🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_یکم سپس جوابش را با ناامیدی دا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_دوم
از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم تلخ شد من که میخواستم به بهانه مخمصه ای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجید را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد:
الهه وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!
و چه عاشقانه بحث را عوض کرد که بالاخره
علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی اش را کرده بودم:
چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه!
فقط دل هر دومون برات تنگ شده!
با صدای بلند خندید و هر چند خنده اش بوی غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جزهوای دلتنگی بُرد:
الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟
هر چی میخوای بگو برات بگیرم، بالاخره یه جوری به دستت میرسونم.
و پیش از آنکه پاسخ مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید:
راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد میکنه؟
نمیخواستم از راه دور جام نگرانی اش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب میرسانم و شبهایم با چه عذابی سحر میشود که زیر خرواری از غم و غصه و
اضطراب و نگرانی،
هر روز حالم بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم:
خدا رو شکر، حالم خوبه!
در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الهه اش بود که به این سادگی فریب خوشزبانی هایم را نخورَد و به جبران رنجهایی که میکشم، بهایی عاشقانه
بپردازد:
میدونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!
از نفسهای خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت:
الهه! این مدت چند بار
به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی...
بعد با همان صدایی که میان آسمان پر میزد، خندید گفت:
ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلانمیتونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگی ام نباشه!
و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با ِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید.
سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید:
بابا خونه اس؟
با سرانگشتم قطرات اشک را از روی صورتم پا ک کردم و پاسخدادم:
نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته.
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤