🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_چهل_و_پنجم ساعت از هفت گذشته بو
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_چهل_و_ششم
لبخندی روی صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریاییاش را تعبیر کرد:
نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین نعمت زندگیام تویی!
و شاید نتوانستم هجوم بیپروای احساسش را تحمل کنم که سر به شوخی گذاشتم:
وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفهای هستم؟!!!
و همین شیطنت زنانه هم واکنشی عاشقانه بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید:
تحفه؟!!! تو همه زندگی منی الهه! نمیتونم برات توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه!
اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!
و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین عاشقانه حمایتم میکرد و همین چند جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن اولین سالگرد ازدواج مان کافی بود.
شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شده و خجالت میکشیدم دراز بکشم. هر چند این سمت ساحل به نسبت خلوت بود، باز هم از بیم نگاه نامحرم، دلم نمیخواست بخوابم و دلم نمیآمد به این زودی
از میهمانی با شکوه دریا دل بکنم که رو به مجید کردم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:
این دخترت خیلی اذیت میکنه! یه لحظه آروم نمیگیره! یا لگد میزنه یا میگه خسته شدم بریم خونه!
و در برابر نگاه ناباورش، خندیدم و گفتم: مستقیم که نمیگه بریم خونه!
ولی انقدر کمرم درد میگیره که میفهمم باید برم خونه!
از لحن شرارت بارم خودم خندیدم و مجید را نگران کردم که با قاطعیت پیشنهاد
داد:
خُب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین میگیرم.
و من دلم نمیخواست این شب زیبا به آخر برسد که دستپاچه پاسخ دادم:
نه! نمیخواد بری! حالا یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم.
از دستی که به کمر و پهلویم گرفته بودم، متوجه حالم شد و باز با دلواپسی اصرار کرد:
خیلی وقته نشستی، کمرت خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی.
نگاهش کردم و با لحنی کودکانه خواهش کردم: نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟
و دیگر نتوانست مقاومت کند که خندید و گفت:
چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی، میشینیم.
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤