#خاطرات_شهید
▫️ بشیر فردی حقیقتاً مؤمن، آرام، متواضع، خوشاخلاق و متبسم بود. برای والدینش احترام شایانی قائل بود و با آنها به نرمی برخورد میکرد و در کارها به ایشان کمک میکرد.
▫️به صله رحم اهمیت زیادی میداد و با اخلاق و رفتار نیکویش در شاد کردن کسانی که بهواسطه مشکلات اندوهگین و پریشان بودند، تلاش میکرد. شهید قنبری هر صبح و عصر بهصورت مداوم قرآن را با صدای زیبا و دلنشین تلاوت مینمود و در جلسات سخنرانی آیتالله شهید دستغیب شرکت فعالی داشت.
▫️تابستانها به پدرش در کار بنایی کمک میکرد و خود در این حرفه تجربه لازم را بهدست آورده بود. به ورزش اهمیت زیادی میداد و دوستانش را نیز به ورزش کردن تشویق میکرد.
▫️ شهید قنبری جبهه و جنگ و دفاع از سرزمین اسلامی را تکلیف خود میدانست و قبل از شهادتش یکبار بر اثر اصابت ترکش مجروح شد و یکبار هم پایش سوخته بود. او عاشق شهادت بود و چه زیبا به آن دست یافت.
#شهید_جاویدالاثر_بشیر_قنبری
#شهدای_استان_فارس
#سالروز_شهادت🌷
🌷 @salam_bar_shahid 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شهید
●گفتند: برادر سلیمانی اینجا چند نفر سلمانی داریم برای همین کارها.
●خندید و گفت:
کار کردن برای بسیجیها خیلی لذت دارد.
یعنی میشود فردای قیامت یکی از اینها بیاید
دست من را بگیرد و بگوید این احمد در آن دنیا سر من را اصلاح کرد....»
#شهید_احمد_سلیمانی
#یا_صاحب_الزمان_عج
#بسم_ربالشهداء_والصدیقین
#خاطرات_شهید
"شــهیدی که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت"
چند روز مانده بود که برود جبهه، گفتم: پسرم بیا ازدواج کن، خواهرات ازدواج کردند، برادرت ازدواج کرده، من می خواهم که نشانی خانه ات را داشته باشم،
خندید و گفت: آدرس می خوای مادر؟
گفتم: بله که آدرس می خوام پسرگلم.
یک برگه کاغذ گرفت، نوشت.
گفت بخوان. خواندم: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهداء قطعه ۲۵۵»
📎فرمانده گردان زرهی لشکر ۲۵ کربلا
#شھید_اردشیر_رحمانی
#یا_صاحب_الزمان_عج
#خاطرات_شهید
●می دانستم که حسین شهید شده است. محمدرضا که تازه از اندیمشک به خانه آمده بود به من گفت: مادر، می خواهم شما را به معراج شهدا ببرم تا پیکر حسین را ببینید. با هم رفتیم. در آنجا به طوری که اشک در چشمانم حلقه زده بود، صورت حسین را بوسیدم.
●کنار قبری که حسین را به خاک سپردیم، قبر خالی بود. محمد رضا با دست به آن اشاره کرد و گفت: چند روز دیگر شهیدش می آید. در همان مراسم، از همه دوستان و آشنایان حلالیت طلبید و هنگام رفتن به من گفت: مادر مرا حلال می کنی؟ گفتم: تو به من بدی نکرده ای که بخواهم حلالت کنم. گفت: نه، این طوری نمی شود، بگو از صمیم قلب حلالت می کنم. من هم گفتم:
حلال ِ حلال.
●چند روز بعد، شهید آن قبر را آوردند. خودش بود؛ محمد رضا را همانجا به خاک سپردیم.
✍️روای: مادر شهید
#شهید_محمد_رضا_دستواره
🌹 @salam_bar_shahid 🌹
#خاطرات_شهید
●سید همیشه یک قرآن تو جیبی كوچیك داشت و هر وقت كه فرصت می كرد سریع قرآنش رو باز می كرد و می خوند،
●دوستاش می گفتن:هر وقت آماده نماز جماعت می شدیم سید همیشه صف اول نماز بود و وقتی روحانی نداشتیم آقا سید بزرگوار جلو می ایستادن وامام جماعت ما می شدن.
●اگه از مادر سید در مورد رفتارش با والدین سوال کنید، میگه آقا سید مصداق بارز آیه ی شریفه ی : {وبالوالدین احسانا} بود.
#شهید_سیدمحسن_قریشی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۶۳ خمین ، مرکزی
شهادت : ۱۳۸۹/۱/۳۰ منطقهٔ سنگهایآذرین ، شمالغربکشور ،به دست ضدانقلاب
🌷 @salam_bar_shahid
#خاطرات_شهید
هميشه می گفت:
"ما هيچ وقت از لطف و عنايت اهل بيت، خصوصاً آقا امام رضا عليه السلام بی نياز نيستيم..."
هواپيمای سوخو را حاج احمد وارد نيروی هوايی سپاه كرد مراسم افتتاحيهاش را همه انتظار داشتيم در تهران باشد،
ولی سردار گفت: ميخوام مراسم افتتاحيه توی مشهد باشه...
پايگاه هوايی مشهد كوچیك بود كفاف چنين برنامهای رو نميداد بعضيها همين را به سردار گفتند؛ ولی سردار اصرار داشت مراسم توی مشهد باشه با برج مراقبت هماهنگيهای لازم شده بود خلبان، بر فراز آسمان، هواپيما را چند دور، دور حرم حضرت علی بن موسی الرضا سلام الله عليه طواف داد اين را سردار ازش خواسته بود خيليها تازه دليل اصرار سردار را فهميده بودند خدا رحمتش كند؛ هميشه ميگفت: "ما هيچ وقت از لطف و عنايت اهل بيت، خصوصاً آقا امام رضا عليه السلام بی نياز نيستيم..."
#شهید_حاج_احمد_کاظمی