🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_سی_و_یکم اما دل لبریز دغدغه و ن
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_سی_و_دوم
عبدالله مثل اینکه بخواهد سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید:
برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟
میای از بابا بگیری؟« که باز اینکه دنبال بهانه ای باشد تا گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: چجوری بیاد بگیره؟
مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟
و مجید اجازه نداد به آخر برسد و با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد:
آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش صحبت میکنم.
از این همه سماجتش عصبانی شدم و با دلخوری اعتراض کردم:
یعنی چی مجید؟!!! تو نمیفهمی من چی میگم؟!!!
میگم بابا منتظر یه بهانه اس تا عقده اش رو سرت خالی کنه!
اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!
و باز گریه امانم نداد و ادامه شکوائیه ُ پر غیظ و غضبم را با گریه به گوشش رساندم:
میخوای من رو عذاب بدی؟!!!
من این خونه رو نمیخوام! من میرم کنار خیابون میخوابم، میخوای منو زجرکش کنی؟!!!
من این پول رو نمیخوام!
اصلا راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا!
به خدا راضی نیستم!و زیر بار سنگین گریه نتوانستم اوج دلواپسیام را نشانش دهم که خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریههای غریبانه ام را تحمل کند که بالافاصله به دنبالم آمد و همین که چشمم به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بیامان اشکهایم تمنا کردم:
مجید! تو رو خدا از این پول بگذر!
از این حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!
و میدانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسش میخواهد در برابر خودخواهی های پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری اینهمه پریشانی ام همانجا ایستاد.
مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداری ام داد:
برای چی اینهمه نگرانی الهه جان؟
من با بابا یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده.
بابات خونهاش رو پس گرفت، منم میخوام برم پولم رو پس بگیرم.
برای چی انقدر میترسی؟
ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: مجید! میشه یه حظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟
دلش نمیآمد با اینهمه بیقراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن به خدا توکل کن عزیزم!
از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤