🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_هشتاد_و_هفتم و تاوان این ناله
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_هشتم
چشمان کشیدهاش گود افتاده و گونههای گندمگونش به زردی میزد.
هر چند روی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم به زمین زد تا دردش قرار بگیرد.
به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به ساحل غم نشسته و باز از سوزدل گریه میکرد.
هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمیاش بودم که زیر لب اسمم را صدا زد: الهه...
شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شدهاش خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این حالش،
نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد:
الهه جان...
دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم.
سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی
تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: دلم خیلی برات تنگ شده بود!
از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت...
و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی میکشد. از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پر شد کهدوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم:
مجید! بچهام از بین رفت...
و دیدم که نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم
که میان گریه، ناله زدم:
مجید! بچهام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ
کاری بکنم...
از حجم سنگین بغضی که روی سینهام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصههای قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربانش زار میزدم:
مجید! ای کاش اینجا بودی و حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤