🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_سوم سپسآهی کشیدم و از روی دلسو
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_چهارم
دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو بزنم به دو طرف کوچه نگاه کردم که می ترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم:
مگه تو پالایشگاه نبودی؟!!!
که خندید و همانطور که چشم از نگاهم بر نمیداشت، پاسخ داد:
نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم.
الانم که دیگه خدمت شما هستم!
سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمه کرد:
الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمی اومدم، خوابم نمیبرد
من هم دلم نمیآمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد:
الهه جان! میشه یه لحظه بیای دم در؟
نمیدانستم چه بگویم که من کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه رسد به کلید درِ حیاط و او دوباره اصرار کرد:
من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس.
جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما میآمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمیداد از درِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه را میهمان سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن همسرش،
التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی شرمنده پاسخ دادم:
مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی
میشه!
و بهانه ای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمیآمد.
نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگي ام را داد:
باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، غنیمته!
و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم:
برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!
و شاید همچون من، نمیتوانست از این ملاقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد:
تا فردا صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤