◾️شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداری با شکوهی برگزار شد. ابراهیم در ابتدا خیلی خوب سینه می زد. اما بعد، دیگر او را ندیدم! در تاریکی مجلس در گوشه ای ایستاده و آرام سینه می زد. سینه زنی بچه ها خیلی طولانی شد. ساعت دوازده شب بود که مجلس به پایان رسید. موقع شام همه دور ابراهیم حلقه زدند.
🔔 گفتم: عجب عزاداری باحالی بود، بچه ها خیلی خوب سینه زدند. ابراهیم نگاه معنا داری به من و بچه ها کرد و گفت: عشقتان را برای خودتان نگه دارید! وقتی چهره های متعجب ما را دید ادامه داد: این مردم آمده اند تا در مجلس قمر بنی هاشم (علیه السلام) خودشان را برای یکسال بیمه کنند. وقتی عزاداری شما طولانی می شود، این ها خسته می شوند. شما بعد از مقداری عزاداری شام مردم را بدهید. بعد هر چقدر می خواهید سینه بزنید و عشقبازی کنید، نگذارید مردم در مجلس اهل بیت احساس خستگی کنند.
📚سلام بر ابراهیم۱
#مجلس_حضرتزهرا(علیه السلام)
🎤راوی: جمعی از دوستان شهید
🌾به جلسه مجمع الذاکرین رفته بودیم، در مسجد حاج ابوالفتح. در جلسه اشعاری در فضایل حضرت زهرا (علیه السلام) خوانده شد که ابراهیم آن ها را می نوشت. آخر جلسه حاج علی انسانی شروع به روضه خوانی کرد. ابراهیم از خود بی خود شده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدایی بلند گریه می کرد. من از این رفتار ابراهیم بسیار تعجب کردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتادیم. در بین راه گفت: «آدم وقتی به جلسه حضرت زهرا (علیه السلام) وارد می شه باید حضور ایشان را حس کنه. چون جلسه متعلق به حضرت است.»
*
🌴یک شب به اصرار من به جلسه عید الزهرا (علیه السلام) رفتیم. فکر می کردم ابراهیم که عاشق حضرت صدیقه است خیلی خوشحال می شود. مداح جلسه، مثلاً برای شادی حضرت زهرا (علیه السلام) حرف های زشتی را به زبان آورد! اواسط جلسه ابراهیم به من اشاره کرد و با هم از جلسه بیرون رفتیم. در راه گفتم: فکر می کنم ناراحت شدید درسته؟! ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت رو به من کرد و در حالیکه دستش را با عصبانیت تکان می داد گفت: توی این مجالس خدا پیدا نمی شه، همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه. چند بار هم این جمله را تکرار کرد. بعد ها وقتی نظر علما را در مورد این مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمین مشاهده کردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم.
🚑در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح شد، سریع او را به دزفول منتقل کردیم و در سالنی که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم. مجروحین زیادی در آنجا بستری بودند. سالن بسیار شلوغ بود. مجروحین آه و ناله می کردند، هیچ کس آرامش نداشت. بالاخره یک گوشه ای را پیدا کردیم و ابراهیم را روی زمین خواباندیم. پرستار ها زخم گردن و پای ابراهیم را پانسمان کردند. در آن شرایط اعصاب همه به هم ریخته بود، سر و صدای مجروحین بسیار زیاد بود.
🌺ناگهان ابراهیم با صدائی رسا شروع به خواندن کرد! شعر زیبایی در وصف حضرت زهرا (علیه السلام) خواند که رمز عملیات هم نام مقدس ایشان بود. برای چند دقیقه سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت! هیچ مجروحی ناله نمی کرد! گوئی همه چیز ردیف و مرتب شده بود. به هر طرف که نگاه می کردی آرامش موج می زد! قطرات اشک بود که از چشمان مجروحین و پرستار ها جاری می شد، همه آرام شده بودند! خواندن ابراهیم تمام شد. یکی از خانم دکتر ها که مُسن تر از بقیه بود و حجاب درستی هم نداشت جلو آمد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.
☘آهسته گفت: تو هم مثل پسرمی! فدای شما جوون ها! بعد نشست و سر ابراهیم را بوسید! قیافه ابراهیم دیدنی بود. گوش هایش سرخ شد. بعد هم از خجالت ملافه را روی صورتش انداخت. ابراهیم همیشه می گفت: بعد از توکل به خدا، توسل به حضرات معصومین مخصوصاً حضرت زهرا (علیه السلام) حلال مشکلات است.
*
🏢برای ملاقات ابراهیم رفته بودیم بیمارستان نجمیه. دور هم نشسته بودیم. ابراهیم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا (علیه السلام) نمود. دو نفر از پزشکان آمدند و از دور نگاهش می کردند. با تعجب پرسیدم: چیزی شده؟! گفتند: نه، ما در هواپیما همراه ایشان بودیم. مرتب از هوش می رفت و به هوش می آمد. اما در آن حال هم با صدایی زیبا در وصف حضرت مداحی می کرد.
📚سلام بر ابراهیم۱
#تابستان_شصتویک
🎤راوی: مرتضی پارسائیان
☀️ابراهیم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پیگیر مسائل آموزش و پرورش شد. در دوره های تکمیلی ضمن شرکت کرد. همچنین چندین برنامه و فعالیت فرهنگی را در همان دوران کوتاه انجام داد.
*
🌱با عصای زیر بغل از پله های اداره آموزش و پرورش بالا و پایین می رفت. آمدم جلو و سلام کردم. گفتم: آقا ابرام چی شده؟! اگه کاری داری بگو من انجام می دم. گفت: نه، کار خودمه. بعد به چند اتاق رفت و امضا گرفت. کارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود.
پرسیدم: این برگه چی بود. چرا اینقد خودت را اذیت کردی؟! گفت: یک بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشکل استخدام داره. کار او را انجام دادم. پرسیدم: از بچه های جبهه است؟! گفت: فکر نمی کنم، اما از من خواست برایش این کار را انجام دهم. من هم دیدم این کار از من ساخته است، برای همین آمدم.
💐بعد ادامه داد: آدم هر کاری که می تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصاً این مردم خوبی که داریم.
هر کاری که از ما ساخته است. باید برایشان انجام دهیم. نشنیدی که حضرت امام فرمودند: «مردم ولی نعمت ما هستند.»
*
🍃ابراهیم را در محل همه می شناختند. هر کسی با اولین برخورد عاشق مرام و رفتارش می شد. همیشه خانه ابراهیم پر از رفقا بود. بچه هایی که از جبهه می آمدند، قبل از اینکه به خانه خودشان بروند به ابراهیم سر می زدند.
📿یک روز صبح امام جماعت مسجد محمدیه (شهدا) نیامده بود. مردم به اصرار، ابراهیم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. وقتی حاج آقا مطلع شد خیلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار می کردم که پشت سر آقای هادی نماز بخوانم.
***
🌹ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. رفتم جلو و پرسیدم: آقا ابرام چی شده؟! اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد!
📚سلام بر ابراهیم۱
شهید ابراهیم هادی
#تابستان_شصتویک 🎤راوی: مرتضی پارسائیان ☀️ابراهیم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود،
#روشتربیت
🎤راوی:جواد مجلسی راد، مهدی حسن قمی
🏡منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود. آن زمان من شانزده سال داشتم. هر روز با بچه ها داخل کوچه والیبال بازی می کردیم. بعد هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم! آن زمان حدود 170 کبوتر داشتم. موقع اذان که می شد برادرم به مسجد می رفت. اما من اهل مسجد نبودم.
⚾️عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد. در حین بازی توپ به سمت آقا ابراهیم رفت. من رفتم که توپ را بیاورم. ابراهیم توپ را دستش گرفت. بعد توپ را روی انگشت شصت به زیبائی چرخاند و گفت: بفرمائید آقا جواد! از اینکه اسم مرا می دانست خیلی تعجب کردم. تا آخر بازی نیم نگاهی به آقا ابراهیم داشتم. همه اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند!
🌱چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم جلو آمد و گفت: رفقا، ما رو بازی می دید؟ گفتم: اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید؟! گفت: خُب اگه بلد نباشیم از شما یاد می گیریم. عصا را کنار گذاشت، در حالی که لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد.
تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند! او هنوز مجروح بود. مجبور بود یکجا بایستد. اما خیلی خوب ضربه می زد. خیلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد.
🏅شب به برادرم گفتم: این آقا ابراهیم رو می شناسی؟ عجب والیبالی بازی می کنه! برادرم خندید و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان ها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده! با تعجب گفتم: جدی می گی؟! پس چرا هیچی نگفت! برادرم جواب داد: نمی دونم، فقط بدون که خیلی آدم بزرگیه!
🕌چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم آمد. هر دو طرف دوست داشتند با تیم آن ها باشد. بعد هم مشغول بازی شدیم. چقدر زیبا بازی می کرد. آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهیم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها می آیید برویم مسجد؟! گفتیم: باشه، بعد با هم رفتیم نماز جماعت. چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. به خاطر او می رفتیم مسجد. یک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم. بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. اگر یک روز او را نمی دیدم دلم برایش تنگ می شد. واقعاً ناراحت می شدم. یک بار با هم رفتیم ورزش باستانی. خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند.
🕊اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواست برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشسته بودیم، برای من از بچه های سیزده، چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت. همینطور صحبت می کرد تا اینکه با یک جمله حرفش زد : آن ها با اینکه سن و هیکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هائی آفریدند. تو هم اینجا نشسته ای چشمت به آسمانه که کفتر هات چه می کنند!! فردای آن روز همه کبوتر ها را رد کردم و عازم جبهه شدم. از آن ماجرا سال ها گذشت. حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم می فهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام می داد. او چه زیبا امر به معروف و نهی از منکر می کرد. ابراهیم آنقدر زیبا عمل می کرد که الگوئی برای مدعیان امر تربیت بود. آن هم در زمانی که هیچ حرفی از روش های تربیتی نبود.
***
💡نیمه شعبان بود. با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود. بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی نزدیک آن ها شدیم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و... بودند! ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شد. اما چیزی نگفت. من جلو آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم: ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند. بچه ها هم با ابراهیم سلام و احوال پرسی کردند.
🍦بعد طوری که کسی متوجه نشود، ابراهیم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستنی بگیر و سریع بیا. آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن، با بچه های محل ما رفیق شد. در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقتی از کوچه خارج می شدیم تمام کارت ها پاره شده و در جوب ریخته شده بود!
📚سلام بر ابراهیم۱
#برخوردصحیح
🎤راوی: جمعی از دوستان شهید
🏍از خیابان 17 شهریور عبور می کردیم. من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم. ناگهان یک موتور سوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد. پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد. جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت، داد زد: هُو! چیکار میکنی؟! بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد! همه می دانستند که او مقصر است. من هم دوست داشتم که ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاید و جوابش را بدهد.
🌹ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت: سلام، خسته نباشید! موتور سوار عصبانی یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت. کمی مکث کرد و گفت: سلام، معذرت می خوام، شرمنده. بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه دادیم.
💎ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد. سؤالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد: دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک سلام عصبانیت طرف خوابید. تازه معذرت خواهی هم کرد. حالا اگر می خواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم. جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم. روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود. اگر می خواست بگوید که کاری را نکن سعی می کرد که غیر مستقیم باشد. مثلاً دلایل بدی آن کار از لحاظ پزشکی، اجتماعی و... اشاره می کرد تا شخص، خودش به نتیجه لازم برسد. آنگاه از دستورات دین برای او دلیل می آورد.
🍂یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چشم چرانی بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی می گشت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار او را تغییر دهند.
در آن شرایط کمتر کسی آن شخص را تحویل می گرفت. اما ابراهیم خیلی با او گرم گرفته بود! حتی او را با خودش به زورخانه می آورد و جلوی دیگران خیلی به او احترام می گذاشت. مدتی بعد ابراهیم با او صحبت کرد. ابتدا او را غیرتی کرد و گفت: اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آن ها را اذیت کند چه می کنی؟ آن پسر با عصبانیت گفت: چشمانش را در می یارم. ابراهیم خیلی با آرامش گفت: خُب پسر، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری، چرا همان کار اشتباه را انجام می دی؟!
بعد ادامه داد: ببین اگر هر کسی به دنبال ناموس دیگری باشد جامعه از هم می پاشد و سنگ روی سنگ بند نمی شود.
💠بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نا محرم حرف زد. حدیث پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) را گفت که فرمودند: «چشمان خود را از نا محرم ببندید تا عجایب را ببینید»
بعد هم دلایل دیگر آورد. آن پسر هم تأیید می کرد. بعد گفت: تصمیم خودت را بگیر، اگه می خواهی با ما رفیق باشی باید این کار ها را ترک کنی. برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد. او به یکی از بچه های خوب محل تبدیل شد. همه خلاف کاری های گذشته را کنار گذاشت. این پسر نمونه ای از افرادی بود که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن های به موقع، آن ها را متحول کرده بود. نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچه های محله ما نقش بسته است!
📚سلام بر ابراهیم۱
🚌پاییز 1361 بود. با موتور به سمت میدان آزادی می رفتیم. می خواستم ابراهیم را برای عزیمت جبهه به ترمینال غرب برسانم. یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد. خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت. نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد. ابراهیم گفت: سریع برو دنبالش! من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم. بعد اشاره کردیم بیا بغل، با خودم گفتم: این دفعه حتماً دعوا می کنه. اتومبیل کنار خیابان ایستاد. ما هم کنار آن توقف کردیم.
🌱منتظر برخورد ابراهیم بودم. ابراهیم کمی مکث کرد و بعد همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوال پرسی گرمی کرد! راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت. بعد از جواب سلام، ابراهیم گفت: من خیلی معذرت می خوام، خانوم شما فحش خیلی بدی به من و همه ریش دار ها داد. می خواهم بدانم که... راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بیجا کرد! ابراهیم گفت: نه آقا اینطوری صحبت نکن. من فقط می خواهم بدانم آیا حقی از ایشان گردن بنده است؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردند؟!
🍃راننده اصلاً فکر نمی کرد ما اینگونه برخورد کنیم. از ماشین پیاده شد. صورت ابراهیم را بوسید و گفت: نه دوست عزیز، شما هیچ خطائی نکردی. ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمنده ایم. بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد.
🌼این رفتار ها و برخورد های ابراهیم، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی عجیب بود. اما با این کار ها راه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می داد. همیشه می گفت: در زندگی، آدمی موفق تر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشد. کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت در برخورد هایش بود. نحوه برخورد او مرا به یاد این آیه می انداخت: «بندگان (خاص
خداوندِ) رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می روند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند (و سخنان ناشایست بگویند) به آن ها سلام می گویند»
📚سلام بر ابراهیم
#ماجرای_مار
راوی: مهدی عموزاده
⏰ساعت ده شب بود. تو کوچه فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از بچه های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم. مشغول بازی بودیم. دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت ما می آید. از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است! کنار کوچه ایستاد و بازی ما را تماشا کرد. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام بازی می کنی؟ گفت: من که با این پا نمی تونم، اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم. بازی من خیلی خوب بود. اما هر کاری کردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرفه ای ها بازی می کرد.
⚽️نیم ساعت بعد، وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه ها فکر نمی کنید الان دیر وقته، مردم می خوان بخوابن! توپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد نشستیم دور آقا ابراهیم. بچه ها گفتند: اگه می شه از خاطرات جبهه تعریف کنید. آن شب خاطره عجیبی شنیدم که هیچوقت فراموش نمی کنم. آقا ابراهیم می گفت: در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسائی. نیمه شب بود و ما نزدیک سنگر های عراقی مخفی شده بودیم. بعد هوا روشن شد. ما مشغول تکمیل شناسائی مواضع دشمن شدیم. همینطور که مشغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بسیار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد! مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم. نفس در سینه ما حبس شده بود. هیچ کاری نمی شد انجام دهیم.
☘اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند، اگر هم فرار می کردیم عراقی ها ما را می دیدند. مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصمیم گیری نداشتیم. آب دهانم را فرو دادم. در حالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه (علیه السلام) قسم دادم! زمان به سختی می گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز کردم. با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده! آن شب آقا ابراهیم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعریف کرد. خیلی خندیدیم. بعد هم گفت: سعی کنید آخر شب که مردم می خواهند استراحت کنند بازی نکنید.
💎از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. حتی وقتی فهمیدم صبح ها برای نماز مسجد می رود. من هم به خاطر او مسجد می رفتم. تاثیر آقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود. مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم.
📚سلام بر ابراهیم۱
#رضایخدا
🎤راوی: عباس هادی
🌺از ویژگی های ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کار هایش مطلع نمی شد. بجز کسانی که همراهش بودند و خودشان کار هایش را مشاهده می کردند. اما خود او جز در مواقع ضرورت از کار هایش حرفی نمی زد. همیشه هم این نکته را اشاره می کرد که: کاری که برای رضای خداست، گفتن ندارد. یا مشکل کار های ما این است که برای رضای همه کار می کنیم، به جز خدا.
🔸حضرت علی (علیه السلام) نیز می فرماید: «هرکس قلبش را و اعمالش را از غیر خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.»
عرفای بزرگ نیز در سر تا سر جملاتشان به این نکته اشاره می کنند که: «اگر کاری برای خدا بود ارزشمند می شود. یا اینکه هر نَفَسی که انسان در دنیا برای غیر خدا کشیده باشد در آخرت به ضررش تمام می شود.»
🔔در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانه های تهران رفتیم. ما در گوشه ای نشستیم. با وارد شد هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می آمد و کار ورزش چند لحظه ای قطع می شد. تازه وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران نشان می داد و با لبخندی بر لب، در گوشه ای می نشست. ابراهیم با دقت به حرکات مردم نگاه می کرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: این ها را ببین چطور از صدای زنگ خوشحال می شوند.
🦋بعد ادامه داد: بعضی از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند. این ها اگر اینقدر که عاشق این زنگ بودند عاشق خدا می شدند، دیگر روی زمین نبودند. بلکه در آسمان ها راه می رفتند! بعد گفت: دنیا همین است، تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است. اما اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض می شود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد.
🌴بعد ادامه داد: توی زورخانه خیلی ها می خواهند ببینند چه کسی از بقیه زورش بیشتر است و چه کسی همه زودتر خسته می شود. اگر روزی میاندار ورزش شدی تا دیدی کسی خسته شده، برای رضای خدا سریع ورزش را عوض کن. من زمانی میاندار ورزش بودم و این کار را نکردم، البته منظوری نداشتم اما بی دلیل بین بچه ها مطرح شدم ولی تو این کار را نکن! ابراهیم می گفت: انسان باید هر کاری حتی مسائل شخصی خودش را برای رضای خدا انجام دهد.
آگاه باش عالم هستی زبهر توست غیر از خدا هر آنچه بخواهی شکست توست.
📚سلام بر ابراهیم۱
☀️نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباس های خون آلود به خانه آمد! خیلی آهسته لباس هایش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من می رم طبقه بالا بخوابم. نزدیک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. کسی بدون وقفه به در می کوبید! مادر ما رفت و در را باز کرد. زن همسایه بود. بعد از سلام با عصبانیت گفت: این ابراهیم شما مگه همسن پسر منه؟! دیشب پسرم رو با موتور برده بیرون، بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته! بعد ادامه داد: ببین خانم، من پسرم رو بردم بهترین دبیرستان. نمی خوام با آدم هائی مثل پسر شما رفت و آمد کنه!
🌿مادر ما از همه جا بی خبر بود. خیلی ناراحت شد. معذرت خواهی کرد و با تعجب گفت: من نمی دانم شما چی می گی! ولی چشم، به ابراهیم می گم، شما ببخشید و... من داشتم حرف های او را گوش می کردم. دویدم طبقه بالا!ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: داداش چیکار کردی؟! ابراهیم پرسید: چطور مگه، چی شده؟! پرسیدم: تصادف کردید؟ یکدفعه بلند شد و با تعجب پرسید: تصادف؟! چی می گی؟ گفتم: مگه نشنیدی، دم در مامان ممد بود. داد و بیداد می کرد و... ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: خُب، خدا را شکر، چیز مهمی نیست!
🍃عصر همان روز، مادر و پدر محمد با دسته گل و یک جعبه شیرینی به دیدن ابراهیم آمدند. زن همسایه مرتب معذرت خواهی می کرد. مادر ما هم با تعجب می گفت: حاج خانوم، نه به حرف های صبح شما، نه به کار حالای شما! او هم مرتب می گفت: به خدا از خجالت نمی دونم چی بگم، محمد همه ی ماجرا را برای ما تعریف کرد. محمد گفت: اگر آقا ابراهیم نمی رسید، معلوم نبود چی به سرش می آمد. بچه های محل هم برای اینکه ما ناراحت نباشیم گفته بودند: ابراهیم و محمد با هم بودند و تصادف کردند! حاج خانوم، من از اینکه زود قضاوت کردم خیلی ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشید. به پدر محمد هم گفتم که خیلی زشته، آقا ابراهیم چند ماهه که مجروح شده و هنوز پای ایشون خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتیم، برای همین مزاحم شدیم.
🌾مادر پرسید: من نمی فهمم، مگر برای محمد شما چه اتفاقی افتاده؟! آن خانم ادامه داد: نیمه های شبِ جمعه بچه های بسیج مسجد، مشغول ایست و بازرسی بودند. محمد وسط خیابان همراه دیگر بچه ها بود. یکدفعه دستش روی ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت می کنه. او با پای مجروح وسط خیابان افتاده بود و خون زیادی از پایش می رفت. آقا ابراهیم همان موقع با موتور از راه می رسد. سریع به سراغ محمد رفته و با کمک یکی دیگر از رفقا زخم پای محمد را می بندد. بعد او را به بیمارستان می رساند.
✨صحبت زن همسایه تمام شد. برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود. او خوب می دانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده، نباید به حرف های مردم توجهی داشته باشد.
📚سلام بر ابراهیم۱
#اخلاص
🎤راوی: عباس هادی
📿با ابراهیم از ورزش صحبت می کردیم. می گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می رفتم، همیشه با وضو بودم. همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می خواندم. پرسیدم: چه نمازی؟! گفت: دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می خواستم یک وقت تو مسابقه، حال کسی را نگیرم!
ابراهیم به هیچ وجه گرد گناه نمی چرخید. برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود. حتی جائی که حرف از گناه زده می شد سریع موضوع را عوض می کرد.
🌷هر وقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات بفرست! و یا به هر طریقی بحث را عوض می کرد. هیچگاه از کسی بد نمی گفت، مگر به قصد اصلاح کردن.
هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی پوشید. بار ها خودش را به کار های سخت مشغول می کرد. زمانی هم که علت آن را سؤال می کردیم می گفت: برای نَفس آدم، این کار ها لازمه.
📌شهید جعفر جنگروی تعریف می کرد: پس از اتمام هیئت دور هم نشسته بودیم. داشتیم با بچه ها حرف می زدیم. ابراهیم در اتاق دیگری تنها نشسته و توی حال خودش بود! وقتی بچه ها رفتند. آمدم پیش ابراهیم. هنوز متوجه حضور من نشده بود. با تعجب دیدم هر چند لحظه، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می زند! یکدفعه با تعجب گفتم: چیکار می کنی داش ابرام؟! تازه متوجه حضور من شد. از جا پرید و از حال خودش خارج شد! بعد مکثی کرد و گفت: هیچی، هیچی، چیزی نیست! گفتم: به جون ابرام نمیشه، باید بگی چرا سوزن زدی تو صورتت.
مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدم هائی که بغض کرده اند گفت: سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه.
🌸آن زمان نمی فهمیدم که ابراهیم چه می کند و این حرفش چه معنی دارد، ولی بعد ها وقتی تاریخ زندگی بزرگان را خواندم، دیدم که آن ها برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه، خودشان را تنبیه می کردند. از دیگر صفات برجسته شخصیت او دوری از نامحرم بود. اگر می خواست با زنی نامحرم، حتی از بستگان، صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمی گرفت. به قول دوستانش: ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت! و چه زیبا گفت: امام محمد باقر (علیه السلام): «از تیر های شیطان، سخن گفتن با زنان نامحرم است.»
***
🍀ابراهیم به اطعام دادن نیز خیلی اهمیت می داد. همیشه دوستان را به خانه دعوت می کرد و غذا می داد. در دوران مجروحیت که در خانه بستری بود، هر روز غذا تهیه می کرد و کسانی که به ملاقاتش می آمدند را سر سفره دعوت می کرد و پذیرائی می نمود و از این کار هم بی نهایت لذت می بُرد. به دوستام می گفت: ما وسیله ایم، این رزق شماست. رزق مؤمنین با برکت است و...
🍃در هیئت ها و مجالس مذهبی هم به همین گونه بود. وقتی می دید صاحبخانه برای پذیرائی هیئت مشکل دارد، بدون کمترین حرفی برای همه میهمان ها و عزادار ها غذا تهیه می کرد.
می گفت: مجلس امام حسین (علیه السلام) باید از همه لحاظ کامل باشد.
شب های جمعه هم بعد از برنامه بسیج برای بچه ها شام تهیه می کرد. پس از صرف غذا دسته جمعی به زیارت حضرت عبدالعظیم یا بهشت زهرا (علیه السلام) می رفتیم.
🦋بچه های بسیج و هیئتی، هیچ وقت آن دوران را فراموش نمی کنند. هرچند آن دوران زیبا و به یاد ماندنی طولانی نشد! یکبار به ابراهیم گفتم: داداش، اینهمه پول از کجا می یاری؟! از آموزش و پرورش ماهی دو هزار تومان حقوق می گیری، ولی چند برابرش را برای دیگران خرج می کنی! نگاهی به صورتم انداخت و گفت: روزی رسان خداست. در این برنامه ها من فقط وسیله ام. من از خدا خواستم هیچوقت جیبم خالی نماند. خدا هم از جائی که فکرش را نمی کنم اسباب خیر را برایم فراهم می کند.
📚سلام بر ابراهیم۱
#حاجاتمردم
🎤راوی: جمعی از دوستان شهید
🏍همراه ابراهیم بودم. با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خانه بر می گشتیم. پیرمردی به همراه خانواده اش کنار خیابان ایستاده بود. جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم. آدرس جائی را پرسید. بعد از شنیدن جواب، شروع کرد از مشکلاتش گفت. به قیافه اش نمی آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و جیب های شلوراش را گشت ولی چیزی نداشت. به من گفت: امیر، چیزی همراهت داری؟! من هم جیب هایم را گشتم. ولی به طور اتفاقی هیچ پولی همراهم نبود. ابراهیم گفت: تو رو خدا باز هم ببین. من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود. از آن پیرمرد عذر خواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم.
💧بین راه از آینه موتور، ابراهیم را می دیدم. اشک می ریخت! هوا سرد نبود که به این خاطر آب از چشمانش جاری شود، برای همین آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داری گریه می کنی؟! صورتش را پاک کرد. گفت: ما نتوانستیم به یک انسان که محتاج بود کمک کنیم. گفتم: خُب پول نداشتیم، این که گناه نداره. گفت: می دانم، ولی دلم خیلی برایش سوخت. توفیق نداشتیم کمک کنیم. کمی مکث کردم و چیزی نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خیلی به صفای درون و حال ابراهیم غبطه می خوردم.
🌺فردای آن روز ابراهیم را دیدم. می گفت: دیگر هیچوقت بدون پول از خانه بیرون نمی آیم. تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشود. رسیدگی ابراهیم به مشکلات مردم، مرا یاد حدیث زیبای حضرت سیدالشهداء انداخت که می فرمایند: «حاجات مردم به سوی شما از نعمت های خدا بر شماست، در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است»
*
🚖اواخر مجروحیت ابراهیم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ماشینت رو امروز استفاده می کنی؟!
گفتم: نه، همینطور جلوی خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشین را گرفت و گفت: تا عصر بر می گردم. عصر بود که ماشین را آورد. پرسیدم: کجا می خواستی بری؟! گفت: هیچی، مسافر کشی کردم! با خنده گفتم: شوخی می کنی؟! گفت: نه، حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم، چند جا کار داریم.
خواستم بروم داخل خانه. گفت: اگر چیزی در خانه دارید که استفاده نمی کنی مثل برنج و روغن با خودت بیاور.
رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه. و ابراهیم مقداری گوشت و مرغ و... خرید و آمد سوار شد. از پول خُرد هائی که به فروشنده می داد فهمیدم همان پول های مسافر کشی است.
🌀بعد با هم رفتیم جنوب شهر، به خانه چند نفر سر زدیم. من آن ها را نمی شناختم. ابراهیم در می زد، وسائل را تحویل می داد و می گفت: ما از جبهه آمده ایم، این ها سهمیه شماست! ابراهیم طوری حرف می زد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکند. اصلاً هم خودش را مطرح نمی کرد. بعد ها فهمیدم خانه هایی که رفتیم، منزل چند نفر از بچه های رزمنده بود. مرد خانواده آن ها در جبهه حضور داشت. برای همین ابراهیم به آن ها رسیدگی می کرد. کار های او مرا به یاد سخن امام صادق (علیه السلام) انداخت که می فرماید: «سعی کردن در بر آوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود»
این حدیث نورانی چراغ راه زندگی ابراهیم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشکلات مردم به کار می بست.
*
🌹دوران دبیرستان بود. ابراهیم عصر ها در بازار مشغول به کار می شد و برای خودش درآمد داشت. متوجه شد یکی از همسایه ها مشکل مالی شدیدی دارد. آن ها علیرغم از دست دادن مرد خانواده، کسی را برای تأمین هزینه ها نداشتند. ابراهیم به کسی چیزی نگفت. هر ماه وقتی حقوق می گرفت، بیشترِ هزینه آن خانواده را تأمین می کرد! هر وقت در خانه غذا زیاد پخته می شد، حتماً برای آن خانواده می فرستاد. این ماجرا تا سال ها و تا زمان شهادت ابراهیم ادامه داشت و تقریباً کسی به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت.
📚سلام بر ابراهیم۱
🌿شخصی به سراغ ابراهیم آمده بود. قبلاً آبدارچی بوده و حالا بیکار شده بود. تقاضای کمک مالی داشت. ابراهیم به جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبی را برای او مهیا کرد. او برای حل مشکل مردم هر کاری که می توانست انجام می داد. اگر هم خودش نمی توانست به سراغ دوستانش می رفت. از آن ها کمک می گرفت. اما در این کار یک موضوع را رعایت می کرد؛ با کمک کردن به افراد، گدا پروری نکند.
🌷ابراهیم همیشه به دوستانش می گفت: قبل از اینکه آدم محتاج به شما رو بیاندازد و دستش را دراز کند. شما مشکلش را بر طرف کنید. او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت، یا هر کسی را حدس می زد مشکل مالی داشته باشد کمک می کرد. آن هم مخفیانه، قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزند. بعد می گفت: من فعلاً احتیاجی ندارم. این را هم به شما قرض می دهم. هر وقت داشتی برگردان. این پول قرض الحسنه است. ابراهیم هیچ حسابی روی این پول ها نمی کرد. او در این کمک ها به آبروی افراد خیلی توجه می کرد. همیشه طوری برخورد می کرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
*
💠بزرگان دین توصیه می کنند برای رفع مشکلات خودتان، تا می توانید مشکل مردم را حل کنید. همچنین توصیه می کنند تا می توانید به مردم اطعام کنید و اینگونه، بسیاری از گرفتاری هایتان را بر طرف سازید. غروب ماه رمضان بود. ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی یک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی می ده؟! گفت: راست می گی، ولی برای من نیست. یک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت. وقتی آمد بیرون ایرج با موتور رسید. ابراهیم هم سوار شد و خداحافظی کرد.
☘با خودم گفتم: لابد چنتا رفیق جمع شدند و با هم افطاری می خورند. از اینکه به من هم تعارف نکرد ناراحت شدم. فردای آن روز ایرج را دیدم و پرسیدم: کجا رفتید؟! گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زدیم و کله پاچه را به آن ها دادیم.
چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند. ابراهیم را کامل می شناختند. آن ها خانواده ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم خانه شان.
***
✨بیست و شش سال از شهادت ابراهیم گذشت. در عالم رویا ابراهیم را دیدم. سوار بر یک خودروی نظامی به تهران آمده بود! از شوق نمی دانستم چه کنم. چهره ابراهیم بسیار نورانی بود. جلو رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. از خوشحالی فریاد می زدم و می گفتم: بچه ها بیائید، آقا ابراهیم برگشته!
🏢ابراهیم گفت: بیا سوار شو، خیلی کار داریم. به همراه هم به کنار یک ساختمان مرتفع رفتیم. مهندسین و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهیم سلام و احوال پرسی کردند. همه او را خوب می شناختند. ابراهیم رو به صاحب ساختمان کرد و گفت: من آمده ام سفارش این آقا سید را بکنم. یکی از این واحد ها را به نامش کن. بعد شخصی که دور تر از ما ایستاده بود را نشان داد.
🔉صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، این بابا نه پول داره نه می تونه وام بگیره. من چجوری یک واحد به او بدم؟! من هم حرفش را تأیید کردم و گفتم: ابرام جون، دوران این کار ها تموم شد، الان همه اسکناس رو می شناسند!
🌹ابراهیم نگاه معنا داری به من کرد و گفت: من اگر برگشتم به خاطر این بود که مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنم، وگرنه من اینجا کاری ندارم!
بعد به سمت ماشین حرکت کرد. من هم دنبالش به راه افتادم که یکدفعه تلفن همراه من به صدا در آمد و از خواب پریدم!
📚سلام بر ابراهیم۱
#خمس
🎤راوی: مصطفی صفار هرندی
✨از علمائی که ابراهیم به او ارادت خاصی داشت مرحوم حاج آقا هرندی بود. این عالم بزرگوار غیر از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود. اواخر تابستان 1361 بود. به همراه ابراهیم خدمت حاج آقا رفتیم. مقداری پارچه به اندازه دو دست پیراهن گرفت. هفته بعد موقع نماز دیدم که ابراهیم آمده مسجد و رفت پیش حاج آقا. من هم رفتم ببینم چی شده. ابراهیم مشغول حساب سال بود و خمس اموالش را حساب می کرد!خنده ام گرفت! او برای خودش چیزی نگه نمی داشت. هر چه داشت خرج دیگران می کرد. پس می خواهد خمس چه چیزی را حساب کند؟!
💠حاج آقا حساب سال را انجام داد. گفت: 400 تومان خمس شما می شود. بعد ادامه داد: من با اجازه ای که از آقایان مراجع دارم و با شناختی که از شما دارم آن را می بخشم. اما ابراهیم اصرار داشت که این واجب دینی را پرداخت کند. بالاخره خمس را پرداخت. کار ابراهیم مرا به یاد حدیثی از امام صادق (علیه السلام) انداخت که می فرماید: «کسی که حق خداوند (مانند خمس) را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد.»
☘بعد از نماز با ابراهیم به مغازه حاج آقا رفتیم. به حاجی گفت: دو تا پارچه پیراهنی مثل دفعه قبل می خوام. حاجی با تعجب نگاهی کرد و گفت: پسرم، تو تازه از من پارچه گرفتی. این ها پارچه دولتیه، ما اجازه نداریم بیش از اندازه به کسی پارچه بدهیم. ابراهیم چیزی نگفت. ولی من قضیه را می دانستم و گفتم: حاج آقا، این آقا ابراهیم پیراهن های قبلی را انفاق کرده! بعضی از بچه های زورخانه هستند که لباس آستین کوتاه می پوشند یا وضع مالیشان خوب نیست. ابراهیم برای همین پیراهن را به آن ها می بخشد!
حاجی در حالی که با تعجب به حرف های من گوش می کرد، نگاه عمیقی به صورت ابراهیم انداخت و گفت: این دفعه برای خودت پارچه را می بُرم، حق نداری به کسی ببخشی. هر کسی که خواست بفرستش اینجا.
📚سلام بر ابراهیم۱
#ما_تو_را_دوستداریم
🎤راوی: جواد مجلسی
💫پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا (علیه السلام) بود. هر جا می رفتیم حرف از او بود! خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه آن ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره (علیه السلام) انجام شده بود. به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می زدیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا (علیه السلام) بخواند.
🌾شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیز هائی گفتند که او خیلی ناراحت شد. آن شب قبل از خواب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت.
📿آخر شب بر گشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم! ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدیم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.
🌱بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا (علیه السلام) !! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خُب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
💐بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (علیه السلام) تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هرکس گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
📚سلام بر ابراهیم۱
#عملیات_زینالعابدین(علیه السلام)
🎤راوی: جواد مجلسی
🍀آذر ماه 1361 بود. معمولاً هر جا که ابراهیم می رفت با روی باز از او استقبال می کردند. بسیاری از فرماندهان، دلاوری و شجات های ابراهیم را شنیده بودند. یکبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت کردیم. صحبت ما طولانی شد. بچه ها برای حرکت آماده شدند. وقتی برگشتم فرمانده ما پرسید: کجا بودی؟
گفتم: یکی از رفقا آمده بود با من کار داشت. الان با ماشین داره می ره. برگشت و نگاه کرد. پرسید: اسمش چیه؟ گفتم: ابراهیم هادی. یکدفعه با تعجب گفت: این آقا ابراهیم که می گن همینه؟!
گفتم: آره، چطور مگه؟!
🚗همینطور که به حرکت ماشین نگاه می کرد گفت: اینکه از قدیمی های جنگه چطور با تو رفیق شده؟! با غرور خاصی گفتم: خُب دیگه، بچه محل ماست. بعد برگشت و گفت: یکبار بیارش اینجا برای بچه ها صحبت کنه. من هم کلاس گذاشتم و گفتم: سرش شلوغه، اما ببینم چی می شه. روز بعد برای دیدن ابراهیم به مقر اطلاعات عملیات رفتم. پس از حال و احوالپرسی و کمی صحبت گفت: صبر کن برسونمت و با فرمانده شما صحبت کنم. بعد هم با یک تویوتا به سمت مقر گردان رفتیم.
🌷در مسیر به یک آبراه رسیدیم. همیشه هر وقت با ماشین از آنجا رد می شدیم، گیر می کردیم. گفتم: آقا ابراهیم برو از بالاتر بیا، اینجا گیر می کنی. گفت: وقتش را ندارم. از همینجا رد می شیم. گفتم: اصلاً نمی خواد بیایی، تا همین جا دستت درد نکنه من بقیش را خودم می رم. گفت: بشین سر جات، من فرمانده شما را می خوام ببینم. بعد هم حرکت کرد. با خودم گفتم: چطور می خواد از این همه آب رد بشه! تو دلم خندیدم و گفتم: چه حالی می ده گیر کنه. یه خورده حالش گرفته بشه! اما ابراهیم یک الله اکبر بلند و یک بسم الله گفت. بعد با دنده یک از آنجا رد شد!
به طرف مقابل که رسیدیم گفت: ما هنوز قدرت الله اکبر را نمی دانیم، اگه بدانیم خیلی از مشکلات حل می شود.
📚سلام بر ابراهیم۱
🌿گردان برای عملیات جدید آمادگی لازم را به دست آورد. چند روز بعد موقع حرکت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهی ایستادم! ابراهیم گفته بود قبل از غروب آفتاب پیش شما می آیم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حرکت کرد. من مرتب به انتهای جاده خاکی نگاه می کردم. تا اینکه چهره زیبای ابراهیم از دور نمایان شد. همیشه با شلوار کردی و بدون اسلحه می آمد. اما این دفعه بر خلاف همیشه، با لباس پلنگی و پیشانی بند و اسلحه کلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهیم اسلحه دست گرفتی؟!
خندید و گفت: اطاعت از فرماندهی واجبه. من هم چون فرماندهی دستور داده این طوری آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهیم اجازه می دی من هم با شما بیام؟ گفت: نه، شما با بچه های خودتان حرکت کن. من دنبال شما هستم. همدیگر را می بینیم.
🍃چند کیلومتر راه رفتیم. در تاریکی به مواضع دشمن رسیدیم. من آر پی جی زن بودم. برای همین به همراه فرمانده گردان تقریباً جلوتر از بقیه راه بودم.
حالت بدی بود. اصلاً آرامش نداشتم! سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود. ما از داخل یک شیار باریک با شیب کم به سمت نوک تپه حرکت کردیم. در بالای تپه سنگر های عراقی کاملاً مشخص بود. من وظیفه داشتم به محض رسیدن آن ها را بزنم. یک لحظه به اطراف نگاه کردم. در دامنه تپه در هر دو طرف سنگر هایی به سمت نوک تپه کشیده شده بود. عراقی ها کاملاً می دانستند ما از این شیار عبور می کنیم! آب دهانم را فرو دادم، طوری راه می رفتم که هیچ صدایی بلند نشود. بقیه هم مثل من بودند. نفس در سینه ها حبس شده بود!
⚡️هنوز به نوک تپه نرسیده بودیم که یکدفعه منوری شلیک شد. بالای سر ما روشن شد! بعد هم از سه طرف آتش و گلوله روی ما ریختند. همه چسبیده بودیم به زمین. درست در تیر رس دشمن بودیم. هر لحظه نارنجک، یا گلوله ای به سمت ما می آمد. صدای ناله بچه های مجروح بلند شد و... در آن تاریکی هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. دوست داشتم زمین باز می شد و مرا در خودش مخفی می کرد. مرگ را به چشم خودم می دیدم. در همین حال شخصی سینه خیز جلو آمد و پای مرا گرفت! سرم را کمی از روی زمین بلند کردم و به عقب نگاه کردم. باورم نمی شد. چهره ای که می دیدم، صورت نورانی ابراهیم بود.
یکدفعه گفت: تویی؟! بعد آر پی جی را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فریاد الله اکبر آر پی جی را شلیک کرد.
🌹سنگر مقابل که بیشترین تیر اندازی را می کرد منهدم شد. ابراهیم از جا بلند شد و فریاد زد: شیعه های امیرالمؤمنین بلند شید، دست مولا پشت سر ماست. بچه ها همه روحیه گرفتند. من هم داد زدم؛ الله اکبر، بقیه هم از جا بلند شدند. همه شلیک می کردند. تقریباً همه عراقی ها فرار کردند. چند لحظه بعد دیدم ابراهیم نوک تپه ایستاده! کار تصرف تپه مهم عراقی ها خیلی سریع انجام شد. تعداد زیادی از نیرو های دشمن اسیر شدند. بقیه بچه ها به حرکت خودشان ادامه دادند.
🌺من هم با فرمانده جلو رفتیم. در بین راه به من گفت: بی خود نیست که همه دوست دارند در علمیات با ابراهیم باشند. عجب شجاعتی داره! نیمه های شب دوباره ابراهیم را دیدم. گفت: عنایت مولا رو دیدی؟! فقط یه الله اکبر احتیاج بود تا دشمن فرار کنه!
***
🌱عملیات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند. اما بعضی از گردان ها، مجروحین و شهدای خودشان را جا گذاشتند! ابراهیم وقتی با فرمانده یکی از گردان ها صحبت می کرد، داد می زد! خیلی عصبانی بود. تا حالا عصبانیت او را ندیده بودم. می گفت: شما که می خواستید برگردید، نیرو و امکانات هم داشتید، چرا به فکر بچه های گردانتان نبودید؟! چرا مجروح ها را جا گذاشتید، چرا... با مسئول محور که از رفقایش بود هماهنگ کرد. به همراه جواد افراسیابی و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ کردند.
🌀آن ها تعدادی از مجروحین و شهدای بجا مانده را طی چند شب به عقب انتقال دادند. دشمن به واسطه حساسیت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم را انجام دهد. ابراهیم و جواد توانستند تا شب 21 آذر ماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج کنند. حتی پیکر یک شهید را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی خاص به عقب منتقل کردند! ابراهیم بعد از این عملیات کمی کسالت پیدا کرد. با هم به تهران آمدیم. چند هفته ای تهران بود. او فعالیت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد.
📚سلام بر ابراهیم۱
#روزهای_آخر
🎤راوی: علی صادقی، علی مقدم
🔸آخر آذر ماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود. می گفت: هیچ شهید یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می کنی که گمنام باشی؟!
✨منتظر این سؤال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی را که می خواستم نگفت. چند هفته ای با ابراهیم در تهران ماندیم. بعد از عملیات و مریضی ابراهیم، هر شب بچه ها پیش ابراهیم هستند. هر جا ابراهیم باشد آنجا پر از بچه های هیئتی و رزمنده است.
*
🦋دی ماه بود. حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده. دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد! اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند. ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده. اما با این حال، نورانیت چهره اش مثل قبل است. آرزوی شهادت که آرزوی همه بچه ها بود، برای ابراهیم حالت دیگری داشت. در تاریکی شب با هم قدم می زدیم. پرسیدم: آرزوی شما شهادته، درسته؟! خندید. بعد از چند لحظه سکوت گفت: شهادت ذره ای از آرزوی من است، من می خواهم چیزی از من نماند. مثل ارباب بی کفن حسین (علیه السلام) قطعه قطعه شوم. اصلاً دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم می خواهد گمنام بمانم. دلیل این حرفش را قبلاً شنیده بودم. می گفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نمی خواهم مزار داشته باشم.
🕊بعد رفتیم زورخانه، همه بچه ها را برای ناهار دعوت کرد. فردا ظهر رفتیم منزلشان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهیم را فرستادیم جلو، در نماز حالت عجیبی داشت. انگار که در این دنیا نبود! تمام وجودش در ملکوت سیر می کرد! بعد از نماز با صدای زیبا دعای فرج را زمزمه کرد. یکی از رفقا برگشت به من گفت: ابراهیم خیلی عجیب شده، تا حالا ندیده بودم اینطور در نماز اشک بریزه!
در هیئت، توسل ابراهیم به حضرت صدیقه طاهره (علیه السلام) بود. در ادامه می گفت: به یاد همه شهدای گمنام که مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند، همیشه در هیئت از جبهه ها و رزمنده ها یاد می کرد.
*
☘اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، یکی تو کوچه داد زد: حاج علی خونه ای؟! آمدم لب پنجره. ابراهیم و علی نصرالله با موتور داخل کوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهیم و بعد هم علی را بغل کردم و بوسیدم. داخل خانه آمدیم. هوا خیلی سرد بود. من تنها بودم. گفتم: شام خوردید؟ ابراهیم گفت: نه، زحمت نکش. گفتم: تعارف نکن، تخم مرغ درست می کنم.
🍲بعد هم شام مختصری را آماده کردم. گفتم: امشب بچه هام نیستند، اگر کاری ندارید همین جا بمانید، کرسی هم به راهه. ابراهیم هم قبول کرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی این سرما با شلوار کردی راه می ری؟! سردت نمی شه؟! او هم خندید و گفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام کردم! بعد سه تا از شلوار ها را در آورد و رفت و زیر کرسی! من هم با علی شروع به صحبت کردم. نفهمیدم ابراهیم خوابش برد یا نه، اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟!
🌷توقع این سؤال را نداشتم. چند لحظه ای به صورت ابراهیم نگاه کردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه ها موقع شهادت حالت عجیبی دارند، اما ابرام جون، تو همیشه این حالت رو داری!سکوت فضای اتاق را گرفت. ابراهیم بلند شد و به علی گفت: پاشو، باید سریع حرکت کنیم. با تعجب گفتم: آقا ابرام کجا؟! گفت: باید سریع بریم مسجد. بعد شلوار هایش را پوشید و با علی راه افتادند.
📚سلام بر ابرهیم۱
#فکهآخرینمیعاد
🎤راوی: علی نصر الله
🌙نیمه شب بود که آمدیم مسجد. ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد. بعد هم رفت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد. از مادر خواهش کرد برای شهادتش دعا کند. صبح زود هم راهی منطقه شدیم. ابراهیم کمتر حرف می زد. بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود. رسیدیم اردوگاه لشکر در شمال فکه. گردان ها مشغول مانور عملیاتی بودند. بچه ها با شنیدن بازگشت ابراهیم خیلی خوشحال شدند. همه به دیدنش می آمدند. یک لحظه چادر خالی نمی شد. حاج حسین هم آمد. از اینکه ابراهیم را می دید خیلی خوشحال بود. بعد از سلام و احوالپرسی، ابراهیم پرسید: حاج حسین بچه ها همه مشغول شدند، خبریه؟! حاجی هم گفت: فردا حرکت می کنیم برای عملیات. اگه با ما بیائی خیلی خوشحال می شیم.
🔉حاجی ادامه داد: برای عملیات جدید باید بچه های اطلاعات را بین گردان ها تقسیم کنم. هر گردان باید یکی دو تا مسئول اطلاعات و عملیات داشته باشه. بعد لیستی را گذاشت جلوی ابراهیم و گفت: نظرت در مورد این بچه ها چیه؟ ابراهیم لیست را نگاه کرد و یکی یکی نظر داد. بعد پرسید: خُب حاجی، الان وضعیت آرایش نیرو ها چطوریه؟ حاجی هم گفت: الان نیرو ها به چند سپاه تقسیم شدند. هر چند لشکر یک سپاه را تشکیل می دهد. حاج همت شده مسئول سپاه یازده قدر. لشکر 27 هم تحت پوشش سپاهه، کار اطلاعات یازده قدر را هم به ما سپردند.
عصر همان روز ابراهیم حنا بست. موهای سرش را هم کوتاه و ریش هایش را مرتب کرد. چهره زیبای او ملکوتی تر شده بود.
📝غروب به یکی از دیدگاه های منطقه رفتیم. ابراهیم با دوربین مخصوص، منطقه عملیاتی را مشاهده می کرد. یک سری مطالب را هم روی کاغذ می نوشت. تعدادی از بچه ها به دیدگاه آمدند مرتب می گفتند: آقا زود باش! ما هم می خواهیم ببینیم! ابراهیم که عصبانی شده بود داد زد: مگه اینجا سینماست؟! ما برای فردا باید دنبال راهکار باشیم، باید مسیر حرکت رو مشخص کنیم. بعد با عصبانیت آنجا را ترک کرد. می گفت: دلم خیلی شور می زنه! گفتم: چیزی نیست، ناراحت نباش.
🔹پیش یکی از فرمانده هان سپاه قدر رفتیم. ابراهیم گفت: حاجی، این منطقه حالت خاصی داره. خاک تمام این منطقه رملی و نرمه! حرکت نیرو توی این دشت خیلی مشکله، عراق هم این همه موانع درست کرده، به نظرت این عملیات موفق می شه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، این دستور فرماندهی است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تکلیف هستیم، نتیجه اش با خداست.
📚سلام بر ابراهیم۱
شهید ابراهیم هادی
#فکهآخرینمیعاد 🎤راوی: علی نصر الله 🌙نیمه شب بود که آمدیم مسجد. ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد. ب
💫فردا عصر بچه های گردان ها آماده شدند. از لشکر 27 حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) یازده گردان آخرین جیره جنگی خودشان را تحویل گرفتند. همه آماده حرکت به سمت فکه بودند. از دور ابراهیم را دیدم. با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود! صورتش سفیدتر از همیشه بود. چفیه ای عربی انداخته بود و اورکت زیبائی پوشیده بود. به سمت ما آمد و به همه بچه دست داد. کشیدمش کنار و گفتم: داش ابرام خیلی نورانی شدی! نفس عمیقی کشید و با حسرت گفت: روزی که بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما با خودم گفتم: خوش به حالش که با شهادت رفت، حیف بود که با مرگ طبیعی از دنیا بره. اصغر وصالی، علی قربانی، قاسم تشکری و خیلی از رفقای ما هم رفتند، طوری شده که توی بهشت زهرا (علیه السلام) بیشتر از تهران رفیق داریم.
☘مکثی کرد و ادامه داد: خرمشهر هم که آزاد شد، می ترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هر چند توکل ما به خداست. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی دوست دارم شهید بشم. اما، خوشگل ترین شهادت رو می خوام! با تعجب نگاهش کردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشک از گوشه چشمش جاری شد. ابراهیم ادامه داد: اگه جائی بمانی که دست احدی به تو نرسه، کسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره، این خوشگل ترین شهادته. گفتم: داش ابرام تو رو خدا این طوری حرف نزن. بعد بحث را عوض کردم و گفتم: بیا با گروه فرماندهی بریم جلو، این طوری خیلی بهتره. هر جا هم احتیاج شد کمک کنی. گفت: نه، من می خوام با بسیجی ها باشم.
⌚️بعد با هم حرکت کردیم و آمدیم سمت گردان های خط شکن. آن ها مشغول آخرین آرایش نظامی بودند. گفتم: داش ابرام، مهمات برات چی بگیرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجک، اسلحه هم اگه احتیاج شد از عراقی ها می گیریم! حاج حسین الله کرم از دور خیره شده بود به ابراهیم! رفتیم به طرفش. حاجی محو چهره ابراهیم بود. بی اختیار ابراهیم را در آغوش گرفت. چند لحظه ای در این حالت بودند. گویی می دانستند که این آخرین دیدار است. بعد ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت: حسین، این هم یادگار برای شما!
💧چشمان حاج حسین پر از اشک شد، گفت: نه ابرام جون، پیش خودت باشه، احتیاجت می شه. ابراهیم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتیاجی ندارم. حاجی هم که خیلی منقلب شده بود، بحث را عوض کرد و گفت: ابرام جون، برای عملیات دو تا راهکار عبوری داریم، بچه ها از راهکار اول عبور می کنند. من با یک سری از فرمانده ها و بچه های اطلاعات از راهکار دوم می ریم. تو هم با ما بیا. ابراهیم گفت: من از راهکار اول با بچه های بسیجی می رم. مشکلی که نداره؟! حاجی هم گفت: نه، هر طور راحتی. ابراهیم از آخرین تعلقات مادی جدا شد. بعد هم رفت پیش بچه های گردان هایی که خط شکن عملیات بودند و کنارشان نشست.
📚سلام بر ابراهیم۱
#والفجر_مقدماتی
🎤راوی: علی نصرالله
🔰گردان کمیل، خط شکن محور جنوبی و سمت پاسگاه بود. یکی از فرماندهان لشکر آمد و برای بچه های گردان شروع به صحبت کرد: برادر ها، امشب برای عملیات والفجر به سمت منطقه فکه حرکت می کنیم، دشمن سه کانال بزرگ به موازات خط مرزی، جلوی راه شما زده تا مانع عبور شود. همچنین موانع مختلف را برای جلوگیری از پیشروی شما ایجاد کرده. اما ان شاءالله با عبور شما از این موانع و کانال ها، عملیات شروع خواهد شد. با استقرار شما در اطراف پاسگاه های مرزی طاووسیه و رُشیدیه، مرحله اول کار انجام خواهد شد.
بعد بچه های تازه نفس سیدالشهدا (علیه السلام) و بقیه رزمندگان از کنار شما عبور خواهند کرد و برای ادامه عملیات به شهر العماره عراق می روند و ان شاءالله در این عملیات موفق خواهید شد.
🌾ایشان در مورد نحوه کار و موانع و راه های عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسیر شما یک راه باریک در میان میادین مین خواهد بود. ان شاءالله همه شما که خط شکن محور جنوبی فکه هستید به اهداف از پیش تعیین شده خواهید رسید. صحبت هایش تمام شد. بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد، اما نه مثل همیشه! خیلی غریبانه روضه می خواند و خودش اشک می ریخت.
روضه حضرت زینب (علیه السلام) را شروع کرد.
🦋بعد هم شروع به سینه زنی کرد، اولین بار بود که این بیت زیبا را شنیدم:
امان از دل زینب (علیه السلام) چه خون شد دل زینب (علیه السلام)
بچه ها با سینه زنی جواب دادند. بعد از اسارت حضرت زینب (علیه السلام) و شهدای کربلا روضه خواند. در پایان هم گفت: بچه ها، امشب یا به دیدار یار می رسید یا مانند عمه سادات، اسارت را تحمل کنید و قهرمانانه مقاومت کنید. بعد از مداحی عجیب ابراهیم، بچه ها در حالی که صورت هایشان خیس از اشک بود بلند شدند. نماز مغرب و عشاء را خواندیم. از وقتی ابراهیم برگشته سایه به سایه دنبال او هستم! یک لحظه هم از او جدا نمی شوم.
🌿من به همراه ابراهیم، یکی از پل های سنگین و متحرک را روی دست گرفتیم و به همراه نیرو ها حرکت کردیم. حرکت روی خاک رملی فکه بسیار زجر آور بود. آن هم با تجهیزاتی به وزن بیش از بیست کیلو برای هر نفر! ما هم که جدای وسایل، یک پل سنگین را مثل تابوت روی دست گرفته بودیم! همه به یک ستون و پشت سر هم از معبری که در میان میدان های مین آمده شده بود حرکت کردیم. حدود دوازده کیلومتر پیاده روی کردیم. رسیدیم به اولین کانال در جنوب فکه. بچه ها دیگر رمقی برای حرکت نداشتند.
⏰ساعت نه و نیم شب یکشنبه هفدهم بهمن ماه بود و با گذاشتن پل های متحرک و نردبان، از عرض کانال عبور کردیم. سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود. عراقی ها حتی گلوله ای شلیک نمی کردند! یک ربع بعد به کانال دوم رسیدیم. از آن هم گذشتیم. با بیسیم به فرماندهی اطلاع داده شد. چند دقیقه ای نگذشته بود که به کانال سوم رسیدیم. ابراهیم هنوز مشغول بود و در کنار کانال دوم بچه ها را کمک می کرد. خیلی مواظب نیرو ها بود. چون در اطراف کانال ها پر از میادین مین و موانع مختلف بود.
📄خبر رسیدن به کانال سوم، یعنی قرار گرفتن در کنار پاسگاه مرزی و شروع عملیات. اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشت و گفت: طبق آنجه در نقشه است، باید بیشتر راه می رفتیم، اما خیلی عجیبه، هم زود رسیدیم، هم از پاسگاه ها خبری نیست! تقریباً همه بچه ها از کانال دوم عبور کردند. یکدفعه آسمان فکه مثل روز روشن شد!! مثل اینکه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد شروع به شلیک کردند. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تیربار ها که در دور دست قرار داشت. آن ها از همه طرف به سوی ما شلیک می کردند!
🌴بچه ها هیچ کاری نمی توانستند انجام دهند. موانع خورشیدی و میدان های مین، جلوی هر حرکتی را گرفته بود.
تعداد کمی از بچه ها وارد کانال سوم شدند. بسیاری از بچه ها در میان خک رملی گیر کردند. همه به این طرف و آن طرف می رفتند. بعضی از بچه ها می خواستند با عبور از موانع خورشیدی در داخل دشت سنگر بگیرند، اما با انفجار مین به شهادت رسیدند. اطراف مسیر پر از مین بود. ابراهیم این را می دانست، برای همین به سمت کانال سوم دوید و با فریاد هایش اجازه رفتن به اطراف را نمی داد.
🍂همه روی زمین خیز برداشتند. هیچ کاری نمی شد کرد. توپخانه عراق کاملاً می دانست ما از چه محلی عبور می کنیم! و دقیقاً همان مسیر را می زد. همه چیز به هم ریخته بود. هر کس به سمتی می دوید. دیگر هیچ چیز قابل کنترل نبود. تنها جایی که امنیت بیشتری داشت داخل کانال ها بود. در آن تاریکی و شلوغی ابراهیم را گم کردم!
♻️ادامه دارد…
📚سلام بر ابراهیم۱
شهید ابراهیم هادی
#والفجر_مقدماتی 🎤راوی: علی نصرالله 🔰گردان کمیل، خط شکن محور جنوبی و سمت پاسگاه بود. یکی از فرمانده
ادامه خاطرهی #والفجر_مقدماتی👇
🌴تا کانال سوم جلو رفتم، اما نمی شد کسی را پیدا کرد! یکی از رفقا را دیدم و پرسیدم ابراهیم را ندیدی؟! گفت: چند دقیقه پیش از اینجا رد شد. همین طور این طرف و آن طرف می رفتم. یکی از فرمانده ها را دیدم. من را شناخت و گفت: سریع برو توی معبر، بچه هائی که توی راه هستند بفرست عقب. اینجا توی این کانال نه جا هست نه امنیت، برو و سریع برگرد.
🍁طبق دستور فرمانده، بچه هائی را که اطراف کانال دوم و توی مسیر بودند آوردم عقب. این کار، دو سه ساعتی طول کشید. می خواستم برگردم، اما بچه های لشکر گفتند: نمی شه برگردی! با تعجب پرسیدم: چرا؟! گفتند: دستور عقب نشینی صادر شده، فایده نداره بری جلو. چون بچه های دیگه هم تا صبح بر می گردند. ساعتی بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و ناامید. از همه بچه هایی که بر می گشتند سراغ ابراهیم را می گرفتم. اما کسی خبری نداشت.
🌱دقایقی بعد مجتبی را دیدم. با چهره ای خاک آلود و خسته از سمت خط بر می گشت. با ناامیدی پرسیدم: مجتبی، ابراهیم رو ندیدی؟! همینطور که به سمت من می آمد گفت: یک ساعت پیش با هم بودیم. با خوشحالی از جا پریدم، جلو آمدم و گفتم: خُب، الان کجاست؟! جواب داد: نمی دونم، بهش گفتم دستور عقب نشینی صادر شده، گفتم تا هوا تاریکه بیا برگردیم عقب، هوا روشن بشه هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم. اما ابراهیم گفت: بچه ها تو کانال هستند. من می رم پیش اون ها، همه با هم بر می گردیم.
🔮مجتبی ادامه داد: همینطور که با ابراهیم حرف می زدم یک گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهیم سریع با فرمانده آن ها صحبت کرد و خبر عقب نشینی را داد. من هم چون مسیر را بلد بودم، با آن ها فرستاد عقب. خودش هم یک آر پی جی با چند تا گلوله از آن ها گرفت و رفت به سمت کانال. دیگه از ابراهیم خبری ندارم. ساعتی بعد میثم لطیفی را دیدم. به همراه تعدادی از مجروحین به عقب بر می گشت. به کمکشان رفتم. از میثم پرسیدم: چه خبر؟! گفت: من و این بچه هائی که مجروح هستند جلوتر از کانال، لای تپه ها افتاده بودیم. ابراهیم هادی به داد ما رسید.
📍یکدفعه سر جایم ایستادم. با تعجب گفتم: داش ابرام؟! خُب بعدش چی شد؟! گفت: به سختی ما را جمع کرد. تو گرگ و میش هوا ما رو آورد عقب. توی راه رسیدیم به یک کانال، کف کانال پر از لجن و... بود، عرض کانال هم زیاد بود.
ابراهیم رفت دو تا برانکارد آورد و با آن ها چیزی شبیه پل درست کرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. ساعت ده صبح، قرار گاه لشکر در فکه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خیلی ها می گفتند چندین گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند!
📚سلام بر ابراهیم۱
#کانال_کمیل
🎤راوی: علی نصرالله
🌾یکی از مسئولین اطلاعات را دیدم و پرسیدم: یعنی چی گردان ها محاصره شدند؟ عراق که جلو نیامده، بچه ها هم توی کانال دوم و سوم هستند. فرمانده گفت: کانال سومی که ما در شناسائی دیده بودیم، با این کانال فرق داره. این کانال و چند کانال فرعی را عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده. این کانال ها درست به موازات خط مرزی ساخته شده، ولی کوچکتر و پر از موانع. بعد ادامه داد: گردان های خط شکن، برای اینکه زیر آتش نباشند رفتند داخل کانال. با روشن شدن هوا تانک های عراقی جلو آمدند و دو طرف کانال را بستند. دشمن هم کانال ها را زیر آتش گرفته.
🍂بعد کمی مکث کرد و گفت: عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چیده بود، عمق موانع هم نزدیک به چهار کیلومتر بوده! منافقین هم تمام اطلاعات این عملیات را به عراقی ها داده بودند!
خیلی حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالا چه باید کرد؟! گفت: اگر بچه ها مقاومت کنند مرحله دوم عملیات را انجام می دهیم و آن ها را می آوریم عقب. در همین حین بیسیم چی مقر گفت: یک خبر از گردان های محاصره شده! همه ساکت شدند. بیسیم چی گفت: می گه «برادر ثابت نیا با برادر افشردی دست داد!» این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان کمیل به شهادت رسیده. عصر همان روز خبر رسید حاج حسینی، معاون گردان کمیل هم به شهادت رسیده و بنکدار، دیگر معاون گردان به سختی مجروح است. همه بچه ها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجیبی در آنجا حاکم بود.
*
📞بیستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فکه شدند. یکی از رفقا را دیدم. از قرارگاه می آمد. پرسیدم: چه خبر؟ گفت: الان بیسیم چی گردان کمیل تماس گرفت. با حاج همت صحبت کرد و گفت: شارژ بی سیم داره تموم می شه، خیلی از بچه ها شهید شدند، برای ما دعا کنید. به امام سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم.
با دلی شکسته و ناراحت گفتم: وظیفه ما چیه، باید چه کار کنیم؟ گفت: توکل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدی عملیات آغاز می شه. غروب بود. بچه های توپخانه ارتش با دقت تمام، خاکریز های دشمن را زیر آتش گرفتند.
🍃گردان حنظله و چند گردان دیگر حرکتشان را آغاز کردند. آن ها تا نزدیکی کانال کمیل پیش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال سوم هم رسیدند، اما به علت حجم آتش دشمن، فقط تعداد کمی از بچه های محاصره شده توانستند در تاریکی شب از کانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند. این حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاکریز خودمان برگشتیم. اما بیشتر نیرو های گردان حنظله در همان کانال های مرزی ماندند. در این حمله و با آتش خوب بچه ها، بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد.
*
🔫21 بهمن 1361 بود. هنوز صدای تیر اندازی و شلیک های پراکنده از داخل کانال شنیده می شد. به خاطر همین، مشخص بود که بچه های داخل کانال هنوز مقاومت می کنند. اما نمی شد فهمید که پس از چهار روز، با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند؟!
غروب امروز پایان عملیات اعلام شد. بقیه نیرو ها به عقب بازگشتند. یکی از بچه هائی که دیشب از کانال خارج شد را دیدم. می گفت: نمی دانی چه وضعی داشتیم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسیار کم، اطراف کانال ها هم پُر از انواع مین!
⚡️ما هر چند دقیقه گلوله ای شلیک می کردیم تا بدانند هنوز زنده ایم. عراقی ها مرتب با بلندگو اعلام می کردند: تسلیم شوید! لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود. روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه می کردم. انفجار های پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده می شد. دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست و من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم. آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
***
🌴عراقی ها به روز 22 بهمن خیلی حساس بودند. حجم آتش آن ها بسیار زیاد شد. خاکریز های اول ما هم از نیرو خالی شد. همه رفتند عقب! با خودم گفتم: شاید عراق قصد پیشروی دارد؟! اما بعید است، چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیش روی خودش را هم می گیرد!
عصر بود که حجم آتش کم شد. با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشد. آنچه می دیدم باور کردنی نبود! دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود. مرتب صدای انفجار می آمد. سریع پیش بچه های اطلاعات رفتم و گفتم: عراق داره کار کانال رو تمام می کنه! آن ها با دوربین مشاهده کردند، فقط آتش و دود بود که دیده می شد.
اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده، اما به یاد حرف هایش، قبل از شروع عملیات افتادم و بدنم لرزید.
📚سلام بر ابراهیم۱
#غروبخونین
🎤راوی: علی نصرالله
☀️عصر روز جمعه 22 بهمن 1361 برای من خیلی دلگیرتر بود. بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند. من دوباره با دوربین نگاه کردم. نزدیک غروب احساس کردم از دور چیزی در حال حرکت است! با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود که سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند. آن ها زخمی و خسته بودند. معلوم بود که از همان محل کانال می آیند. فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم. با آن ها رفتیم روی بلندی. به بچه ها هم گفتم تیر اندازی نکنید. میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند.
🌱به محض رسیدن به سمت آن ها دویدیم و پرسیدیم: از کجا می آئید؟ حال حرف زدن نداشتند، یکی از آن ها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم.
دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید. آن یکی تمام بدنش غرق خون بود، کمی که به حال آمدند گفتند: از بچه های کمیل هستیم.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدند؟! در حالی که سرش را به سختی بالا می آورد گفت: فکر نمی کنم کسی غیر از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسیدم: این پنج روز، چطور مقاومت کردید؟!
💠حال حرف زدن نداشت. کمی مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت: ما این دو روز اخیر، زیر جنازه ها مخفی بودیم. اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سرپا نگه داشت! دوباره نفسی تازه کرد و به آرامی گفت: عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد، یک طرف تیربار شلیک می کرد. عجب قدرتی داشت. دیگری پرید توی حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم می کرد، به مجروح ها می رسید، اصلاً این پسر خستگی نداشت! گفتم: مگه فرماندها و معاون های گردان شهید نشدند؟! پس از کی داری حرف می زنی؟! گفت: جوانی بود که نمی شناختمش. موهایش کوتاه بود. شلوار کُردی پاش بود.
🌴دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود. چه صدای قشنگی هم داشت. برای ما مداحی می کرد و روحیه می داد و... داشت روح از بدنم خارج می شد، سرم داغ شد. آب دهانم را فرو دادم. این ها مشخصاتِ ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو می گی درسته؟! الان کجاست؟! گفت: آره انگار، یکی دو تا بچه های قدیمی آقا ابراهیم صِداش می کردند. دوباره با صدای بلند پرسیدم: الان کجاست؟!
🥀یکی دیگر از آن ها گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق نیرو هاش رو برده عقب. حتماً می خواد آتیش سنگین بریزه. شما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب. خودش هم رفت به مجروح ها برسه. ما هم آمدیم عقب. دیگری گفت: من دیدم که زدنش. با همان انفجار های اول افتاد روی زمین. بی اختیار بدنم سُست شد و اشک از چشمانم جاری شد. شانه هایم مرتب تکان می خورد. دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و گریه می کردم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد. از گود زورخانه تا گیلان غرب و... بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شد.
💧رفتم لب خاکریز، می خواستم به سمت کانال حرکت کنم. یکی از بچه ها جلوی من ایستاد و گفت: چکار می کنی؟ با رفتن تو که ابراهیم بر نمی گرده. نگاه چه آتیشی می ریزن. آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. خیلی ها رفقایشان را جا گذاشته بودند. وقتی وارد دو کوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود که می گفت:
ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان، کو شهیدانتان صدای گریه بچه ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد.
🕊یکی از رزمنده ها که همراه پسرش در جبهه بود پیش من آمد. با ناراحتی گفت: همه داغدار ابراهیم هستیم، به خدا اگر پسرم شهید می شد، اینقدر ناراحت نمی شدم. هیچکس نمی دونه ابراهیم چه انسان بزرگی بود. روز بعد همه بچه های لشکر را به مرخصی فرستادند و ما هم آمدیم تهران. هیچکس جرأت نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پیچید!
📚سلام بر ابراهیم۱
#اوج_مظلومیت
🎤راوی: مهدی رمضانی
🔰با اینکه سن من زیاد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترین بندگانش در گردان کمیل همراه باشم. ما در شب شروع عملیات تا کانال سوم رفتیم. این کانال کوچک بود و تقریباً یک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود. آن شب همه بچه ها به سمت کانال دوم برگشتند. کانالی که بعد ها به نام «کانال کمیل» معروف شد. من به همراه دیگر نیرو ها پنج روز را در این کانال سپری کردم.
🌤از صبح روز بعد، تک تیر اندازان عراقی هر جنبنده ای را هدف قرار می دادند. ما در آن روز های محاصره، دوران عجیبی را سپری کردیم. یادم هست که ابراهیم هادی، با آن قدرت بدنی و با آن صلابت، کانال را سرپا نگه داشته بود! فرمانده و معاون گردان ما شهید و مجروح شدند. برای همین تنها کسی که نیرو ها را مدیریت می کرد ابراهیم بود. او نیرو ها را تقسیم کرد. هر سه نفر را یک گروه و هر گروه را با فاصله، در نقطه ای از کانال مستقر نمود. یک نفر روی لبه ی کانال بود و اوضاع را مراقبت می کرد. دو نفر دیگر هم در داخل کانال در کنار او بودند.
📿انتهای کانال یک انحناء داشت، ابراهیم و چند نفر دیگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از دید بچه ها دور باشند. مجروحین را هم به گوشه ای از کانال برد تا زیر آتش نباشند. ابراهیم در آن روز ها با ندای اذان، بچه ها را برای نماز آماده می کرد. ما در آن شرایط سخت، در هر سه وعده نماز جماعت را برگزار می کردیم! ابراهیم با این کار ها به ما روحیه می داد و همه نیرو ها را به آینده امیدوار می کرد.
📞دو روز بعد از شروع عملیات، و بعد از پایان ناموفق مرحله دوم، تلاش بچه ها بیشتر شد! می خواستیم راهی برای خروج از این بن بست پیدا کنیم. در آخرین تماسی که با لشکر داشتیم، سردار (شهید) حاجی پور با ناراحتی گفت: هیچ کاری نمی توانیم انجام دهیم، اگر می توانید به هر طریق ممکن عقب بیائید. پنجشنبه 21 بهمن بود که از رو برو و پشت سر ما، صدای تانک و نفر بر بیشتر شد! بچه ها روی دیواره کانال را کنده و حالت پله ایجاد کردند.
🌿برخی فکر کردند نیروی کمکی برای ما آمده، اما نه، محاصره ما تنگتر شده بود! کماندو های عراقی تحت پوشش تانک ها جلو آمدند. آن ها فهمیده بودند که در این دشت، فقط داخل این کانال نیرو مانده! یادم هست که یک نوجوان به نام (شهید) سید جعفر طاهری قبضه آر پی جی را برداشت و از پله ها رفت بالا و با یک شلیک دقیق، تانک دشمن را زد. همین باعث شد که آن ها عقب نشینی کنند. بچه ها هم با شلیک پیاپی خود چند نفر از کماندو های عراقی را کشتند و چند نفر از نیرو هائی که خیلی جلو آمده بودند را اسیر گرفتند. در آن شرایط سخت، حالا پنج اسیر هم به جمع ما اضافه شد! نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود.
🍂بیشتر نیرو ها بی رمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند. تانک هائی که از کانال فاصله گرفتند، بلندگو های خود را روشن کردند! فردی که معلوم بود از منافقین است شروع به صحبت کرد و گفت: ایرانی ها، بیائید تسلیم شوید، کاری با شما نداریم، آب خنک و غذا برای شما آماده است، بیائید... و همینطور ما را به اسیر شدن تشویق می کرد. تشنگی و گرسنگی امان همه را بریده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بیائید برویم تسلیم شویم، ما وظیفه خودمان را انجام دادیم، دیگر هیچ امیدی به نجات ما نیست.
📺یکی از همان نوجوانان بسیجی گفت: اگر امروز ما اسیر شدیم و تلویزیون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببیند و ناراحت بشود چه کار کنیم؟ مگر ما نیامدیم که دل امام را شاد کنیم؟ همین صحبت باعث شد که کسی خود را تسلیم نکند. ابراهیم وقتی نظر بچه ها را فهمید خوشحال شدو گفت: پس باید هر چه مهمات و آذوقه داریم جمع کنیم و بین نیرو ها تقسیم کنیم. هر چه آب و غذا مانده بود را به ابراهیم تحویل دادیم. او به هر پنج نفر یک قمقمه آب و کمی غذا داد. به آن پنج اسیر عراقی هم هر کدام یک قمقمه آب داد!! برخی از بچه ها از این کار ناراحت شدند، اما ابراهیم گفت: «آن ها مهمان ما هستند»
📦مهمات را هم جمع کردیم و در اختیار افراد سالم قرار دادیم تا بتوانند نگهبانی بدهند. سحر روز بعد یعنی 22 بهمن، تانک های دشمن کمی عقب رفتند!
تعدادی از بچه ها از فرصت استفاده کرده و در دسته های چند نفره به عقب رفتند، اما برخی از آن ها به اشتباه روی مین رفتند و... ساعتی بعد حجم آتش دشمن خیلی زیادتر شد. دیگر هیچکس نمی توانست کاری انجام دهد. عصر 22 بهمن، کماندو های دشمن پس از گلوله باران شدید کانال، خودشان را به ما رساندند! یکدفعه دیدیم که لوله اسلحه عراقی ها از بالای کانال به طرف ما گرفته شد!
♻️ادامه دارد…
📚سلام بر ابراهیم۱
شهید ابراهیم هادی
#اوج_مظلومیت 🎤راوی: مهدی رمضانی 🔰با اینکه سن من زیاد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترین بندگانش در
ادامه خاطره #اوج_مظلومیت 👇
🥀یک افسر عراقی از مسیر پله ای که بچه ها ساخته بودند وارد کانال شد. یک سرباز هم پشت سرش بود. به اولین مجروح ما یک لگد زد. وقتی فهمید او زنده است، به سرباز گفت: شلیک کن. سرباز هم با تیر زد و مجروح ما به شهادت رسید. مجروح بعدی یک نوجوان معصوم بود که افسر بعثی با لگد به صورت او زد!
🦋 بعد به سرباز گفت: بزن سرباز امتناع کرد و شلیک نکرد! افسر عراقی در حضور ما سر او داد زد. اما سرباز عقب رفت و حاضر به شلیک نشد! افسر هم کُلت خودش را بیرون آورد و گلوله ای به صورت او زد. سرباز عراقی در کنار شهدای ما به زمین افتاد! افسر عراقی هم سریع از کانال بیرون رفت! بعد به نیرو هایش دستور شلیک داد و...
🌱دقایقی بعد عراقی ها، با این تصور که همه افراد داخل کانال شهید شده اند، برگشتند. دیگر صدای تیر اندازی نمی آمد. با غروب آفتاب سکوت عجیبی در فکه ایجاد شد! من و چندین نفر دیگر که در میان شهدا، زنده مانده بودیم از جا بلند شدیم. کمی به اطراف نگاه کردیم. کسی آنجا نبود. بیشتر آن ها که زنده بودند جراحت داشتند. هوا کاملاً تاریک بود که حرکت خودمان را آغاز کردیم و قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نیرو های خودی رساندیم و...
📚سلام بر ابراهیم۱
#اسارت
🎤راوی: امیر منجر
🥀از خبر مفقود شدن ابراهیم یک هفته گذشت. قبل از ظهر آمدم جلوی مسجد، جعفر جنگروی هم آنجا بود. خیلی ناراحت و بهم ریخته. هیچکس این خبر را باور نمی کرد. مصطفی هم آمد و داشتیم در مورد ابراهیم صحبت می کردیم. یکدفعه آقا محمد تراشکار جلو آمد. بی خبر از همه جا گفت: بچه ها شما کسی رو به اسم ابراهیم هادی می شناسید؟!
📻یکدفعه همه ما ساکت شدیم با تعجب به همدیگر نگاه کردیم. آمدیم جلو و گفتیم: چی شده؟! چه می گی؟! بنده خدا خیلی هول شد. گفت: هیچی بابا، برادر خانم من چند ماهه که مفقود شده، من هر شب ساعت دوازده رادیو بغداد رو گوش می کنم. عراق اسم اسیر ها رو آخر شب ها اعلام می کنه! دیشب داشتم گوش می کردم، یکدفعه مجری رادیو عراق که فارسی حرف می زد برنامه اش را قطع کرد و موزیک پخش کرد.
📝بعد هم با خوشحالی اعلام کرد: در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب، به اسارت نیرو های ما در آمده. داشتیم بال در می آوردیم!همه ما از اینکه ابراهیم زنده است خیلی خوشحال شدیم. نمی دانستیم چه کار کنیم. دست و پایمان را گم کردیم. سریع رفتیم سراغ دیگر بچه ها، حاج علی صادقی با صلیب سرخ نامه نگاری کرد.
رضا هوریار رفت خانه آقا ابراهیم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده بودن ابراهیم خوشحال شدند.
*
💧مدتی بعد از طریق صلیب سرخ جواب نامه رسید. در جواب نامه آمده بود که: من ابراهیم هادی پانزده ساله اعزامی از نجف آباد اصفهان هستم. فکر کنم شما هم مثل عراقی ها مرا با یکی از فرماندهان غرب کشور اشتباه گرفته اید! هر چند جواب نامه آمد، ولی بسیاری از رفقا تا هنگام آزادی اسرا منتظر بازگشت ابراهیم بودند. بچه ها در هیئت هر وقت اسم ابراهیم می آمد روضه حضرت زهرا (علیه السلام) می خواندند و صدای گریه ها بلند می شد.
📚سلام بر ابراهیم۱
#فراق
🎤راوی: عباس هادی
🍂یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت. هیچکدام از رفقای ابراهیم حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می شدیم از ابراهیم می گفتیم و اشک می ریختیم. برای دیدن یکی از بچه ها به بیمارستان رفتیم. رضا گودینی هم آنجا بود. وقتی رضا را دیدم انگار که داغ دلش تازه شده، بلند بلند گریه می کرد.
بعد گفت: بچه ها، دنیا بدون ابراهیم برای من جای زندگی نیست! مطمئن باشید من در اولین عملیات شهید می شم!
💎یکی دیگر از بچه ها گفت: ما نفهمیدیم ابراهیم که بود. او بنده خالص خدا بود. بین ما آمد و مدتی با او زندگی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خدا بودن چیست. دیگری گفت: ابراهیم به تمام معنا یک پهلوان بود، یک عارف پهلوان.
*
🥀پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما می پرسید: چرا ابراهیم مرخصی نمی آید، با بهانه های مختلف بحث را عوض می کردیم! ما می گفتیم: الان عملیاته، فعلاً نمی تونه بیاد و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم.
💧تا اینکه یکبار مادر آمده بود داخل اتاق. رو بروی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریخت! جلو آمدم. گفتم: مادر چی شده؟! گفت: من بوی ابراهیم را حس می کنم! ابراهیم الان توی این اتاقه! همینجاست و... وقتی گریه اش کمتر شد گفت: من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده.
🍃مادر ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی فرق کرده بود، هر چه گفتم: بیا بریم خواستگاری، می خوام دامادت کنم، اما او می گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشه! چند روز بعد دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما بالاخره مجبور شدیم دائی را بیاوریم تا به مادر حقیقت را بگوید.
💔آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتی قلبی او شدیدتر شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد! سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا (علیه السلام) می بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود. به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام می نشست. هر چند گریه برای او بد بود. اما عقده دلش را آنجا باز می کرد و حرف دلش را با شهدای گمنام می گفت.
📚سلام بر ابراهیم۱
#تفحص
🎤راوی: سعید قاسمی و راوی دوم خواهر شهید
💐سال 1369 آزادگان به میهن بازگشتند. بعضی ها هنوز منتظر بازگشت ابراهیم بودند (هر چند دو نفر به نام ابراهیم هادی در بین آزاداگان بودند) ولی امید همه بچه ها ناامید شد. سال بعد از آن، تعدادی از رفقای ابراهیم برای بازدید از مناطق عملیاتی راهی فکه شدند. در این سفر اعضای گروه با پیکر چند شهید برخورد کردند و آن ها را به تهران منتقل کردند. چند روز بعد رفته بودیم بازدید از خانواده شهدا. مادر شهیدی به من گفت: شما می دانید پسر من کجا شهید شده؟! گفتم: بله، ما با هم بودیم. پرسید: حالا که جنگ تمام شده نمی توانید پیکرش را پیدا کنید و برگردانید؟ با حرف این مادر خیلی به فکر فرو رفتم.
🌴روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت کردم. با هم قرار گذاشتیم به دنبال پیکر رفقای خود باشیم، مدتی بعد با چند نفر از رفقا به فکه رفتیم. پس از جستجوی مجدد، پیکر های سیصد شهید از جمله فرزند همان مادر پیدا شد. پس از آن گروهی به نام تفحص شهدا شکل گرفت که در مناطق مختلف مرزی مشغول جستجو شدند. عشق به شهدای مظلوم فکه، باعث شد که در عین سخت بودن کار و موانع بسیار، کار در فکه را گسترش دهند. بسیاری از بچه های تفحص که ابراهیم را می شناختند، می گفتند: بنیان گذار گروه تفحص، ابراهیم هادی بوده.او بعد از عملیات ها به دنبال پیکر شهدا می گشت.
🌾پنج سال پس از پایان جنگ، بالاخره با سختی های بسیار، کار در کانال معروف به کمیل شروع شد. پیکر های شهدا یکی پس از دیگری پیدا می شد. در انتهای کانال تعداد زیادی از شهدا کنار هم چیده شده بودند. به راحتی پیکر های آن ها از کانال خارج شد، اما از ابراهیم خبری نبود! علی محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتی پنج روز داخل کانال کمیل در محاصره دشمن قرار داشت. علی خود را مدیون ابراهیم می دانست و می گفت: کسی غربت فکه را نمی داند، چقدر از بچه های مظلوم ما در این کانال هستند. خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد.
📒یک روز در حین جستجو، پیکر شهیدی پیدا شد. در وسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سال ها هنوز قابل خواندن بود. در آخرین صفحه این دفترچه نوشته بود: «امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب و غذا را جیره بندی کرده ایم. شهدا در انتهای کانال کنار هم قرار دارند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه!»
🌱بچه ها با خواندن این دفترچه خیلی منقلب شدند و باز هم به جستجوی خودشان ادامه دادند. اما با وجود پیدا شدن پیکر اکثر شهدا، خبری از ابراهیم نبود. مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد. ایشان ضمن بیان خاطراتی گفت: زیاد دنبال ابراهیم نگردید؟! او می خواسته گمنام باشد. بعید است پیدایش کنید. ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد.
📚سلام بر ابراهیم۱
شهید ابراهیم هادی
#تفحص 🎤راوی: سعید قاسمی و راوی دوم خواهر شهید 💐سال 1369 آزادگان به میهن بازگشتند. بعضی ها هنوز منت
🌱اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد. باز هم پیکر های شهدا از کانال پیدا شد، اما تقریباً اکثر آن ها گمنام بودند. در جریان همین جستجو ها بود که علی محمودوند و مدتی بعد مجید پازوکی به خیل شهدا پیوستند. پیکر های شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور، هر پنج شهید را در یک نقطه از خاک ایران به خاک بسپارند. شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن.
🔸بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکانی خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می زد! فردای آن روز مردم قدر شناس، با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند. تشییع با شکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا را برای تدفین به شهر های مختلف فرستادند. من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره (علیه السلام) بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم.
✍حضور از مهم ترین کار هایی که در محل انجام شد ترسیم چهره ابراهیم در سال 1376 زیر پل اتوبان محلاتی بود. روز های آخر جمع آوری این مجموعه سراغ سید رفتم و گفتم: آقا سید، من شنیدم تصویر شهید هادی را شما ترسیم کردید، درسته؟ سید گفت: بله، چطور مگه؟! گفتم: هیچی، فقط می خواستم از شما تشکر کنم. چون با این عکس هنوز آقا ابراهیم توی محل حضور دارد. سید گفت: من ابراهیم را نمی شناختم، قرار بود آنجا تصویر یکی از سرداران را برای کنگره شهدا ترسیم کنیم. اما یکی از دوستان تصویر آقا ابراهیم را آورد و گفت: این شهید گمنام است. اگر می توانی این عکس را ترسیم کن.
🖌من با شنیدن خاطراتش قبول کردم. کار سختی بود. اما تلاش کردم به خوبی انجام شود. از لحاظ هزینه، چون تصویر را عوض کردیم چیزی به ما ندادند، پول رنگ و داربست و... را از خودم دادم، اما بعد از انجام این کار، به قدری خدا به زندگی من برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم! خیلی چیز ها هم از این تصویر دیدم. با تعجب پرسیدم: مثلا چی؟! گفت: زمانی که این عکس را کشیدم و نمایشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد، یک شب جمعه خانمی پیش من آمد و گفت: آقا، این شیرینی ها برای این شهید تهیه شده، همین جا پخش کنید.
🌺فکر کردم که از بستگان این شهید است. برای همین پرسیدم: شما شهید هادی را می شناسید؟ گفت: نه، تعجب من را که دید ادامه داد: منزل ما همین اطرافه، من در زندگی مشکل سختی داشتم، چند روز پیش وقتی شما مشغول ترسیم عکس بودید از اینجا رد شدم، با خودم گفتم: خدایا اگر این شهدا پیش تو مقامی دارند به حق این شهید مشکل من را حل کن. بعد گفتم: من هم قول می دهم نماز هایم را اول وقت بخوانم، سپس برای این شهید که اسمش را نمی دانستم فاتحه خواندم. باور کنید خیلی سریع مشکل من برطرف شد! حالا آمدم از ایشان تشکر کنم.
🌷سید ادامه داد: پارسال دوباره اوضاع کاری من به هم خورد! مشکلات زیادی داشتم. از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد شدم و دیدم به خاطر گذشت زمان، تصویر زرد و خراب شده. من هم داربست تهیه کردم و رنگ ها را برداشتم و شروع کردم به درست کردن تصویرِ شهید. باور کردنی نبود، درست زمانی که کار تصویر تمام شد، یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد. خیلی از گرفتاری های مالی من بر طرف گردید. بعد ادامه داد: آقا این ها خیلی پیش خدا مقام دارند. ما هنوز این ها را نشناخته ایم! کوچکترین کاری که برایشان انجام دهی، خداوند چند برابرش را بر می گرداند.
📚سلام بر ابراهیم۱
🍃آمده بود مسجد. از من، سراغ دوستان آقا ابراهیم را گرفت! این شخص می خواست از آن ها در مورد این شهید سؤال کند. پرسیدم: کار شما چیه؟! شاید بتوانم کمک کنم. گفت: هیچی، می خواهم بدانم این شهید هادی کی بوده؟ قبرش کجاست؟! کمی فکر کردم. مانده بودم چه بگویم. بعد از چند لحظه سکوت گفتم: ابراهیم هادی شهید گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهدا گمنام. اما چرا سراغ این شهید را می گیرید؟
🌾آن آقا که خیلی حالش گرفته شده بود ادامه داد: منزل ما اطراف تصویر شهید هادی قرار داره، من دختر کوچکی دارم که هر روز صبح از جلوی تصویر ایشان رد می شه و می ره مدرسه. یکبار دخترم از من پرسید: بابا این آقا کیه؟!من هم گفتم: این ها رفتند با دشمن جنگیدند و نگذاشتند دشمن به ما حمله کنه. بعد هم شهید شدند. دخترم از زمانی که این مطلب را شنید هر وقت از جلوی تصویر ایشان رد می شد به عکس شهید هادی سلام می کنه. چند شب قبل، دخترم در خواب این شهید را می بینه! شهید هادی به دخترم می گوید: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو می دم! برای تو هم دعا می کنم که با این سن کم، اینقدر حجابت را خوب رعایت می کنی.
🍁حالا دخترم از من می پرسه: این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست؟! بغض گلویم را گرفت. حرفی برای گفتن نداشتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه می خوای آقا ابراهیم همیشه برات دعا کنه مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهیم تعریف کردم.
*
🕌یادم افتاد روی تابلوئی نوشته بود: «رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است. اگر شما با آن ها باشی آن ها نیز با تو خواهند بود.» نوروز 1388 بود. برای تکمیل اطلاعات کتاب، راهی گیلان غرب شدم. در راه به شهر ایوان رسیدیم. موقع غروب بود و خیلی خسته بودم. از صبح رانندگی و... هیچ هتل یا مهمانپذیری در شهر پیدا نکردیم! در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال کار شما آمدیم، خودت ردیفش کن! همان موقع صدای اذان مغرب آمد. با خودم گفتم: اگر ابراهیم اینجا بود حتماً برای نماز به مسجد می رفت. ما هم راهی مسجد شدیم.
✨نماز جماعت را خواندیم. بعد از نماز آقایی حدوداً پنجاه سال جلو آمد و با ادب سلام کرد. ایشان پرسید: شما از تهران آمدید؟! با تعجب گفتم: بله چطور مگه؟! گفت: از پلاک ماشین شما فهمیدم. بعد ادامه داد: منزل ما نزدیک است. همه چیز هم آماده است. تشریف می آورید؟! گفتم: خیلی ممنون ما باید برویم. ایشان گفت: امشب را استراحت کنید و فردا حرکت کنید. نمی خواستم قبول کنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ایشان آقای محمدی از مسئولین شهرداری اینجا هستند، حرفشان را قبول کن. آنقدر خسته بودم که قبول کردم. با هم حرکت کردیم.
⁉️شام مفصل، بهترین پذیرایی و... انجام شد. صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظی شدیم. آقای محمدی گفت: می توانم علت حضورتان را در این شهر بپرسم؟! گفتم: برای تکمیل خاطرات یک شهید، راهی گیلان غرب هستیم. با تعجب گفت: من بچه گیلان غرب هستم. کدام شهید؟! گفتم: او را نمی شناسید، از تهران آمده بود. بعد عکسی را از داخل کیف در آوردم و نشانش دادم.
با تعجب نگاه کرد و گفت: این که آقا ابراهیم است!! من و پدرم نیروی شهید هادی بودیم. توی عملیات ها، توی شناسایی ها با هم بودیم. در سال اول جنگ!
💧مات و مبهوت ایشان را نگاه کردم. نمی دانستم چه بگویم، بغش گلویم را گرفت. دیشب تا حالا به بهترین نحو از ما پذیرایی شد. میزبان هم که از دوستان اوست! آقا ابراهیم ممنونم. ما به یاد تو نمازمان را اول وقت خواندیم. شما هم...
📚سلام بر ابراهیم۱