🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_بیست_و_یکم کنج اتاق چمباته زده و دل
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_بیست_و_دوم
مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد:
_قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟
از کلام مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد:
_هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت:
_ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!
و با حالتی خواهرانه رو به من کرد:
_الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟
از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد:
_نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!
و باز روی سخنش را به سمت من گرداند:
_الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.
خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختیام به درگاه خدا دعا می کرد.
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب میدید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ پرَ میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و میدانستم که به دردِ دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بیمنتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
#دختر_شینا #پارت_بیست_و_یکم ✅ فصل پنجم رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. میدانستم صمد
#دختر_شینا
#پارت_بیست_و_دوم
✅ فصل_ششم
... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمانها ادامه پیدا کرد. عصر مهمانها به خانههایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی میگذاشت. صمد را صدا میزد و میگفت: « غذا پشت در است. »
ما کشیک میدادیم، وقتی مطمئن میشدیم کسی آنطرفها نیست، سینی را برمیداشتیم و غذا را میخوردیم.
رسم بود شب دوم، خانوادهی داماد به دیدن خانوادهی عروس میرفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباسهایم را پوشیده بودم و گوشهی اتاق آماده نشسته بودم. میخواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و اینقدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمیآوردم. دلم میخواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو میافتادم. صمد دنبالم میآمد و چادرم را میکشید.
وقتی به خانهی پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونهی راست و چپش، نوک بینیاش، حتی گوشهایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت و زیر لب میگفت: « الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم. »
خانوادهی صمد با تعجب نگاهم میکردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت اینطور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانهی پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس میکردم تازه به دنیا آمدهام. کمی پیش پدرم مینشستم. دستهایش را میگرفتم و آنها را یا روی چشمم میگذاشتم، یا میبوسیدم. گاهی میرفتم و کنار شیرین جان مینشستم. او را بغل میکردم و قربان صدقهاش میرفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را میبوسیدم و به مادرم سفارشش را میکردم: « شیرین جان! مواظب حاجآقایم باش. حاجآقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاجآقا. »
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه میرفتم. ریزریز قدم برمیداشتم و فاصلهام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه میکردم. صمد چیزی نمیگفت. مواظبم بود توی چالهچولههای کوچههای باریک و خاکی نیفتم.
فردای آنروز صمد رفت.باید میرفت.سرباز بود.باز با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.مادر صمد باردار بود.من که درخانه ی پدرم دست به سیاه وسفید نزده بودم حالا مجبور بودم ظرف بشویم جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان اماده کنم .دستهایم کوچک بود و نمیتوانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یکدست شوند.
آبان ماه بود.هوا سرد شده بودک برگ های درخت ها ک زرد وخشک شده بودند توی حیاط میریختند.ساعتها مجبور بودم توی آن هوای سرد برگها را جارو کنم .
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود یک روز مادر صمد به خانه ی دخترش رفت و به من گفت :من میروم خانه ی شهلا تو شام درست کن.در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم بجز غذا درست کردن .چاره ای نبود رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاقهای همکف خانه بود.پریموس را روشن کردم .آب را توی دیگ ریختم ومنتظر شدم تا آب جوش بیایدشعله ی پریموس مرتب کم وزیادمیشد ومجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت به جوش آمد برنج هایی که پاک کرده وشسته بودم توی آب ریختم.از دلهره دستهایم بی حس شده بود.نمیدانستم که کی باید برنج را از روی پریموس بردارم خواهر صمد،کبری،به دادم رسید .خدا خدا میکردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود کمی که برنج جوشید کبری گفت:حالا وقتش است بیا برنج را برداریم.
دونفری کمک کردیم وبرنج را داخل آبکش ریختیم وصافش کردیم .برنج را که گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت وپیاز شدم برای لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند .غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم و گوشه ی آشپزخانه نشستم وشروع کردم به دعا خواندن .کبری صدایم کرد.با ترس ولرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفره نشسته بود .دیس های خالی پلو وسط سفره بود همه مشغول غذا خوردن بودند و میگفتند :به به چقدر خوشمزه است.
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد.داشتم حیاط را جارو میکردم .میشنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف میکرد ومیگفت:نمیدانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت دست پختش حرف ندارد هرچه باشد دختر شیرین جان است دیگر.
اولین بار بود که درآن خانه احساس آرامش میکردم.
🔰ادامه دارد....🔰
#باماهمراهباشید