🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_چهارصد_و_چهاردهم تا اذان صبح چیزی نماند
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_چهارصد_و_پانزدهم
از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار میکرد، چشمانم را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید عشقش درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی صدایم زد:
الهه...
همانطور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و مجیدم را دیدم که پایین پلههای کفشداری با پای برهنه، روی زمین خیس ایستاده و چشمان آشفته و بیقرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمیزد.
همچنان باران می ِ بارید که صورت و لباسش غرق آب و گل ِ شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گل عزای امام حسین روی فرق سرش خودنمایی میکرد.
در تاریکی دیشب او را گم کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الههاش را پیدا کرده، هنوز همه تن و بدنش میلرزد و نمیدانم چقدر نگاهش به دنبالم پر زده بود
که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بیخوابی به خون نشسته بود.
کمی خودم را جابجا کردم و نمیخواستم بانوانی که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که
زیر لب زمزمه کردم:
جانم...و مجید هم به خاطر حضور زنان و کودکانی که روی پلهها خوابیده بودند،نمیتوانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد:
تو کجا رفتی الهه؟ به خدا هزار بار مردم و زنده شدم!
به خدا تا صبح کل کربلا رو دنبالت گشتم! هزار بار این حرمها رو دور زدم و پیدات نکردم...
و حالا از شوق دیدار دوبارهام، چشمان کشیدهاش در اشک دست و پا میزد که با نگاهش به سمت حرم امام حسین پر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با نگاهم به خا ک قدمهایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابانها میدویده و حالا میدیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی معصومانه پاسخ دادم:
من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا اینجا هم با جمعیت اومدم...
و دلم میخواست با محرم اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که چشمانم از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت حضور مژده دادم:
مجید! دیشب خیلی با امام حسین حرف زدم، تو همیشه می ِ گفتی باهاش درد دل میکنی، ولی من باور نمیکردم... ولی دیشب
ِ باهاش کلی درد دل کردم...
و مجید مثل اینکه تلخی و پریشانی این شب
ِ دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین بخشیده باشد، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد ودستش را از همان پایین پلهها به سمتم دراز کرد تا یاریام کند از جا بلند شوم.
انگشتانش از بارش باران خیس بود و شاید
هنوز از ترس از دست دادنم، میلرزید که به قدرت مردانهاش بلند شدم و شنیدم تا
میخواست مرا بلند کند، زیر لب زمزمه میکرد: یا علی
که من هم زبان به ذکر
یا علی!
گشودم و عاشقانه قد کشیدم.
با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که
روی پلهها استراحت میکردند، عبور کردم و همچنانکه دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر نگرانگذشتن از میان خیل نامحرمان نبودم که شوهر شیعهام برایم راه باز میکرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین ببرد.
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤