حیدری حیدری:
🔥 *#فدائیِ حجب و حیاء و شرف.*
خالده ترکی عمران؛ زنی از اهالی بصره عراق.
شغل : معلم.
در تاریخ 4 اپریل 2016 در حالیکه با ماشین شخصی خود روانه محل وظیفه اش بود، ماشین نزدیک به وی بر اثر کمین دچار انفجار و حریق میگردد و ماشین وی نیز آتش میگیرد.
خانم خالده درحالیکه لباسش آتش گرفته بود از ماشینش پیاده میشود اما بعد از اینکه متوجه میشود که پوشاک تنش درحال سوختن است و جسمش عریان خواهد گشت، به غیرت و حیاء میاید و راضی نمیشود تا جسمش در مقابل مردم عریان گردد، بناءً دوباره طرف ماشینش برمیگردد و دروازه را باز نموده داخل ماشین می نشیند.
یکی از افراد پلیس درحالیکه گریه میکرد باصدای بلند فریاد میزند که من مانند برادرت هستم، از ماشین پیاده بشو ترا با لباس خودم میپوشانم؛ اما وی از پایین شدن امتناع میورزد و ترجیح میدهد بسوزد تا مبادا کسی جسمش را ببیند.
عراقی ها وی را شهیدِشرف وناموس، لقب گذاشتند.
و در میدان هوایی بصره اطراف ماشینش حفاظی کشیدند از وی تندیس ساختند تا یادش جاویدان بماند.
نکته: یکی بخاطر ترس از عریان شدن جان میدهد و دیگری برای عریان شدن به خیابانها میاید.
135.mp3
1.26M
صفحه ۱۳۵
استاد پرهیزگار
🔹️لطفا برنامه روز را با قرائت صحیح و ترجمه بخوانید .⚘
https://eitaa.com/joinchat/3643146337C45b1cd8796
136.mp3
1.11M
صفحه ۱۳۶
استاد پرهیزگار
🔹️لطفا برنامه روز را با قرائت صحیح و ترجمه بخوانید .⚘
https://eitaa.com/joinchat/3643146337C45b1cd8796
💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦
🌺یاران قرآنی ام🌺
✅به فضل الهی و با توسل به ساحت نورانی بانوی کوثر حضرت فاطمه سلام الله علیها
امروز نیز به محضر #حضرت_قرآن مشرف میشویم
قرائت صفحه ۱۳۵و ۱۳۶ مصحف شریف
💦💦💦💦💦💦💦
🔵⚜🔵⚜🔵⚜
#نکات_تدبری_ص۱۳۵
✅خواب و بیداری درشب شبیه مرگ و بر انگیخته شدن است ⬅️۶۰
✅انسان تا زمان معینی در این دنیا می ماند⬅️ ۶۰
✅در قیامت متوجه انچه کرده ایم میشویم⬅️ ۶۰
✅فرشتگان کارشان را کامل انجام میدهند وکوتاهی نمیکنند⬅️ ۶۱
✅در بحرانها انسانها اهل تضرع میشوند⬅️۶۲
✅وجود اختلاف در جامعه برابر بلاهای آسمانی و زمینی است⬅️ ۶۵
✅آیات خدا در معرض مسخره شدن قرار نگیرد ⬅️۶۸
#انس_با_قرآن
@salahshouran313
🔵⚜🔵⚜🔵⚜
🔵⚜🔵⚜🔵⚜
#نکات_تدبری_ص۱۳۶
✅تذکر زمینه تقواست ⬅️۶۹
✅پیامبر کسی که دینش را به بازی بگیرد رها میسازد ⬅️۷۰
✅غیر از خدا هیچ ولی و شفیعی وجود ندارد⬅️ ۷۰
✅غیر از خدا معبودهاهیچ ضرر و منفعتی نداردند⬅️۷۱
✅هدایت فقط از جانب خدا ست ⬅️۷۱
✅نماز جلوه تقواست ⬅️۷۲
#انس_با_قرآن
@salahshouran313
کلمه ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی-
دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می-
زدند. بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و
همچنان حضرت زینب را با ناله صدا میزدم، دلم
میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه
ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل
به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید :»ابوجعده
چقدر براش میده؟« و دیگری اعتراض کرد :»برا چی
بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا اسیر
مبادله کرد؟« و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه
دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :»بابام
اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش
میدونه با اون 8۹ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!«
سپس به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و
خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی
نشانم داد و تحقیرم کرد :»فکر نمیکردم سپاه پاسداران
جاسوس زن داشته باشه!« از چشمانشان به پای حال
خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم حضرت زینب
دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه
به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم
پایین بود و بیصدا گریه میکردم. ایکاش به مبادلهام
راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان
کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده
به دام افتادنم را دادند. احساس میکردم از زمین به سمت
آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمی-
شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده
بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند :»ما می-
خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!«
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت
این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به
چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. پیکرم را در زمین
فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود
که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را
با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانهام را هل میداد
تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده
و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً
خنجرهایشان غالف بود. پاشنه درِ پشت بام مقداری از
سطح زمین باالتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم
ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ
راهپله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوانهایم در
هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب به
لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم
و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. دلم
میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از
پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانهام را وحشیانه
فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به
چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله
ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار
اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند. مسیر
حمله به سمت حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به
من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از
جا بلند شد. کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم