eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
.... 🌷سید می گفت: «در عملیاتی که در محور «سومار» انجام گرفت، حین پیشروی به سمت نیروهای دشمن بعثی، گلوله های خمپاری ای در نزدیکی ما منفجر شد که باعث شد یکی از همرزمانم از دو چشم نابینا شود. 🌷او دست مرا محکم گرفته بود و می گفت سید تو را به خدا مرا تنها مگذار، جایی را نمی بینم. من در حالی که دستش را محکم گرفته بودم به او گفتم آهسته حرف بزن عراقی ها دور تا دور ما را گرفته اند. 🌷آن ها به قدری به ما نزدیک بودند که به راحتی صدای آن ها را می شنیدیم. در این میان شروع به خواندن آیه «وَجَعَلنا مِن بَینَ اَیدیهِم...» کردیم و از محاصره تنگ نیروهای عراقی با امداد الهی خارج شدیم و به همرزمانمان پیوستیم.» راوی: همسر بسیجی شهید «سیدمحمد غیاثیان»
کانال کمیل
در تاریکی شب‌ با هم‌ قدم‌ می زدیم. پرسیدم: آرزوی شما شهادته درسته ! خندید بعد از چند لحظه سکوت گفت:
💠‌‌ ابراهیم هر وقت اسم مادر سادات به زبان می آورد بلافاصله میگفت: سلام الله علیها. یکبار در زورخانه مرشد بخاطر شروع به خواندن اشعاری در مصیبت کرد. ابراهیم همینطور که شنا میرفت باصدای بلند گریه می کرد و آنقدر گریه کرد که مرشد مجبور شد شعرش را تغییر دهد. روزی که از بیمارستان مرخص شد حدود ۸ نفر از رفقایش حضور داشتند ابراهیم گفت وسط اتاق پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایید می خواهم روضه حضرت زهرا بخوانم.
در کربلای خانطومان از آخرین نفراتی بود که از خط خارج شد، موقع عقب نشینی داشت از خاکریز رد می شد که روی خاکریز یه تیر از پشت خورد و گفت یازهرا(س) و با صورت از بالای خاکریز زمین افتاد؛ تیر خورده بود توی شش و سینه اش و خس‌خس می‌کرد و و می‌گفت... بهم گفت آب داری؟ گفتم نه، گفت: پس جیب خشاب رو باز کن داره رو سینه‌ام سنگینی میکنه جیب خشاب رو باز کردم شروع کرد به شهادتین گفتن، گفتم شیخ مجید من میرم کمک بیارم ببرمت، گفت نمی‌خواد و لحظاتی بعد شهید شد پیکر مطهرش هم همونجا موند... قسمتی از وصیت شهید حجت الاسلام مجید سلمانیان " اگر خواستید نذر کنید فقط گناه نکنید مثلاً بگید نذر می کنم یه روز گناه نمی‌کنم هدیه به حضرت از طرف مجید، یعنی از طرف من این رو انجام بدید..."🌸 شهید مدافع‌ حرم مجید سلمانیان🌹
کانال کمیل
در تاریکی شب‌ با هم‌ قدم‌ می زدیم. پرسیدم: آرزوی شما شهادته درسته ! خندید بعد از چند لحظه سکوت گفت:
رفیق وقتی میبینی رفیقت ناراحته حالش خوش نیست دلش گرفته بیخیال نباش... ... تو رفاقت کم نمیزاشت پس‌ حواست به رفیقت باشه امیرالمؤمنین می فرمایند: ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺯﺩﺍﻳﻨﺪﻩ غم‌‌ ها ﻭ اندوه‌ها هستند... تو رفاقت‌ کم‌ نزار تا‌ شهادت...
إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ‌ که عاشق بدی معشوق را نمی بیند🦋
! 🌷در منطقه و موقعيت ما يك وقت عراق زیاد آتش می ریخت، خصوصاً خمپاره. چپ و راست می زد. بچه ها حسابى کفری شده بودند. نقشه کشیدند.... 🌷چند شب از اين ماجرا نگذشته بود كه دو، سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقی ها و صبح با چند تا قبضه خمپاره انداز برگشتند. پرسیدیم اینها دیگر چيست؟ گفتند: آش با جايش! پلو بدون دیگ که نمى شود.
🌷بعد از عملیات «کربلای ٥» که در سنگرهای به جا مانده از بعثی ها مستقر شدیم، فرصت را غنیمت شمرده و از یکی از برادران، قرآنی را گرفتم و به آن تفأل زدم. سوره ی مبارکه ی فرقان آمد، آیه ی راجع به مرگ زندگی بود و از اینکه مردن و حیات به دست خداوند است. 🌷در این موقع موشک یکی از هلی کوپترهای دشمن به سمت سنگر ما شلیک و منفجر شد. تمام گونی های پر از خاک سنگر به سر و روی ما ریخته شد. با اینکه موشک زیر سنگر ما عمل کرده بود، اما به هیچ یک از ما آسیبی نرسید.
کانال کمیل
⬇️ #سربلند ⬇️ @salambarebrahimm 💠 معلم به شاگرد تنبل می‌گه: اینو که ننوشتی، اینم که نصفه حل کردی
⬇️ ⬇️ @salambarebrahimm ✍خواب عجب نعمتیه! آدمو می‌بره یه دنیای دیگه. خواب به آدم می‌گه به جز این دنیا یه دنیای دیگه هم هست. بعضی وقت‌ها از آینده خبر می‌ده، بعضی وقت‌ها بهت الهام می‌کنه. اما همه خواب‌ها این طور نیستن. بعضی هاشون بی سر و ته هستن که نباید بهشون اعتماد کرد. گاهی یه خواب رو تعریف میکنی و هر کسی میخواد اون رو برات تعبیر کنه در حالی که تعبیر خواب علم میخواد و هر خوابی تعبیر نداره یا تعبیر خاص خودش رو داره چه بسا خوابهایى كه به نظر پراكنده می رسند، قابل تعبیرند.  كار را باید به كاردان سپرد. خواب‌هایی بی سر و ته بیشتر اول شب میان سراغ آدم یا وقتی با شکم پر می‌خوابیم! البته تشخیص خواب معنی دار از خواب بی ارزش کار هر کسی نیست و متخصص داره. قرآن خیلی زیبا گفته: 🔻قَالُواْ أَضْغَثُ أَحْلَمٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلَمِ بِعَلِمِينَ 🔻(اطرافیان پادشاه مصر) گفتند: خوابهایى پریشان است و ما به تعبیر خوابهاى آشفته دانا نیستیم. 📔 آیه ۴۴ یوسف
4_5800821261344965317.mp3
3.11M
@salambarebrahimm ای دلبر دور از نظر ای شاهد والا گوهر ای منتظر ای منتظر مهدی بیا مهدی بیا قشنگه گوش کنید
پدر شهید طاهری میگفت: میخواستم خانه را برای هیئت آماده کنیم . خسته بودم . دراز کشیدم و خوابیدم . بلافاصله پسرم به خوابم آمد . گفتم: حسن تو رفتی و شهید شدی و... من مانده ام با این همه کار . راستی امشب اینجا می مانی برای هیئت؟ پسرم لبخندی زد و گفت: نه پدر جان . امشب نیستم . بعد نام یکی از همسایگان محله قدیم ما را برد و گفت: امشب شب اول قبر فلانی است . او حقی گردن من دارد . باید بروم به او سر بزنم و کنارش باشم . گفتم: این شخصی که میگویی از اراذل و ... بود . او چه حقی گردن تو دارد؟! گفت: روز تشییع جنازه من هوا بسیار گرم بود . مردم همراه پیکر من به سمت خانه آمدند . این بنده خدا یک شلنگ آب از خانه اش بیرون انداخت و با یک سینی و چند لیوان به تشییع کنندگان من آب داد . او همینقدر گردن من حق دارد . پدر شهید میگفت از خواب بیدار شدم و سریع به محله قبلی رفتم . درست بود . حجله زده بودند و همان شخصی که پسرم گفته بود آن روز تشییع شده بود . برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند . 🌷شهید حسن طاهری🌷 یاد شهدا با
حاج‌ حسین‌ خرازی می‌گفت: ما به اینجا نیامده‌ایم تا روی هرتپه‌ای سنگری بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا گلوله مشغول کنیم! آمده‌ایم‌ تا‌ نَفَس‌ دشمن‌ را‌ ببریم؛ قیمتش‌ را‌ هم‌ با‌ میدهیم. حالا باید گفت: ما اینجا جمع نشده‌ایم که اعضای کانال و یا بازدید از مطالب به هر نحوی برایمان مهم شود!!!! ما آمده‌ایم‌ "خود‌" را‌ بسازیم؛ تا‌ " نَفْس" را از " نَفَس" در بیاوریم...!!
شهید نگاه‌هایت گاهی نگران است، گاهی ناراحت، شاید هم دلگیر! اما هرچه هست، هیچگاه سایه چشم‌هایت‌ را از سرم بر ندار...
...! 🌷تمام بدنش می لرزید، قدرت هیچ حرکتی را نداشت. طوری به زمین چسبیده بود که انگار می خواهد دوباره به خاک برگردد. صدای مهیب انفجاری که همزمان با فریاد درد آلود یا حسین(ع) بود، او را به خود آورد. 🌷بیش از یک ساعت بود که سه همرزم وی به ترتیب برای معبر زدن وارد میدان مین شده بودند و پس از دقایقی پیکر غرق خون آنان را به پشت خاکریز منتقل کرده بودند. 🌷در بدو شروع معبر زدن، علی که روحیه بهتری داشت، با اصرار خود به عنوان نفر اول پا در میدان بی رحم مین گذاشت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که انفجار مین فسفری او را مجروح کرد. نفر دوم محسن بود که به محض آنکه فرمانده خبر مجروحیت علی را داد، خودش را به معبری رساند که علی اولین شخم آن را زده بود. معبر به نیمه نرسیده بود که پیکر غرق خون محسن را هم به عقب منتقل کردند. 🌷مجید که انگار از حال و احوال او متوجه شده بود، بدون هیچ حرفی خود را به معبر رساند و ادامه معبر زدن و خنثى سازى مین ها را بر عهده گرفت. دقایق به کندی می گذشت و شلیک منور و صدای گلوله لحظه ای قطع نمی شد. ظاهراً معبر به نیمه رسیده بود، ولی باز هم انفجاری دیگر و صدای یا ابوالفضل(ع) مجید در صحرا طنین انداز شد. 🌷دیگر او سر صف بود و باید راه همرزمانش را ادامه می داد. تمام اندام او می لرزید و با این لرزش، دستان او نمی توانست حتی مین های ضد تانک را خنثى کند، چه رسد به مین های حساس ضد نفر! 🌷فرمانده بالای سر او بود، ولی او توان بلند شدن از روی خاک را نداشت. فرمانده وقتی حال او را این چنین دید، زیر بغلش را گرفت و نیم خیز او را به سمت معبر کشاند و به آرامی در گوشش گفت: مهم نیست! من هم بار اول مثل تو تمام وجودم می لرزید . تا اینجا هم که آمده ای لطف خدا بوده. گذشتن از خود برای خدا مراحل مختلفی دارد که اولین گام را تا اینجا درست برداشته ای. 🌷این فقط یک مانور است، هیچ کدام از مین ها چاشنی ندارند. سینه خیز برو داخل معبر، حاجی آنجاست، هر وقت بهت اشاره کرد، نقش مجروح را خوب بازی کن!
🌷خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟ پسر فوق العاده بذله گویی بود. گفت: با اخلاص بگویم؟ گفتم: با اخلاص. 🌷گفت: از خدا دوازده فرزند پسر می خواهم تا از آنها یک دسته عملیاتی درست کنم خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مین ها رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیمهای خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست! 🌹خاطره اى به ياد شهيد اكبر جمهورى 📚 کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
‌ در پی یک معجزه بود تا زندگی اش را دگرگون سازد به جبهه رفت حالا سال هاست که مردم کنار مزارش می نشینند و به یکدیگر می گویند معجزه می کند...!
🍃اخوی عطر بزن شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا😅 بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود... بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند...😂😂
شرط است نه فریاد خوبی‌ها...! چقدر از دوریم...!
عباس ساده زندگی‌ می‌کرد؛ کمتر کسی در قزوین او را در لباس خلبانی دیده بود؛ همیشه مثل یک آدم ساده و عادی رفت و آمد می‌کرد، وقتی شهید شد، خیلی از مردم، حتی برخی از مسئولین و بستگان هم فکر نمی‌کردند که عباس چنین آدم شجاع و قهرمانی باشد، خیلی وقتها مجبور بودیم عکس عباس را که دست امام در دستش بود را به آنها نشان دهم. نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما می‌آمد، مستقیم می‌رفت زیرزمین، ببیند که ما چه داریم و چه نداریم، وقتی گونی برنج و یا روغن را می‌دید، می‌گفت: «مادر اینها چه هست که اینجا انبار کرده‌اید، خیلی‌ها نان خالی هم ندارند که بخورند و می‌ریخت توی ماشین و می‌برد برای خانه نیازمندان». می‌گفتم:«عباس جان، ما رفت و آمد زیاد داریم»، می‌گفت:«خدای شما هم کریم است». آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از قبل بود. می گفت:« وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بر روی سر من بگذار و تاصبح فردا برندار؛ اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد». شادی روحش
اشتیاقی که به دیدار تـو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من... 🔹یادداشت سردار شهید سلیمانی روی لوح یادبود ۶۵۰۰ شهید کرمان: "خداوندا مرا از وصول به آنان محروم نفرما" اسفند ۱۳۹۷
همه آرزومیکنن مثل بمیرن !!... نه واسه چی مثل بمیری ؟!... خب مثل زندگی کن... باید الگوی باشن واسه ما نه الگوی مردن !!...
میگفت: در زندگی ، آدمی موفق تر است که در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشد. و کار بی منطق انجام ندهد. و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود .
یه یاد شهید زنگی آبادی که می‌ گفت: حاج قاسم اسم تیپ ما را گذاشتـه امام حسین (ع) ... چون اسم ما تیپ امام حسین (ع) است دوسـت دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم ...🕊آخر به آرزویش رسید.
❤️ باید خاکریزهای جنگ را بکشانیم به شهر! یعنی نسل جدید را با شهدا آشنا کنیم؛در نتیجه جامعه بیمه می شود و یار برای امام زمان "عجل الله تعالی في فرجه الشریف" تربیت می شود..... « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!! 🌷با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟» _خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند! 🌷همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دو دستى زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» 🌷به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. 🌷عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. 🌷خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. 🌷پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم، یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان! 🌷کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. 🌷از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن. 🌷لابه لای بچه ها ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز! 🌷با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!» 🌷صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد! 📚 رفاقت به سبک تانک، صفحه ٤٧