیم هوا...
فقط باید خدا رحم میکرد... توی کف این همه هنرمندی تروریست ها بودم که یهو شروین گفت: بیداری یا خوابی؟ فکر کنم دیگه الان کیسه را از روی سرت برداشتی... دیدی بچه ها چه مهمونی ترتیب دادن؟ قول میدم اگر زنده موندی، از بوته و دار و درخت بیام بیرون و یه مهمون خوشه ای واست بگیرم...
گفتم: تا همین جاش هم کلی شرمندم کردین... اگر زنده بمونم، دفعه دیگه نوبت شماست که تشریف بیارید... بالاخره یه آب دوغ خیاری درخدمت باشیم...
گفت: زیاد وقت نداری... منم زیاد وقت ندارم... چی شد؟
بیسیم زدم... گفتم: بچه ها چی شد؟ اینجا اوضاع بوته و درخته!
مامور هفتم گفت: تصمیم گرفته شد... یکی از بچه ها داره میره کار را تموم کنه... حدودا 40 دقیقه طول میکشه... ینی در بهترین زمان ممکن، 40 دقیقه طول میکشه...
به شروین گفتم: شنیدی عوضی؟!
شروین گفت: باشه! یکی از بچه های ما بالاتر از دروازه قرآن وایساده... فقط باید با اون بره و کار را تموم کنه...
گفتم: دیگه قرار نبود... تو مدام داری تصمیمای جدید میگیری...
گفت: شرایط تو اصلا خوب نیست... منتظره... فقط زودتر... یه کمری سفید... یک کیلومتر بالاتر از دروازه قرآن...
به مامور هفتم گفتم: بهشون بگو باید با کمری اینا بره... یک کیلومتر بالاتر از دروازه قرآن...
مامور هفتم گفت: بسیار خوب! هماهنگ میکنم... اما قبلش باید از سلامت تو خیالمون راحت بشه...
همون لحظه دیدم که بچه ها رسیدن به باغ... ردّ بیسیمم را گرفته بودن... دو ماشین از بچه های خودمون رسیدن به باغ... داشتن همینجوری و بدون توجه به سیم و بمب های متصله به من و اون بنده خدا وارد باغ میشدن... هرچی توان داشتم را در گلوم خالی کردم و با صدای بلند و حرکت دست هام فریاد زدم: صبر کنین... جلو نیایید... صبر کنین... عقب وایسین...
یکی از بچه ها فهمید و یک متری سیم و ماشین من، متوقف شدند... فقط میتونم بگم خدا رحم کرد... وگرنه با اون دو انفجار، حداقل 10 نفر شهید میشدند... 10 نفر شهید، ینی 10 تا تابوت و جنازه با هم در شهر... ینی لااقل 10 تا خانواده عزادار... بگذریم...
به مامور هفتم گفتم: فعلا زنده ام... تو کارت را خوب بلدی... بسم الله بگو و کارت را بکن... الان هم بچه ها رسیدن اما فکر نکنم فایده ای داشته باشه... همین که تا الان نفرستادنمون هوا، خودش خیلیه... تو فقط کاری را که بلدی و آموزشش را دیدی انجام بده...
مامور هفتم گفت: چشم... خیالت راحت... اما...
گفتم: اما چی؟! ... راستی با اون کمری قراره کی بره؟!
گفت: حالا میخواستم همینو بهت بگم... عمار اصرار داشت که بره... منم مجبور شدم عمار را فرستادم...
گفتم: عمار؟! ... اون چرا؟! ... مگه کسی که اینا میخوان حذف بشه کیه؟!
مامور هفتم یه کم من من کرد... بعدش یه حرفی زد که بی اختیار بغضم ترکید و داغون شدم... گفت: حاجی! راستشو بخوای، اون کسی که گفتن باید کشته بشه و الان دارن میرن که این کار را بکنند... «آرمان» پسر عمار هست...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان♨️
بچه ها مشغول خنثی سازی بوته بودند... در ماشین قفل... قفل هم حساس به تحریک... حتی از پنجره ها هم نمیشد کاری کرد... شاید از بدترین انواع حصر بود که تا حالا دیده بودم... اما الحمدلله داشت زحمت بچه ها نتیجه میداد... ولی این، چیزی نبود که منو خوشحال کنه... مدام به خودم میگفتم اگر بلایی سر عمار و آرمان بیاد، تا آخر عمر، داغ بزرگی رو دلت میمونه...
ولی به حدی در این پرونده حرفهای ناگفته موند و نتونستم و نباید هم اینجا بگم که دلم میسوزه... بیسیم زدم به مامور هفتم... بهش گفتم: نمیشه با ماموران انتقال آرمان ارتباط بگیری و بگی مشکل حل شده؟!
گفت: تلاشمو کردم... اما موفق نشدم... (بعدا کاشف به عمل اومد که یکی از سازمان ها به خاطر مشکل دیگری که در آن منطقه به وجود آمده بود، کل اون محدوده را به صورت نقطه کور در آورده بودند و امکان ارتباط ثانوی وجود نداشت... ینی شعاعی در حدود 5 کیلومتر... که از قضا، ماشین حمل آرمان هم در اون شعاع بود!)
لحظات داشت با جون کندن من و بچه هایی که در جریان بودند میگذشت... گفتم: رفتید دنبالشون؟ اصلا کسی هم دنبال ماشین عمار فرستادید؟!
گفت: همون موقع یه تیم فرستادم... اما ماشین را پیدا نکردن! (بعدا معلوم شد که سه بار ماشین حمل عمار را عوض کرده بودند و هر بار، ماشین قبلی از مسیر اصلی خارج کردند!)
اصلا ذهنم هیچ جا به جز پیش عمار کار نمیکرد... مامور هفتم گفت: حاجی لطفا یه کم آروم باش! یه چیزی میخواستم بگم... تا الان حدودا 17 نفر را که به نحوی مرتبط با پرونده بودند را دستگیر کردیم... گلشیفته ظاهرا یک هفته پیش از ایران فرار کرده... با اینکه ممنوع الخروج بوده اما به صورت قاچاقی تونسته از ایران فرار کنه و آخرین باری که بچه ها دیدنش، در فرودگاه آنکارا بوده...
گفتم: بذار حالم خوب بشه... بذار از این قفس بیام بیرون... بذار عمار و آرمان را دوباره ببینم... میریم دنبالش... بیچاره اش میکنیم... از حیفا که شاخ تر نیست... اصلا چرا برم دنبالش؟! اون بالاخره خار میشه... بالاخره آه همه دختر و پسرایی که بدبخت کرده، دامنشو میگیره... اون باید زنده باشه تا خار شدنش را ببینه... اصلا ولش کن... حالم بده... حالم خیلی بده... چرا دارن اینقدر طولش میدن؟... چرا اینجا منفجر نمیشه؟
گفت: حاجی آروم باش جان عمار! آروم باش! بچه ها دارن تلاششون میکنن... جلوی چشم خودت هستن که... منم دارم میترکم... حال کسی را دارم که نامه آزادی دستشه... اما نمیتونه بره و بچه اش را از اعدام نجات بده...
یهو درب ماشین باز شد... سه نفری که داشتن عرق میریختن و نفس نفس میزدند و بمب را خنثی میکردند، تا در ماشین باز شد، صلوات فرستادن و ولو شدن رو زمین... از بس انرژیشون تحلیل رفته بود... با صلوات، منو از ماشین پیاده کردن... سریع به طرف شهر حرکت کردم... رسیدم به بچه ها و مامور هفتم... دیدم دارن جنازه ها و کسانی را که دستگیر کردن را منتقل میکنن...
دلم نیومد نبینمش... رفتم سراغ جنازه ای که سوخته بود... از تمام قرائن معلوم بود که خود شروین هست... اما دلیلش را نمیدونستم... گفتم: «صبر کنین!» رفتم سراغ ماشین انتقال دست گیر شده ها... فرید را دیدم... گفتم پیاده اش کنین... پیاده شد... گفتم فورا یه پیت بنزین بیارین...
مامور هفتم آروم دم گوشم گفت: «از اداره دستور اومده که عجله ای برای دنبال کردن عمار نداشته باشین... ماموریت شما هم اقرار و اعتراف از همین هایی هست که الان دستگیر کردین!!! حالا چیکار میخوای بکنی حاجی؟!»
با اینکه از این تصمیم اداره خیلی ناراحت شده بودم و دلم داشت واسه عمار میترکید از غصه... اما گفتم: «چشم... بسپارش به من... مگه کمالی و بقیه را نمیخوای؟ پس بایست کنار و نگاه کن... اگر این پسر همین جا حرف نزنه، بعیده بتونی توی زندان ازش حرف بکشی...»
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @salahshouran313 »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#تب_مژگان♨️
تمام دنیا داشت دور سرم میچرخید... اول مکروتل را از کنار گوش و دهانم برداشتم تا اون شروین آشغال صدامو نشنوه... داشتم دق میکردم... عمار داشت میرفت که پسرش را بکشه... میفهمین؟! پسرش... دیگه نتونستم جلوی گریه ام بگیرم... یادم نمیاد که روزی مثل اون روز با صدای بلند و شیون گریه کرده باشم... جیغ میکشیدم... لطمه میزدم... همه بچه ها از بیرون ماشین با گریه و شیون و عمار عمار گفتن من گریه شون گرفته بود... بچه ها میگفتن حاجی تکون نخور! حاجی الان بمب میترکه... حاجی! جون بچه هات تکون نخور!
بچه ها داشتن با چشم گریون روی سیم بوته و درخت کار میکردن... هر لحظه ممکن بود تیکه تیکه بشیم... دوس داشتم تیکه تیکه بشم... دوس داشتم بمیرم... دوس داشتم زنده زنده در انفجار بوته و درخت بسوزم اما رفیقم پسرش را بخاطر زندگی من به خطر نندازه... داشت گلوم میترکید... وقتی بغضم شدیده و فقط داد و هوار میکنم، احساس خفگی میکنم... با همون احساس خفگی که داشت منو میکشت، فقط تونستم بگم: «یا حسین! ... یا حسین! تو را به علی اکبرت... این پدر و پسر را نجات بده!»
اصلا نمیتونید بفهمید اون لحظه به من بیچاره چی گذشت... وسط اون همه پریشونی، صدای فرکانس بیسیم شنیدم... مامور هفتم گفت: «حاجی! بچه ها شروین و دو تا ماشین دیگه را دوره کردن... واسشون کمین زده بودیم... افتادن تو کمینمون... اما دارن مقاومت میکنن!»
فورا میکروتل را برداشتم... تلاش کردم با شروین ارتباط بگیرم... وصل شد... صدای درگیری میومد... صدای سنگینی هم بود... معلوم بود که حسابی قبل از اینکه به شهر برسند، ضد حال خوردن... صدای شروین به گوشم رسید... گفت: «دوستات دارن با شروین مزاح میکنن! نمیدونن که حتی دستشون به جنازه شروین هم نمیرسه...»
گفتم: «خیلی هم مطمئن نباش! مخصوصا از کسانی که اینقدر بهت نزدیک شدن که حتی خودت هم خبر نداری!»
گفت: «نمیدونم منظورت چیه؟ اما تو هم به یه سوال من جواب بده! چطوری پیدام کردن؟!»
گفتم: «مگه گم شده بودی؟ چرا فکر میکنی اینقدر ساده ام که بیفتم توی دام دو تا بچه که منو بیارن پیش تو؟! ما کمالی و خونه اش را با دو تا مامور زیر نظر داشتیم... حتی میدونم که همین الان کمالی و گلشیفته کجا هستن؟ ... اون دو تا مامور، راپورت تو را بعد از اینکه از باغ رفتی بیرون، به بچه های ما دادن! ماموریت داشتن که حتی اگر من کشته شدم، اما تو و بقیه ای که با تو هستن را تعقیب کنن... رودست خوردی شروین! حالا برنامه ات چیه؟»
همینطور که با شروین حرف میزدم، میدیدم که بچه ها تونستن اون مامور عزیزمون را از درخت نجات بدهند... اما اون بنده خدا تا اومد پایین، به خاطر فشارهایی که تحمل کرده بود، بیهوش شد و افتاد... بعدها دیدم روی بدنش جای انواع شکنجه ها بود... در طول مدتی که در دست اونا اسیر شده بود، به عنوان مانکن و الگوی شکنجه ازش استفاده کرده بودن... اما دمش گرم... زبونش را گاز گرفته بود و حتی زبونش زخم و زیلی شده بود اما حتی یه کلمه حرف نتونسته بودن از زیر زبونش بکشن... از بس دهن قرص و مقاوم بود... خدا حفظش کنه...
ارتباطم با شروین کاملا قطع شد... هر چی هم تلاش کردم نتونستم بیشتر باهاش ارتباط بگیرم... بچه ها دور و بر ماشینی بودن که قفل مرکزیش با یه بمب حساس بوته ای گره خورده بود... معلوم بود که مقدار زیادی مواد منفجره در ماشین کار گذاشتن که فقط کافیه قفل یکی از درها یه کم درگیر بشه... دیگه اونوقته که همه برن هوا...
من همچنان درگیر عمار و آرمان بودم... دقایقی گذشت... مامور هفتم بیسیم زد... گفت: «حاجی! الحمدلله متلاشی شدن... حتی یه دونه شون هم به شهر نرسیدن... اما متاسفانه تمام وسایل ارتباطی و الکتریکیشون هم نابود کردن... از مجموع 12 نفر، 10 نفرش مرد بود و دو نفر هم زن... یکی از زن ها که یک دست بوده از پشت تیر خورده... احتمالا خودشون زدنش... شش تا مرد هم کشته شدن...»
گفتم: «از شروین چه خبر؟!»
گفت: «خودم الان سر صحنه ام... اگر اینی باشه که الان بالای سرش هستم و اینا راست گفته باشن، خودسوزی کرده... همین حالاش حداقل 90 درصد سوختگی کامل داره!»
با حالت غضب و خشم گفتم: «به درک! مردیکه خود شیفته! ... راستی از عمار و آرمان چه خبر؟!»
با حالت خیلی نگران کننده و ناراحت گفت: «حاجی یه کاری بکن... به امام حسین داره دلم میترکه... هیچ خط ارتباطی با عمار نداریم... داره میره قتلگاه پسرش!»
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
" @salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#تب_مژگان♨️
محکم به پشت زانوی فرید زدم تا پاهاش خم شد و افتاد روی زمین... پیت بنزین را برداشتم... به فرید گفتم: «تو که به دردمون نیمخوری... حالا به جای یکی سوخته، بشه دو تا... فرقی نداره... کی میفهمه که کی تو را سوزونده؟!» اینا را گفتم و کل پیت بنزین را ریختم سر تا پای فرید... فرید هم دستش از پشت بسته بود... شروع به داد و بیداد کرد... مامور هفتم هم دمش گرم... یه کبریت بهم داد و گفت: «حاجی لطفا زود تمومش کن که کار داریم... من میرم تو ماشین... وقتی کارت تموم شد، بگو بچه ها با جارو و خاک انداز بیان جمعش کنن!»
فرید که اینو شنید... خودش را زمین و هوا میزد... غلط میخورد روی زمین... التماس میکرد... فحش خودش میداد... کبریت را روشن کردم... اولیش بخاطر باد شدید خاموش شد... فرید که داشت سکته میکرد و بوی بنزین هم حسابی خفش کرده بود و عزرائیل را روس سینه اش میدید، گفت: «شروین را من کشتم... همه چیز را میگم... به خدا میگم... خاموشش کن... خاموشش کن دیوونه... از پشت هم زدم به فریبا... آخه میخواستن فریبا و شروین با هم برن ترکیه... اما فریبا مال من بود... خاموش کن روانی... فریبا زنم بود... ولی شروین میخواست زنمو ببره ترکیه با خودش... خاموش کن لعنتی... الان میسوزم... خاموش کن!»
همینجور که تلاش میکردم کبریت دومی و سومی را روشن کنم، بهش گفتم: به درک که کشتی... وقتی داشتی واسه ناموس و پسر مردم نقشه میکشیدی باید فکر اینجاش هم میکردی... بازم تلاش کردم یکی دیگه روشن کنم... یکی روشن کردم اما از دستم افتاد روی خاک ها... خاک ها هم که بنزینی بودند شروع به سوختن کردند... فرید که خودش را کشونده بود چند متر اون طرف تر... به محض دیدن آتیش و شعله های بی رحمش، و اینکه من دارم کبریت بعدی را هم روشن میکنم... با داد و بیداد و جیغ و فریاد بهم گفت: چه مرگته تو؟! چی میخوای؟ خب مثل بچه آدم بگو! چرا میسوزونی؟!
گفتم: «من پاکدمنی مژگان را میخوام... میخوام نفیسه هم آدم بشه... میخوام آرمان زنده بمونه و بتونه مثل همه بچه های نابالغی که الان پیش بابا و ماماناشون هستن، زندگی کنه و خاطرات با تو اذیتش نکنه... اصلا میخوام بدونم کمالی الان کدوم گوریه؟ میخوام بدونم سهیلا کجاست؟ میخوام بدون اون پیرمرده کیه و کجاست؟ ... ولش کن... نمیخوام... اینا هیچکدومش واسه من، صدای سوزه آتیش تن و بدن تو نمیشه...» گفتم و اینبار کبریت را سه تایی روشن کردم و دویدم طرفش...
با حالت دستپاچگی و تند تند گفت: گه خوردم... باشه... میگم... میگم... کثافت نیا این طرف... گفتم نیا که میسوزم... سهیلا که خودت زدی ناکارش کردی... دیگه چی میخوای از جونش؟ اون که قطع نخاع شد!!! دیگه به درد نمیخوره... حتی اسمش هم از تور ترکیه خط خورد... نیا این طرف تا بگم... به خدا راستشو میگم... فقط نیا طرف من... حتی پولش هم قطع کردن... باید از حالا بره گدایی... کمالی نمیدونم کجاست... وقتی میگم نمیدونم ینی نمیدونم... شاید هم پیش سهیلا باشه... همون جا وایسا تا بگم... به خدا اگه اومدی جلوتر نمیگم...
گفتم: اون پیرمرد کیه؟ چیکاره است؟
گفت: صاحب همون باغی هست که الان اونجا بودیم... منم درست نمیدونم کیه... اما ... اما معمولا پول هایی که در جلسه های کمالی خرج میشد از اون میگرفتیم... وضعش خوبه... خیلی هم به کمالی علاقه داره... (البته بعدا فهمیدیم که اون پیرمرد، از بهایی زاده های قدیمی شیراز بوده که بخشی از پول های گنده ای که خرج میشده از جیب این شخص بوده... و چون تجارت میوه داشته و حساب های متعدد مالی در بانک های داخلی و خارجی داشته، لذا کسی به واریز شدن پول های زیاد به حسابش شک نمیکرده... پول هایی که قرار بوده از ترکیه و انگلستان برای مخارج تبلیغ بهاییت واریز بشه، بخشی از آن به حساب این پیرمرد بهایی ریخته میشده است!)
وایسادم بالای سر فرید... گفتم نمیسوزونمت... اما تو خیلی جنایت کردی...خیلی... کجا آموزش دیده بودی؟
فرید که داشت نفس راحت میکشید گفت: همین جا... پیش دار و دسته شروین... یکی دو بار هم رفتیم ترکیه... اما مثل بقیه بچه ها منو اسرائیل نبردن... البته من تازه فهمیدم که بعضی از بچه ها میبردن اسرائیل... میبردن بیت العدل... قبله بهاییت... شروین حتی بدون اجازه و ابلاغ بیت العدل آب هم نمیخورد... چه برسه به اینکه بخواد کسی را جا به جا کنه... ما فقط تو محله کمالی مستقر بودیم و فعالیت میکردیم... به خدا من خبری از جاهای دیگه و محله های دیگه ندارم... اگر داشتم میگفتم...
ادامه دارد...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @salahshouran313 »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#تب_مژگان♨️
گفتم: ای بدبخت! میدیدی که دارن بچه ها و جوون ها و ناموس مملکت را میبرن ترکیه و اسرائیل... اما دم نمیزدی؟! ... اصلا مگه تو نمیگی فریبا زنت بوده؟ پس چرا دیگه گیر داده بودی به آرمان؟ چرا؟
اولش هیچی نگفت... بعدش گفت: من یه جوون بیکار رشته تربیت بدنی بودم که هیچی نداشتم... بیکار بودم... فقط یه هیکل ورزشکاری و ورزیده داشتم... همین هیکلی که الان روش بنزین پاشیدی و میخوای بسوزونیش... اونا اولش به من زن دادند... فریبا... همه فکر میکردن فریبا مجرده ... اما اون زن من بود... حتی روزی که نفیسه و بقیه دخترها را میاورد خونه، من اونجا بودم... بعدش به من یک باشگاه بزرگ دادند... باشگاه ورزشی... ماهیانه هم حقوقی معادل یک هیئت علمی دانشگاه بهم میدادن فقط واسه پاکسازی... من همه طوره مدیونشون بودم... حتی اگر میگفتن زنت را چند شب بده، من میدادم... دیگه چه برسه بگن با آرمان دوست بشو و معتاد جنسیش بکن... این دستور شروین بود... همین شروینی که واسه همه تصمیم میگرفت...
(همه حرفاش را تا رسیدیم اداره، مکتوب و پایینش امضا کرد... بعدش که به طور مفصل تطبیق دادیم... دیدیم که همه اش راست گفته و دروغی در اعترافاتش نبود...)
وقتی کارم با فرید تموم شد، بچه ها اومدن و جمعش کردن و بردنش... همه حواس و هوش و ذهنم پیش عمار و آرمان بود... تا اومدم سوار ماشین شدم، میخواستم برم به طرف جاده مرودشت و دنبال عمار... که بیسیم زدن و گفتند: «کسی جایی نمیره... لزومی نیست... عمار در حال ماموریت خودش هست و خودش باید تمومش کنه... برگردید اداره... برگردید!!»
خیلی اعصابم خورد شد... داشتم از حرص، لب پایینیم را میجویدم... اما چاره ای نبود... دستور اومده بود... برگشتیم اداره... اما تو راه کسی جرات نداشت باهام حرف بزنه... از بس ناراحت بودم و همه از این دستور اداره دپرس بودیم... فقط میشنیدم که مامور هفتم داره به یکی از بچه ها میگه: «اداره گفته که ردّ کمالی را زدن... رفته طرفای بندر عباس... دنبالشن... دارن بهش نزدیک میشن»
و اما عمار و آرمان...
عمار را سوار دو سه تا ماشین کرده بودن و بالاخره رسیده بودن به ماشین انتقال... ماشین انتقال را نگه داشته بودن... عمار را از ماشینی که دو نفر دیگه هم سوارش بودن، پیاده کرده بودند... به محضی که رسیدن به ماشین انتقال و پشت درب اتاق ماشین ایستاده بودن، اونها اسلحه ها را آوردن بیرون و به عمار میگن: کار را تموم کن... برو در اتاق را باز کن و پسره را بیار بیرون و بکشش! عمار طبق دستوری که اداره بهش داده بود، با اونها درگیر شده بود... سه نفر مامور انتقال بودند که دو نفرش زخمی شده بود... اما عمار و اون مامور سالم به درگیری ادامه دادن...
تعداد اونها زیادتر شده بود... دو سه تا ماشین قبلی هم به اونها اضافه شدن و شروع کردن روی سر عمار، آتیش گلوله ریختن... عمار و اون مامور، عاقلی کرده بودن و ماشین انتقال را یکی دو کیلومتر از جاده دور کرده بودن که جلب توجه عموم نکنه و به مردم آسیبی نرسه...
وقتی یادم میاد گریم میگیره که عمار چطور مثل یک سرباز کوچیک اما وظیفه شناس، با همه شون درگیر شده بودن و وقتی تیم پشتیبانی ما رسیده بودند، عمار از ناحیه کتف و بازو، مجروح شده بود... درگیری خیلی سختی بود... عمار، بی حال و بی خون و بی جون روی خاک ها افتاده بود... که بچه ها بهش رسیدن...
بالاخره درگیری تموم شد... همه اونارا یا دستگیر و یا به درک واصل کردن... همه چیز به حالت طبیعی برگشت و اعلام وضعیت سفید شد...
عمار میگفت: همون لحظه که چشمم نیمه باز بود و داشتم از داغی گلوله میسوختم، بچه های خودمون در اتاق ماشین حمل آرمان را باز کردن... یه صحنه ای دیدم که نزدیک بود ایست قلبی کنم و نمیدونستم ینی چی؟! ... بسیار ناباورانه دیدم به جای آرمان، یکی از بچه های گردان ویژه از اتاق ماشین اومد بیرون... پرسیدم: کو آرمان؟! ... اونم با لبخند گفت: چه میدونم؟! مگه دست من سپرده بودیش؟!
عمار میپرسه: اینجا چه خبره؟! کو آرمان؟ کو پسرم؟
بچه ها بهش میگن ما خبر نداریم... بچه تو که پیش ما نبوده... همون لحظه بیسیم را میدن بهش... از ریاست اداره بود... بهش میگن: «عمار! خیال شما راحت! آرمان پیش خودمونه! اصلا توی اون ماشین نبوده! این یه نقشه بود که میخواستیم ببینیم از کجا اخبار اینجا درز میکنه که الحمدلله فهمیدیم و اقدام شد... به خاطر همین به بچه ها دستور حمله به شروین و باغ را دادیم... چون تقریبا کار از نظر ما تموم شده بود و همه عوامل پرونده یا تکلیفشون روشن شد یا کشته شدن... الان هم آقا آرمان، مهمونسرای اداره است... میارمش بیمارستان پیشت... راحت باش فعلا عزیزم... به درمانت برس... گل کاشتی عمار جان!»
#تکرار_قسمت_پایانی
#تب_مژگان♨️
گفتم: ای بدبخت! میدیدی که دارن بچه ها و جوون ها و ناموس مملکت را میبرن ترکیه و اسرائیل... اما دم نمیزدی؟! ... اصلا مگه تو نمیگی فریبا زنت بوده؟ پس چرا دیگه گیر داده بودی به آرمان؟ چرا؟
اولش هیچی نگفت... بعدش گفت: من یه جوون بیکار رشته تربیت بدنی بودم که هیچی نداشتم... بیکار بودم... فقط یه هیکل ورزشکاری و ورزیده داشتم... همین هیکلی که الان روش بنزین پاشیدی و میخوای بسوزونیش... اونا اولش به من زن دادند... فریبا... همه فکر میکردن فریبا مجرده ... اما اون زن من بود... حتی روزی که نفیسه و بقیه دخترها را میاورد خونه، من اونجا بودم... بعدش به من یک باشگاه بزرگ دادند... باشگاه ورزشی... ماهیانه هم حقوقی معادل یک هیئت علمی دانشگاه بهم میدادن فقط واسه پاکسازی... من همه طوره مدیونشون بودم... حتی اگر میگفتن زنت را چند شب بده، من میدادم... دیگه چه برسه بگن با آرمان دوست بشو و معتاد جنسیش بکن... این دستور شروین بود... همین شروینی که واسه همه تصمیم میگرفت...
(همه حرفاش را تا رسیدیم اداره، مکتوب و پایینش امضا کرد... بعدش که به طور مفصل تطبیق دادیم... دیدیم که همه اش راست گفته و دروغی در اعترافاتش نبود...)
وقتی کارم با فرید تموم شد، بچه ها اومدن و جمعش کردن و بردنش... همه حواس و هوش و ذهنم پیش عمار و آرمان بود... تا اومدم سوار ماشین شدم، میخواستم برم به طرف جاده مرودشت و دنبال عمار... که بیسیم زدن و گفتند: «کسی جایی نمیره... لزومی نیست... عمار در حال ماموریت خودش هست و خودش باید تمومش کنه... برگردید اداره... برگردید!!»
خیلی اعصابم خورد شد... داشتم از حرص، لب پایینیم را میجویدم... اما چاره ای نبود... دستور اومده بود... برگشتیم اداره... اما تو راه کسی جرات نداشت باهام حرف بزنه... از بس ناراحت بودم و همه از این دستور اداره دپرس بودیم... فقط میشنیدم که مامور هفتم داره به یکی از بچه ها میگه: «اداره گفته که ردّ کمالی را زدن... رفته طرفای بندر عباس... دنبالشن... دارن بهش نزدیک میشن»
و اما عمار و آرمان...
عمار را سوار دو سه تا ماشین کرده بودن و بالاخره رسیده بودن به ماشین انتقال... ماشین انتقال را نگه داشته بودن... عمار را از ماشینی که دو نفر دیگه هم سوارش بودن، پیاده کرده بودند... به محضی که رسیدن به ماشین انتقال و پشت درب اتاق ماشین ایستاده بودن، اونها اسلحه ها را آوردن بیرون و به عمار میگن: کار را تموم کن... برو در اتاق را باز کن و پسره را بیار بیرون و بکشش! عمار طبق دستوری که اداره بهش داده بود، با اونها درگیر شده بود... سه نفر مامور انتقال بودند که دو نفرش زخمی شده بود... اما عمار و اون مامور سالم به درگیری ادامه دادن...
تعداد اونها زیادتر شده بود... دو سه تا ماشین قبلی هم به اونها اضافه شدن و شروع کردن روی سر عمار، آتیش گلوله ریختن... عمار و اون مامور، عاقلی کرده بودن و ماشین انتقال را یکی دو کیلومتر از جاده دور کرده بودن که جلب توجه عموم نکنه و به مردم آسیبی نرسه...
وقتی یادم میاد گریم میگیره که عمار چطور مثل یک سرباز کوچیک اما وظیفه شناس، با همه شون درگیر شده بودن و وقتی تیم پشتیبانی ما رسیده بودند، عمار از ناحیه کتف و بازو، مجروح شده بود... درگیری خیلی سختی بود... عمار، بی حال و بی خون و بی جون روی خاک ها افتاده بود... که بچه ها بهش رسیدن...
بالاخره درگیری تموم شد... همه اونارا یا دستگیر و یا به درک واصل کردن... همه چیز به حالت طبیعی برگشت و اعلام وضعیت سفید شد...
عمار میگفت: همون لحظه که چشمم نیمه باز بود و داشتم از داغی گلوله میسوختم، بچه های خودمون در اتاق ماشین حمل آرمان را باز کردن... یه صحنه ای دیدم که نزدیک بود ایست قلبی کنم و نمیدونستم ینی چی؟! ... بسیار ناباورانه دیدم به جای آرمان، یکی از بچه های گردان ویژه از اتاق ماشین اومد بیرون... پرسیدم: کو آرمان؟! ... اونم با لبخند گفت: چه میدونم؟! مگه دست من سپرده بودیش؟!
عمار میپرسه: اینجا چه خبره؟! کو آرمان؟ کو پسرم؟
بچه ها بهش میگن ما خبر نداریم... بچه تو که پیش ما نبوده... همون لحظه بیسیم را میدن بهش... از ریاست اداره بود... بهش میگن: «عمار! خیال شما راحت! آرمان پیش خودمونه! اصلا توی اون ماشین نبوده! این یه نقشه بود که میخواستیم ببینیم از کجا اخبار اینجا درز میکنه که الحمدلله فهمیدیم و اقدام شد... به خاطر همین به بچه ها دستور حمله به شروین و باغ را دادیم... چون تقریبا کار از نظر ما تموم شده بود و همه عوامل پرونده یا تکلیفشون روشن شد یا کشته شدن... الان هم آقا آرمان، مهمونسرای اداره است... میارمش بیمارستان پیشت... راحت باش فعلا عزیزم... به درمانت برس... گل کاشتی عمار جان!»