.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_هشتم
و به جای من، نگاه او در ساحل شد و دل یک دختر سنی را شاهد عشق پا ک تشیع گرفت:
سپس ادامه داد
الهه حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره!
اون کسی که اون روز دلتو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد بود!
اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا
روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود
پس چرا خدا در برابر اینهمه پا کبازیام، چنین سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد حوریه بغضی مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم:
پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد یه
کاری نکرد حوریه زنده بمونه؟
و حالا داغ حوریه، در آتش زیر خا کستر مصیبت مادرم هم دمیده بود که زیر لب ناله زدم:
مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن،
ُ مامان خوب میشه، ولی نشد!
و بیاختیار کاسه چشمانم از اشک پر شد و میان گریه زمزمه کردم:
پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس میکنم، عزیزم از دستم میره؟
دیگر نتوانستم ادامه دهم که سرم را پایین انداختم تا رهگذران متوجه گریههای بیصدایم نشوند.
مجید هم خجالت میکشید در برابر چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش آرامش بگیرم و تنها میتوانست با لحن دلنشینش دلداریام دهد:
الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!
نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش پیدا بود، دل او هم هنوز میسوزد:
الهه جان! منم نمیدونم چرا بعضی وقتها هر چی دعا میکنی، جواب نمیگیری، ولی بالاخره هیچ کار خدا بیحکمت نیس!
من هم میدانستم همه امور عالم بر اراده حکیمانه پروردگارم جاری میشود، ولی وقتی زخم دلم سر باز میکرد و داغ قلبم تازه میشد، جز به بارش اشکهایم قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به ِ کوچه که رسیدیم، دلداریهای صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم.
سراشکهایم را پا ک کردم تا عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرتزده خبر داد:
اینکه ماشین محمده!
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤