🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_سیصد_و_یکم زندگیاش رو نابود کردیُ، بچ
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_سیصد_و_دوم
عبدالله بلافاصله جواب داد:
واسه اینکه الهه هم از تو حمایت میکرد و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد:
الهه از من حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟
تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض
کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنتاید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟
و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محا کمه بکشاند:
ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی دووم بیارید!
بالاخره یه روزی هم شما یه حرفی میزنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه!
مگه برای این تروریستهایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سنی فرق میکنه؟!!!
شیعه رو همون اول میکُشن، سنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن میزنن!
که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید:
تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!
و مجید بیدرنگ دفاع کرد:
نه! من بابا رو با تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای تکفیری مو نمیزنه!
روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر
شما شدم، بابا یه مسلمون سنی بود که با من معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم!
من سرِ یه سفره با شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!
سپس نگاهش به خا ک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد:
من و الهه که داشتیم زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم!
ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونهمون، زندگیمون، بچهمون...
و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرش آوار
شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد.
عبدالله هم میدانست پدر با هویت انسانی و اسلامیاش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و
ِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سر شاید گمان میکرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم،
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤