🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_نود_و_نهم مجید در را باز کرد
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_سیصدم
عبدالله شانه بالا انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد:
من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن.
مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزش زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد:
نمی ِ دونی کی برمیگرده؟
از اینکه میخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد:
اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!!
این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!
و مجید انتظار این برخورد عبدالله را میکشید که سا کت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند:
بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!
مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه متحیرم به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد:
من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن
از اینهمه بیِمهری برادرانم قلبم شکست و خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد:
مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟!!!
عبدالله چشمانش از عصبانیت گرد شد و فریاد کشید:
اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!
از توهین وقیحانهاش، خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم:
عبدالله ! چطوری دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!
و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سر
تو دخالت نکن! من دارم با مجید حرف میزنم!
و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست لرزانش خواست سا کت باشم، به سختی از روی صندلی بلند شد و دیدم همه خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبداهلل امانش نداد:
میبینی چه بلایی سرالهه ا ُوردی؟!!!
ِ لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!!
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤